همون طور که انتظار می رفت،رفتن به هرجایی که خواهرم منو ببره در سکوت اتفاق می افته.اون حتی به خودش زحمت نداد تا ضبط ماشین رو به عنوان یه حق دونفره ،روشن کنه.در حین اینکه روی فرمون ضربه می زد،ابروهاش به خاطر تمرکز در هم رفت.
فردای روز تولد منه و شهر با تزئینات کریسمس در رنگ های مختلف پوشیده شده.هوا سرده اما تا دسامبر هنوز برف نمیاد.امیدوارم بتونم این مکان رو قبل رسیدن اولین دونه برف به زمین ترک کنم.نه برف یا یخ.دوباره نه.
از یه کافی شاپ آشنا رد شدیم و من اخم کردم.
" متأسفم."دارا از سمت راننده صحبت کرد."فراموش کردم که ازش می گذریم_ _"
زمزمه کردم:" مشکلی نیست" و خودم رو روی صندلی کمک راننده فشردم."من فقط خستم." اما این فقط یه دروغ بود.دیگه طاقت دیدن مکان های آشنا رو ندارم.چه برسه به اینکه اونجاها برم و سر بزنم.
یه نگاه سریع بهم انداخت.
" چانیول،بهتره که قبل اینکه پیش تراپیست بری صورتتو شیو کنی."
به خاطر چراغ ایستاد و یه بسته رو از داشبورد برداشت."بیا.دیروز خریدم."بسته رو تو بغلم گذاشت اما من نادیدش گرفتم.چشمامو چرخوندم و ته ریشی که شروع به پوشوندن کنار فکم کرده بود،دنبال کردم."دارا،من خوبم."محکم گفتم"تو مجبور نیستی که از من مراقبت کنی."
" هردومون می دونیم که تو هیچ وقت خوب نبودی، یول."زمزمه کرد."تولدتو به تنهایی جشن گرفتی،تماس های مامان و بابا رو جواب نمی دی،آپارتمانتو ترک نمی کنی ،اجازه نمی دی که چند تا دوست جدید باهات آشنا کنم..."
یه نگاه خیره بهش انداختم." پس فکر می کنی که یه رابطه رندوم می تونه به من کمک کنه؟یا یه تراپیست؟"
آهسته دستش رو به سمت بازوم برد و زمزمه کرد:"چان،من فقط دارم سعی می کنم که بهت کمک کنم.""تو نیاز داری که با کسی حرف بزنی...باید در مورد احساساتت با کسی صحبت کنی..."
با دندون بهم فشردن گفتم:"خب،من فقط می خوام که با یه نفر صحبت کنم.""و اون شخص رفته،دارا.کی شما می خوایین اینو بفهمین؟"
چشماش به خاطر درد جمله ای که گفتم درخشیدن و درست زمانی که چراغ سبز شد به سمت پنجره نگاه کردم.ما با سرعت از ساختمان های مختلف رد شدیم و مردم مختلف به زندگی خودشون ادامه می دادن.
چجوری می تونستم اینجا باشم؟چجوری می تونم بر خلاف اونها اینجا گیر بیافتم؟
من می تونم اون مردی باشم که درحین صحبت با تلفن می خنده.من می تونم اون نوجوانی باشم که با هدفون تو خیابون راه می ره.من می تونم هرکسی باشم جز این مرد مو قرمز که در عروسی خودش رها شد و تنها کسی که دوستش داشت از دستش فرار کرد.
من می تونم هرکسی باشم جز خودم.لعنتی.
خواهرم ناگهان گفت"چانیول،لطفا...این کارو به خاطر من انجام بده."سکوت رو دوباره شکست." اگه به این جلسه دو ساعته بری ،دست از سرت بر میدارم. از تلاش برای درست کردن همه چیز دست می کشم.فقط لطفا..."
YOU ARE READING
Soul Keepers | نگهبانان روح
Fanfiction‣𝘯𝘢𝘮𝘦: Soul Keepers ‣𝘨𝘦𝘯𝘳𝘦:drama- fantasy- romance- slight angst ‣𝘤𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: chanbaek ‣ writer: HahuYeah ‣𝘵𝘳𝘢𝘯𝘴𝘭𝘢𝘵𝘰𝘳: DeepOBlue ▬═══════ ೋ☔️ೋ ════════▬ بعضی از شانس های دوم ارزش برگشت رو دارند.