13~

1.7K 279 325
                                    


"بله...بله خانم یانگ...گفتید کجا؟...اها توی کمدش...برای ساعت چند؟...بله........بله من بومسوک رو.........."

با باز شدن در و دیدن اون دختر حرفش نصفه موند. بعد از چند ثانیه نگاه متعجبش رو از فرد روبه‌روش گرفت و ادامه داد.

"پس ر...راضیش میـ...میکنم......بـ...بله......بله........فعلا!"

وارد خونه شد و در رو پشت سرش بست. نمیدونست اون دختر برای چی اونجا بودش ولی همین موضوع اعصابش رو خیلی خورد کرده بود. همونجا وایستاد و به راه رفتن اون دختر نگاه کرد.

"جونگین کجاست؟!!..."

"دوست پسرم داره تو لباس پوشیدنه بوم کمکش میکنه...کاری که تو باید میکردی!...ولی خب به هر حال......"

"تو......تو برای چی اینجایی...؟!!!"

"من؟...عاح!...چرا نباشم؟!...جونگین دوست پسرمه...جای سوال های شخصی بهتره یکم بوم رو ببری بیرون تا ما بتونیم باهم تنها......."

جمله‌ش کامل نشده بود که در اتاق بومسوک باز شد و جونگین و بوم باهم از اتاق بیرون اومدن.
با دیدن هیونجین خشکش زد و سرجاش موند. اون پسر از خشمی که پشت نگاهش دید ترسیده بود.
بوم سمت هیونجین دویید و با خوشحالی گفت.

"هیونی هیونگگگگ...هوراااااا بالاخره اومدی......"

اما نگاه هیونجین همچنان روی جونگین و دختری قفل شده بود که سکوت کرده بودن. بومسوک رو بغل کرد و درحالی که به جونگین خیره بود گفت.

"آ...آره اومدم...ولی مثل اینکه وقت خوبی نیست..."

با حرفی که زد پسر کوچیکتر سریع سمتشون رفت و جلوش وایستاد. میتونست خشم رو توی چشم هاش ببینه و همین واقعا ترسونده بودش. بوم رو از بغل هیونجین بیرون آورد و با لکنت گفت.

"نـ...نه هیونگ!...وقت خوبی هم اومدی...بـ...بیا لباست رو در بـ...بیار و......."

"...عزیزم ولی اوپا گفت که میخواد بوم رو ببره بیرون!...لازم نیست درشون بیاره وقتی دارن میرن..."

شوکه تر شد. از آستین لباس هیونجین گرفت و با صدای لرزونش گفت.

"و...ولی تو الان اومدی هـ...هیونگ!!!...الان نرو......لطفا!..."

کلمه آخر رو به آرومی گفت جوری که فقط هیونجین بشنوه.
نمیخواست باهاش چشم تو بشه. اون درست مثل یک آتش‌فشان شده بود که با هر حرفی میتونست فوران کنه.

خواهشش برای هیونجین اهمیتی نداشت اما با سر حرفش رو تایید کرد و کتش رو روی مبل انداخت. همونجا نشست و باعث شد بومسوک سریع بره بغلش بشینه.
چشم های نگران جونگین روی پسری قفل شده بود که داشت از عصبانیت میسوخت. کوسن رو برداشت و روی نزدیک ترین مبلشون نشست. به صداش جرعت کافی رو داد و گفت.

Don't Play With Me | Hyunin Where stories live. Discover now