"میدونی کجاست؟؟یا کجا بود؟چیزی میدونی؟!"
جیمین از طریق تلفن فریاد زد اما تنها چیزی که شنید صدای آهی از خط دیگر بود.
"نه، ما هنوز در حال جستجو هستیم، آقای پارک آرام باشید؛عصبانی نباشید ما تمام تلاشمون رو می کنیم."
مرد از خط دیگر گفت و گوشی را قطع کرد.
جیمین دوباره روی تختش افتاد و موهایش را کشید."لعنت بهش!"
جیمین خودش را نفرین کرد و تمام کتابها و کاغذهایی را که روی تختش بود با عصبانیت روی زمین انداخت.
"چرا مجبور شدی این کار را با من بکنی!! چرا پسرمون رو از من پنهان می کنی و خودت را درست جلوی من می کشی!! چرا؟!"
جیمین فریاد زد و موهایش را بیشتر کشید و روی زانوهایش افتاد و با ناراحتی گریه می کرد: "چرا..."
"نامجون، نامجون؟ نامجون!!"
"آها! -چی!! چی شد؟"نامجون با پریدن از روی تختش پرسید و به مردی که روبرویش بود نگاه کرد.
مرد گفت: "یکی اینجاست که تو رو ببینه"
آهی کشید و دستی روی سرش گذاشت."آهه_ من رو قبول کردن؟!"
نامجون با هیجان از تختش بیرون پرید و به سمت کمد لباسش دوید و دنبال چیزی برای پوشیدنش رفت.مرد در حالی که مچ پسر 16 ساله را گرفته بود گفت:
"وقت نداریم، آنها فقط میخوان تو رو ببینند."
"اما من فقط جوراب پوشیدم، یک پیراهن گشاد و شورت_واقعا کوتاهه!"
"اوه بیا تو اینقدر بد به نظر نمیرسی."
مرد گفت.
نامجون ناله کرد: آخ آجوشی..
اما مرد داشت او را به لابی می برد.نامجون از خجالت سرخ شد و به پایین نگاه کرد که به لابی رسیدند و ایستادند.
نامجون به زوج بزرگسالی که جلویش بودند نگاه کرد.
"اوه خدای من! چطوری این همه مردم میتونن تو رو نادیده بگیرن، تو فوق العاده ای!"خانم در حالی که لبخند می زد فریاد زد.
مرد از پشت همسرش پرسید: "اسم تو چیه بچه؟"
«ن-پوف نامجون»چون دست های خانم روی گونه هایش باعث شده بود درست حرف زدن براش سخت باشه.
اون به سرعت دستانش را برداشت و نامجون در حالی که به آنها نگاه کرد قهقهه زد."خب، نامجون! این واقعاً اسم قشنگیه_اتفاقا، هه. من سوزی هستم و این ووبین است -"
اون زن در حالی که پشت نامجون را می مالید،خودش را معرفی کرد:
"دوست داری به خانهی ما بیای؟ ما همون چیزی که تو تصورش رو میکنی خواهیم بود." ما دوستت خواهیم داشت و به تو غذا میدیم و هر چیزی رو که نیاز داری به تو می دیم. آره، عزیزم؟سوزی گفت و هر دو دست نامجون را گرفت.
پسر کوچکتر به آن دو نگاه کرد و لبخند زد:
"باشه!" گفت و سوزی او را در آغوش گرفت.
"اوه! من خیلی خوشحالم-!"
سوزی گفت و قبل از اینکه به سمت مردی که کاغذ دستش بود برگرده نامجون رو بوسید.
بعد از اینکه همه چیز حل شد به نامجون گفتند که همه وسایلش رو جمع کنه و برگرده پایین."این خیلی هیجان انگیزه! ما قراره خیلی لذت ببریم! درسته عزیزم؟"
برگشت و نامجون رو دید که با اخم در حالی که کوله پشتیش را در بغلش گرفته بود بیرون از پنجره را نگاه میکرد.
"اوه چی شده نامجونی؟"
سوزی از صندلی جلو پرسید و نامجون با چهره ای نگران به او نگاه کرد.نامجون با گاز گرفتن لب پایینی در حالی که اشک می ریخت گفت:
"من دلم برای بیدار شدن هر روز در آنجا تنگ میشه"
"نه نه نه عزیزم گریه نکن""اون داره گریه میکنه؟؟"
ووبین به او نگاه کرد اما همچنان به نحویی روی جاده تمرکز کرده بود.
آهی کشید: "اشکالی نداره ماشین رو متوقف نکن."
بعد از یک روز طولانی توی خونه، ووبین چراغ های اتاق خواب نامجون رو خاموش و بعد از آن در رو بست.
"خوابه؟" سوزی پرسید و ووبین در حالی که دستانش را روی کمر همسرش گذاشته بود سر تکان داد.
"احتمالاً باید بریم بخوابیم، دیر شده."
اون با خمیازه سرش رو به نشانه موافقت تکان داد و به اتاق خواب اصلی برگشتند.
سلام البالوها🥰🍒🌈
من اومدم با ی فیکشن ترجمهای جدید از نویسنده monopensiveCrab اونم با یموضوع و کاپل متفاوت.
لطفا دوسش داشته باشید😉
ووت و کامنت یادتون نره😁🌈
دوستون دارم بوس بهتون💋🍒
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
YOU ARE READING
|•SERENDIPITY_MINJOON•| متوقفشده*
Fanfiction[ᴘᴇʀsɪᴀɴ ᴛʀᴀɴsʟᴀᴛᴇ] ⌨︎➪جیمین 37 ساله به دنبال پسر گمشده اش می گرده که از زمان تولدش هرگز اون رو ندیده! اون به عنوان معلم برای کلاس یازدهم به یک شغل موقت میره به این امید که بتونه دانش آموزان رو ببینه و آشنایی پیدا کنه. نامجون نوجوان جوانی است ک...