Part²

197 24 8
                                    

یک ماه بعد .

"آقای پارک؟ شما زنگ زدید، چیزی هست که بتونم کمکتون کنم؟"

مرد وارد دفتری که به طرز مسخره ای بزرگی بود شد و به سمت مردی که روی صندلی بزرگی نشسته بود رفت و نگاهش کرد.

جیمین با قاطعیت گفت: "وزیر جئون، برای من شغل معلمی توی دبیرستان پیدا کن.
من هرجوری‌که شده پیداش میکنم_مهم نیست چی بشه."

جیمین با قاطعیت گفت و با مشتش روی میز زد که باعث به وجود اومدن صدای کوبنده‌ای توی اتاق پیچید که باعث تعجب وزیر شد.

جیمین زمزمه کرد: "عزیزم..."
و در حالی که بی سر و صدا گریه می کرد، روی صندلی نشست و با دستش جلوی دهانش گرفت:
"تو تمام این مدت کجا بودی؟"

"خونه ووبین_سوزی"

"بیا جون آه، فردا مدرسه داری! برو کیفت را برای فردا ببند و برای شام بیا پایین !

سوزی از طبقه پایین فریاد زد و نامجون به اون گفت:

" باشه !

چند دقیقه بعد نامجون از پله ها پایین رفت و پشت میز ناهارخوری نشست و از سوزی برای غذا تشکر کرد،چند عدد چاپستیک برداشت و شروع به خوردن کرد.

همه بی سر و صدا غذا میخوردن و خیلی آرام بودن.

بعد از تموم شدن نامجون، لبش رو با دستمال پاک کرد و بشقابی که ازش استفاده کرده بود رو بلند کرد.

سوزی گفت: "عزیزم برای سی امین بار مجبور نیستی این کار رو بکنی، این کار خدمتکاره."
و ووبین به نشانه موافقت سرش رو تکون داد.
و در حالی که به خوردن ادامه می داد گفت: درسته.

نامجون آهی کشید و بشقابش رو گذاشت، مهم نیست که چقدر سعی میکرد که اونها رو متقاعد کنه اما هرگز به حرفش گوش نمیدادن دادن.

"اوه عزیزم قبل از اینکه بری دستاتو بشور، یه سورپرایز برات داریم-"
سوزی هویی کرد و به ووبین که نگاهش میکرد اشاره کرد.

"اوه! درسته"

یه چیزی از زیر میز بیرون کشید و کیف رو به نامجونی داد که گیج به نظر می رسید.

در حالی که کیف رو با لوگوی اپل در دست داشت،گفت:

"از اونجایی که خودتم می‌دونی به اندازه کافی بزرگ شدی که می‌تونی مسئولیتی رو بر عهده بگیری، می‌خوایم تلفنی داشته باشی تا اگه اتفاقی افتاد با ما تماس بگیری."

همونطور که نامجون جعبه رو از کیف بیرون آورد_سوزی هم لبخندی زد و انگشتانش رو به هم گره زد.

نامجون چندبار پلک زد و چشمانش رو باز و بسته کرد.

نفس نفس زد و با چشمانی اشک آلود و لبی لرزان به اون دو نگاه کرد.
دماغش رو بالا کشید و گوشی را برداشت.

نامجون گفت:
"شما..."

گوشی رو گذاشت و به سمت اون دو رفت و اونها رو در آغوش گرفت.

سوزی در حالی که موهای نامجون را نوازش می کرد گفت:

"اوووووو مجبور نیستی از ما تشکر کنی- ما این کارو می کنیم چون دوستت داریم و بهت اهمیت میدیم."

"ما قبلاً همه چیزهایی که تو نیاز داری رو آماده کرده‌ییم و حتی شماره های خودمون رو توی کانتکتت قرار دادیم.
حالا برو بخواب جون، فردا برای تو روز بزرگیه."

ووبین شونه هاش رو لمس کرد و گوشی و جعبه رو به اون داد.
نامجون در حالی که با لبخند از پله‌ها بالا میرفت، تعظیمی کرد و گفت:
"ه..هیی_ش..شما_شما بهترینید،ازتون ممنونم

خب،من بعد از مدت ها اومدم.
بابت این تاخیر عذرمیخوام چون واقعا بد از امتحانات نیاز به استراحت داشتم و حال اپ کردن نبود):
درک کنید دیگه.
امیدوارم دوسش داشته باشید☺🤗
دوستون دارم💋🍓💜🌈
اوه راستی کامنت و ووت فراموش نشه😁🤭
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜

|•SERENDIPITY_MINJOON•| متوقف‌شده*Where stories live. Discover now