....
توی رستوران ساده و ساکت نشسته بود و به تعداد کمی از مردمی که اونجا نشسته بودن خیره شدفکر میکرد فقط اونه که ساعت ۷ صبح به همچین رستورانی میاد...
بخار داغی که از جلوی چشماش گذشت باعث شد دست از خیره شدن به اونها برداره و روی خوردن نودلی که تازه رسیده بود تمرکز کنه.
بعد از شل کردن کرواتی که هر لحظه به گلوش فشار میاورد و برداشتن چاپستیک،مشغول خوردن شد
در آخر بلند شد و بعد از حساب کردن و دادن انعام ناچیزی از رستوران خارج شد
دستش رو توی جیب پالتوش گذاشت و با نفسی که بیرون فرستاد بخار سردی تو هوا پخش شد
شاید قدم زدن تو این هوای سرد اونم ساعت ۷ صبح دیوونگی بود...اما برای سان، این دیوونگی جذاب بود
صدای برخورد کفشهاش با زمین،تو سکوت سنگین خیابون حس عجیبی داشت...انگار تنها آدم شهر اون بود
کرواتش رو باز کرد و توی جیب پالتوش انداخت،دیگه تحمل همچین چیزی براش سخت بود...شالگردنی که تو دستش گرفته بود رو دور گردنش انداخت و نفس عمیقی کشید
صدایی از پشت سرش اون رو متوقف کرد
-سان!سان لطفابرنگشت و فقط ایستاد تا صاحب صدا نزدیکش بشه...سان اون پسر رو میشناخت
-خوشحالم دوباره میبینمت،نمیدونی چقدر دنبالتم
این رو درحالی که دست سان رو میکشید تا برگرده گفت و سعی کرد لرزش صداش رو مخفی کنه
سان برگشت و با چهره و لحن بی تفاوتی گفت
-مگه نگفتم دنبالم نیا!-نمیدونستم انقدر بی رحمی،چطور میتونی به همین راحتی تنهام بزاری...اونم بعد از شبی که باهم داشتیم...اگه ما سه نف...
-خفه شو!دیگه یه کلمه هم راجع بهش حرف نزن چون هر لحظه ممکنه بالا بیارم
خشمی که بعد از یادآوری اون شب در وجودش زنده شده بود باعث شد همچین جملهای رو به زبون بیاره،هرچند قرار بود بابتش پشیمون بشه
نیم نگاهی به پسر روبه روش انداخت و گفت
-تو حتی میخواستی منو بزور عاشق خودت کنیپسری که هر لحظه امکان داشت بغضش بشکنه قدمی جلوتر رفت و گفت
-حق داری کار من احمقانه بود ولی ما قرار نبود فقط دوتا دوست باشیم...-من مثل یه دوست بودم؟اولین بوسهای که بینمون شکل گرفت از طرف من بود مینهو،بهتره یادت بیاد
سان بین حرفاش پرید و این حقیقت رو به مینهو یادآوری کرد که اون هم میخواست رابطشون ادامه پیدا کنه اما خودش بود که همه چیز رو خراب کرد...تصمیم عجولانه و بی موقعش.
اون از این مکالمه خسته شده بود،بنابراین نیم نگاهی به پسری که جز یه لباس نازک و ژاکت چیزی نداشت کرد و بعد از باز کردن گرهی شال گردنش اون رو دور مینهو انداخت و با لحنی که حالا از نفرت و خشم چند لحظه پیش خبری نبود گفت
-برو خونه مینهو...دیگه فراموشش کن.از اولش هم رابطهی ما اشتباه بود.مواظب خودت باش
YOU ARE READING
PLAY with me
Fanfiction"چرا زودتر تمومش نکردی وقتی فهمیدی واقعا عاشقش شدی؟" Couple:woosan