part 6 ♧

530 95 87
                                    

....
پاشنه‌ی کفش خاکیش رو محکم روی سنگ ریزه‌های گوشه‌ی خیابون فشرد و دستهای مشت شدش رو توی جیب شلورارش گذاشت.

زمانی که سر یه لجبازی احمقانه وویونگ رو به این بازی دعوت کرده بود،نمیدونست قراره همه چی براش جدی بشه...درست بعد از روزی که وویونگ نقش یه دوست پسر مهربون رو جلوی مینهو بازی کرده بود و باعث شد از شر دیوونه بازی های اون خلاص بشه،دویونگ رو دید...خیلی ناخواسته دوست پسری که یک ماه خبری ازش نداشت رو دید...اون میتونست حتی بیشتر از یه دوست برای سان باشه،اما با خیانت ناگهانیش همه چیز رو خراب کرد.

درست روی میز روبه روش نشسته بود و با بوی فرند جدیدش صحبت میکرد.سان نمیخواست حتی کلمه‌ای از حرف‌های اونها رو بشنوه،اما درست زمانی که قصد رفتن داشت،تمسخری که تو صدای دویونگ بود متوقفش کرد.

"کی؟سان؟اون احمق؟سان یه ساده لوح بود که نمیتونست حتی یکی از بوی فرنداش رو حداقل برای یه سال نگه داره،منم فقط چون دلم به حالش میسوخت یه سال باهاش کنار اومدم،اینو مطمئن باش همه‌ی دوست پسراش ترکش کردن،اصلا هیچکس ازش خوشش نمیاد.احتمالا الان تو حال روحی بدی قرار داره،همه قلبش رو شکستن،بیچاره سان"

تصور دوباره‌ی حرفهای اون هنوز هم عصبیش میکرد...چطور میتونست جلوی خشمش رو بگیره و نخواد خودش رو به همه،مخصوصا دویونگ ثابت کنه؟

دیدن وویونگ و رفتاری که اون روز مثل یه بوی فرند واقعی انجامش داد،فرصت خوبی براش بود.

وارد کردن مینهو به این بازی کار سختی نبود و فقط باید باهاش معامله میکرد،معامله‌ای که مینهو منتظرش بود

نقشه‌اش زیادی بی رحمانه بود...زمانی که وویونگ رو وابسته‌ی خودش کرد،باید ازش جدا میشد و یجورایی قلبش رو میشکست و قبلش حتما یه قرار اتفاقی با دویونگ ترتیب میداد...باید ثابت میکرد خودش هم میتونه قلب کسی رو بشکونه،باید میدید جز خودش کسایی هم هستن که دور ریخته میشن،باید به دویونگ احمق نشون میداد این تو بودی که از دستم دادی،نه من،باید حالیش میکرد کسای دیگه‌ای هم هستن که سان براشون مهمه....

انقدر آتش کینه تو وجودش شعله ور شده بود که به نصیحت های جونگهو توجهی نکرد و تا دقیقا سه روز پیش ادامه‌ش داد...تا وقتی که فهمید واقعا وویونگ براش مهمه و میخواد این بازی رو تبدیل به یه واقعیت بکنه‌.دقیقا از اون روزی که تو بغل وویونگ گریه کرد و روزی که بوسه‌ی نرمش رو روی لبهاش حس کرد، این حس لعنتی خودش رو نشون داد‌.

سرش رو با شدت تکون داد تا از خاطرات مزخرف و عذاب آوری که براش یادآوری شده بود خلاص بشه.

آهسته تو راهی که اون رو به خونش میرسوند قدم برداشت،اصطلاحاً میگن محل آرامش،اما برای سان فضای غیرقابل تحمل خاطرات بود.

PLAY with meWhere stories live. Discover now