....
قبل از اینکه کلید رو بچرخونه صدایی از پشت سر متوقفش کرد
-ساناین صدای آشنای لعنتی...
نفس عمیقی کشید و برگشت.-مینهو...لطفا این دیوونه بازی هارو تموم کن،لطفا بیخیالم شو
-فکر کردی بعد از اون شالگردنی که بهم دادی دل کندن ازت برام راحته؟...من هرشب باهاش میخوابم
سان پلک آرومی زد و دستش رو از جیب پالتوش بیرون کشید و بدون هیچ حرفی بهش خیره شد
-من...الان خوشحالم که قراره هر روز ببینمت
این لحن ذوق زدهی مینهو سان رو متعجب کرد.هرروز؟
-منظورت چیه؟
سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود رو بلند پرسید و منتظر بهش چشم دوخت.-خب من خونهی روبهروت رو خریدم
چشمای سان بیشتر از این نمیتونست گرد بشه.اون روانی بود یا چی؟
-تو روانی...مینهو تو با اینکارات دیوونم میکنی
بعد به سرعت چرخید و قبل از اینکه دوباره کلید رو توی قفل فرو ببره ،صداش تو کوچهی خلوت و تقریبا تاریک پیچید
-خواهش میکنم برای یه بار هم که شده به حرفام گوش کن...من انقدر ساده نیستم که باور کنم تو با اون پسره تو رابطهای
صدای بغض آلود و لرزون مینهو تنها چیزی بود که شنیده میشد و این یجورایی سان رو مضطرب میکرد
بدون اینکه برگرده گفت:
-بیخیال شو مینهو.چه باور کنی،چه نکنی، من و وویونگ شروعش کردیم و...
-دروغ میگی
مینهو وسط حرفهای سان پرید و تکرار کرد که باورش نمیکنه...شاید نمیخواست که باور کنه؟همزمان با برگشتن سان،صدای بوق ماشینی اون رو از جواب دادن منع کرد
-هی سان...سوار شو
سان متعجب به وویونگ و بعد به مینهو چشم دوخت.از چهرش مشخص بود که هنوز هم باور نمیکنه
وقتی سان تکونی نخورد بار دیگه و اینبار با لحن مهربون تری گفت
-مگه قرار نزاشتیم بریم بیرون؟چاگیا...نگو که به این زودی زیر قولت زدی؟اونم تو دومین روزمون!سعی کرد تمام سوالات مزخرف ذهنش رو پس بزنه و فقط سوار ماشین بشه.
قبل از اینکه کامل از کوچه خارج بشن،به مینهو نگاهی انداخت و به وضوح تفاوت نگاهش با چند دقیقه پیش رو حس کرد
....
-ممنون...یجورایی داشتم میمردمجرعهای از قهوهی داغش رو مزه کرد و منتظر به پسر روبه روش خیره شد
-جداً؟ پس نباید نجاتت میدادم!
اینهمه منتظر موندن برای یه تمسخر دیگه نبود...وویونگ خندید و برای سان سوال بود که"چرا باید به حرف بی مزهی خودش بخنده؟!"
YOU ARE READING
PLAY with me
Fanfiction"چرا زودتر تمومش نکردی وقتی فهمیدی واقعا عاشقش شدی؟" Couple:woosan