پنجمینبار بود که داشت از روی مقاله میخوند اما چیزی متوجه نمیشد.کلافه و خسته شده بود.سرش رو بین دستاش گرفت و گردنش رو خم کرد. چند لحظه توی همون پوزیشن موند تا اینکه بوی قهوه و کیک دارچینیِ موردعلاقهش توی بینیش پیچید و یکنفر دست روی شونهاش گذاشت.
سرش رو بالا برد و به چشمهاش نگاه کرد.آه منبع الهامش. خیره توی چشمهاش بهش گفت: «سهونـا بنظر میرسه داری زیادی از خودت کار میکشی پسر،بهتر نیست یکم استراحت کنی؟»
و سهون تو اون لحظه فقط داشت به این فکر میکرد که "جونمیون تو چشمهاش ستاره نه،سحابی داره."جونمیون سرش رو خم کرد و لبخند زد و باعث شد سهون خودش رو فحش بارون کنه که چرا دوباره غرق چشمهاش شده و در نهایت البته که به خودش حق میداد!
«حق با شماست جونمیونشی. بهتره که یکمی استراحت کنم،ممنون بابت کیک و قهوه.»
جونمیون دستی که هنوز روی شونه سهون بود رو بیشتر فشار داد و با انگشت شستـش گونه سهون رو نوازش کرد و فاک!سهون داشت میمرد و جونمیون بهش لبخند زد و رفت؟ سهون قسم خورد که در اولین فرصت بره بخاطر این رفتاراش و کاری که با قلبش میکنه ازش شکایت کنه!به کیک و قهوه نگاه کرد و بوی خوبشون رو نفس کشید. هرچیز مربوط به جونمیون در عین استرس و هیجانی که بهش وارد میکرد،واسش پر از ارامش بود. مثلا همین کافه که سهون همیشه میومد تا اینجا روی پروژهها و برنامههای دیگهـش کار کنه.کافه جونمیون برخلاف اکثر کافهها که تم یک رنگ و تیره دارند،پر از رنگ و زندگی بود. هرجاش یه رنگ بود و به طرز غیر باوری این رنگها بهم میومدن و هر قسمت با یک تابلو از ونگوک یا دیوید هاکنی سِت شده بود.نمیدونست به چه دلیل جهنمی اما جونمیون با اینکه صاحب کافه بود اما هر سری خودش واسش سفارشهاش رو میاورد و بهش میگفت «سهونیِ سختکوشِ ما باید واسه انجام کارهاش کلی انرژی داشته باشه» و همه اینا با وجود تپش قلب بهش ارامش میدادن و این خاصیت وجود جونمیونه و نمیذاره بفهمی با خودت چندچندی.
دوباره به تیتر مقاله نگاه کرد،«سحابی عقاب».
دلیل انتخاب تحقیقـش صاحب کافهی "الیشن" یعنی کیمجونمیون بود. توی ذهنش مدام چشمهای جونمیون رو با سحابی مقایسه میکرد،جونمیون چشمای پرستارهای داشت و وقتی به چشمهاش زل میزدی سنگینیِ این چشمها تو رو توی خودش غرق میکرد و سهون دقیقا نمیدونست از کی توی اون چشمها غرق شده و افکار مربوط به جونمیون مثل مار دورش پیچیدن و بااینکه داره خفه میشه اما تلاشی واسه رها شدن ازش نمیکنه و حالا کارش به جایی رسیده بود که فکر نکردن به صاحب اون چشمها مثلِ جهنم واسش سخت بود و زندگیِ شخصیش رو هم به بازی گرفته بود.سهون ادم شجاعی نبود که تو صورت طرف زل بزنه و بگه "میای باهم قرار بزاریم؟" و عجیب حس میکرد که جونمیون از اون ادمهاست که باهات شوخی نداره و خیلی راحت میتونه بهت نه بگه و قلبترو تیکه پاره کنه.ولی خب امتحانش ضرری نداشت که،نه؟ بهرحال معلوم نبود که اون مرد با چشمهایستارهای تا کِی قراره دور و ورش باشه و سهون فرصت درخواست دادن رو داشته باشه.
——
فاکینگ ۴ روز گذشته بود و مغز سهون از فکر به اینکه چه کوفتی باید بگه موریانه زده بود!
سناریوهای توی ذهنش مسخره بنظر میرسیدن و کلیشهای. "جونمیونشی،میشه بهم یه شانس بدی و باهم قرار بزاریم؟لازم نیست همین الان بهم جواب بدی اما میشه خیلی زود نظرت رو راجبش بهم بگی؟"
محض رضای خدا،سهون تو کی انقدر شجاع شدی؟با کلافهترین حالتی که از خودش سراغ داشت وارد بهشت زندگیش شد. چند ثانیه جلوی در ایستاد و به جونمیون که با لبخند داشته روی قهوه طرح قلب میزد و همزمان با یکنفر صحبت میکرد نگاه کرد.اه کشید و سمت جونمیون رفت و همونجا پشت کانتر نشست.
جونمیون متوجه سهون شد: «او ببین کی اینجاست! همهچی خوبه سهونی؟»
سهون با خودش فکر کرد که نفس کشیدن خیلی راحتتر میبود اگه جونمیون "سهونی" صداش نمیکرد.
«نه دقیقا.» اینو که گفت جونمیون کامل به سمتش برگشت: «مشکلی پیش اومده؟کاری از دست من برمیاد؟»
سهون دوستداشت بهش بگه مشکل خود تویی اما فقط گفت: «میشه چند لحظه وقتت رو بگیرم تا صحبت کنیم؟» و جونمیون بهش گفت بره روی یکی از میزهای گوشه سالن که خلوته بشینه و چند لحظه بعد با دوتا فنجون لاته روبهروی سهون نشست.«خب،میشنوم» سهون دستش رو دور فنجونش حلقه کرد و سعی میکرد زیاد به چشمهایستارهای جونمیون نگاه نکنه تا گیج نزنه.
«خب.. همونطور که میدونی،من تقریبا ۳ماهه که هر روز میام اینجا.روزای اول فضای این کافه منو به خودش جذب کرد و بعد از اون من دوستداشتم که بخاطر دیدن یه شخص خاص به اینجا بیام.»
سهون با اینکه سعی میکرد اروم باشه اما نگاه خیره جونمیون به سمتش شهابسنگ پرت میکرد و کلی بهش استرس میداد و واقعا همه حرفاش دود شده بودن تو هوا.دستای عرق کردهش رو به شلوار جینـش کشید: «راستش گفتنش یخورده واسم مشکله،اما میخواستم بپرسم امکانش هست یعنی میشه که ..»جونمیون با دیدن استرس سهون ترجیح داد خودش ادامه بده: «بیا باهم قرار بزاریم.»
اوکی سهون پنیک کرد.«چی..چی گفتی؟»
«مگه نمیخواستی همینو بگی؟که باهم قرار بزاریم؟پس بیا انجامش بدیم.»
بهت سهون قابل انکار نبود و تلاشی برای پنهان کردنش نمیکرد.«اما تو از کجا فهمیدی؟» جونمیون خندید و جوابش رو داد: «سهونیِ من واقعا حواسپرتی چیزیه؟»دستاش رو روی میز تکیه داد و به جلوتر خم شد.«تو زیادی به من خیره میشی عزیزم،اینطور نیست؟ و اینکه تاحالا دیدی من شخصا واسه کسی سفارشش رو ببرم؟فکر میکردم بعد این مدت متوجه شده باشی ازت خوشم میاد.بنظرم شیمی خوبی بینمونه و خوب میتونیم باهم کنار بیایم.حالا نظرت چیه؟ با من قرار میزاری؟»
سهون باورش نمیشد که همهچیز انقدر راحت اتفاق افتاده باشه.واسه اینکه مطمئن شه دوربین مخفی نیست یه دور کافه رو نگاه کرد.هول شد و جواب داد: «معلومه که اره.یعنی منظورم اینه که من خودمم میخواستم همین پیشنهاد رو بهت بدم.»جونمیون سرش رو کج کرد و با لبخند به سهون نگاه کرد: «پس فکر نمیکنم مشکلی وجود داشته باشه. نظرت راجب شام امشب چیه؟یکمِ دیگه هماهنگ میکنم که شام باهم بریم بیرون. دوستداری واسه اولین دیتِشاممون کجا بریم بیبی؟»
_____
بنظرتون دیت کجا میرن؟
امیدوارم خوشتون اومده باشه،ووت و کامنت یادتون نره🤎
این ایدی چنل تلگراممه،اگه دوستداشتید میتونید جوین شید.
https://t.me/vanillaeffects

YOU ARE READING
Illusions
Short Story⌗ هر پارت یه خیاله و صرفاً ربطی به پارت قبل و بعد از خودش نداره. ⌗ کاپل هر پارت هم متفاوته.