14. lover

120 27 18
                                    

+"تو دیگه کی هستی؟ "
هری جلوی در کارگاه ایستاده بود به مردی که جلوش بود خیره شد و گفت: "تو کسی هستی که در زدی در اصل من باید ازت بپرسم تو کی ای! "

مرد هری رو کنار زد و وارد شد و گفت : "اون زین عوضی اینجا رو فروخته ؟ نکنه تو صاحب جدید کارگاهی ؟"

-"نه نفروخته ... و خوشحال میشم بدونم تو کدوم خری هستی؟"

+"اگه نفروخته پس تو چرا اینجایی ؟ زین کسی رو راه نمیده!"

هری بهش نگاه کرد ... با توجه به گفته هاش معلوم بود زین رو میشناسه پس شونه ای بالا انداخت: "دوست پسرشم"
به وضوح دید که رنگ نگاه مرد تغییر کرده : "پس تو ادوارد ای!"
هری آهی کشید این دفعه به مردی که هم قد و قواره خودش بود نگاه کرد بحث کردن با کسی اون هم موقع صبح کار احمقانه ایه

موهای فندوقی مرد بخاطر بارون خیس شده بودن
هری محکم گفت :"درصورتی میتونی اینجا منتظر زین باشی که بهم بگی چه کاری باهاش داری یا در اصل چه نسبتی داری ... سرت رو انداختی پایین و اومدی داخل بدون اینکه حتی اسمت رو بگی!"

+" این واقعا بی انصافیه وقت هایی که با من صحبت میکنه اسم تو سر فصل تمام گفته هاش عه ... اما تو حتی منو نمیشناسی!
من نایل ام ...دوست پسر سابق زین و دوست صمیمیش"

نایل دست های هری رو نشونه گرفت و دید که چطوری مشت شدن ، چندباری سعی کرد چیزی بگه و با آخرین تلاش زمزمه کرد : "باهاش چیکار داری؟"
نایل قدمی جلو گذاشت و به شونه ی هری زد :"ادوارد من برای تو تهدیدی نیستم ... تلاشی هم نمیکنم که دوست پسرت رو ازت بدزدم
اینجام چون زین ازم خواسته"

میتونست احساس کنه که عضله های منقبض شده ی ادوارد حالا رها شده بودن
لبخندی زد :"اگه برام قهوه درست کنی هر سوالی داری رو جواب میدم ...به همین راحتی میتونی ازم حرف بکشی"

به سمت اشپزخونه ی کوچیک کارگاه رفتن
هری سعی کرد از اینکه نایل از قبل میدونست اشپزخونه کجاست ناراحت نشه
باید منطقی فکر میکرد
میدونست زین قبلا پارتنر داشته ... اما دوست بودن با دوست پسر ، بعد از جدا شدن چیزی نبود که هری انتظار داشته باشه
نایل پشت میز نشست و هری بعد از آماده سازی قهوه رو به روی مرد قرار گرفت
سعی کرد سوال هایی که ته گلوش می جوشیدن رو قورت بده ... اما نشد
: "چند وقت باهم بودین ؟"
و زیر لب آرزو کرد رابطه ی اونا دو تابستان رو ندیده باشه
+"زمان دقیقی نمی تونم بهت بدم ... من و زین تو دانشگاه آشنا شدیم ، در اصل هردوتامون انصرافی بودیم ، البته خانواده ی من زیاد از این قضیه خوشحال نشدن
و زین میخواست خونه بگیره ولی پول کافی نداشت ..."

مرور خاطرات براش شیرین بود ،با لبخند سرخوشی ادامه داد :
"به الانش نگاه نکن که هرچیزی که بخواد میتونه داشته باشه ، اون موقع ها دوتایی تا صبح بیدار میموندیم و پروژه های بقیه در ازای یکم پول انجام میدادیم ، هیچ کدوممون حرف از همخونه شدن با هم نزده بودیم ... انگار از همون اول سر کنار هم بودنمون به توافق رسیده بودیم ...
هر ماه یکی مون اجاره خونه رو میداد ، با کمک همدیگه گالری زدیم ، چیزی که زین و من رو به اینجا رسوند ... کمک کردنمون به همدیگه بود "

Scenario .zarryWhere stories live. Discover now