چهار کارتن قهوهای رنگ که حتی پر هم نبودند؛ تمام داروندار لوزر بود. اسبابکشی برای او کار سختی نبود. در واقع چیزی برای جابهجایی نداشت.
میتوانست حتی بیخیال همان چهار کارتن قهوهای شود.
یا بهتر! میتوانست فقط بمیرد. فعلا که برنامه همین بود. میخواست فقط بمیرد. این چهار کارتن را هم با خود آورده بود که همخانهایهای جدیدش به این زودیها هم نفهمند که او تا چه حد بازنده است.
به خانهی دوطبقهای که قرار بود تا سه ماه آینده خانهاش باشد نگاه کرد. تصمیم داشت همینجا بمیرد. تنها دلیلی که به اینجا اسبابکشی کرده بود این بود که وقتی بمیرد همان روزهای اول جسدش پیدا خواهد شد. چهار همخانه داشت. هیچکدامشان رو نمیشناخت و علاقهای به شناختشان نداشت.
ساختمان خانه قدیمی و کهنه بود. از دور به نظر میرسید خانهای رها شده است و از نزدیک دیگر فقط به نظر نمیرسید. قطعا رها شده بود. آجرها زمانی قرمز بودند و دیگر خاکستری به نظر میرسیدند. حیاط اطراف خانه هم تماما خاکستری بود. حتی چمنها. به نظر نمیرسید مرده باشند. چمنها و دیگر گیاهان زنده بودند، تنها دیگر سبز نبودند.لازم نبود خانهای ساکن نداشته باشد تا رها شده باشد. ممکن است حتی با وجود ساکنینش هم رها شده باشد. خانه مرده نبود. تنها دیگر سبز نبود.
لوزر صدای دعوا شنید. از داخل خانه بود. کسی فریاد میزد. ابتدا صدا نامفهوم بود اما هر چه میگذشت مفهومتر میشد. شخصی فریاد میزد. فریادش از روی عصبانیت نبود. از عجز و ناله بود.
- چطور من رو دوست داری وقتی همه دوستت دارند؟ چطور باید باور کنم من رو دوست داری؟
لوزر کمی جلوتر رفت. تقریبا پشت در ایستاده بود. صدای نرم و نازکی پاسخ داد.
- چون من بهت میگم. چون خودم بهت میگم دوستت دارم.و صدای مملو از استرس بلندتر از قبل فریاد میکشید.
- اما چطوری بهت اعتماد کنم؟ چطور بهت اعتماد کنم؟- اگر نمیتونی نکن.
صدای نازک به سردی گفت. به نظر لوزر این صدا زیباترین صدای دنیا بود.در خانه باز شد. کسی با موهای ژولیده و چشمان سرخ بیرون آمد. با صدایی که ترکیبی از گریه و التماس و لابه بود گفت.
- مثل اسمت! تو دقیقا مثل اسمتی. تنها چیزی که برات مهمه اینه که یکی باشه. مهم نیست کی!و رفت. حتی متوجه لوزر نشد. چه عالی.
صاحب صدای نازک به بیرون قدم برداشت. موهای بلند خرماییاش مانع میشد لوزر صورتش را ببیند. زمزمه کرد.
- ولی من دوستت داشتم.لوزر با شنیدن صدایش یک قدم عقب رفت. حالا که مانعی چوبی در میان نبود صدایش حتی خوشآواتر بود.
و آشنا.جعبهی در دست لوزر افتاد. صاحب صدا به سمتش برگشت. زیبا بود. زیباترین زیبایی بود که میتوانست وجود داشته باشد.
همان زیبا با انزجار به لوزر نگاه کرد.
- تو دیگه کدوم بدبختی هستی؟دهان لوزر باز شد تا پاسخ دهد. تا بگوید بدبختترین بدبختها. اما نتوانست. شاید حتی از بدبختترینِ بدبختها هم بدبختتر بود. تنها هوا از دهانش خارج شد. دریغ از یک کلمه.
- خدای من. حتی یه آدم درست حسابی هم اینجا نیست.
چینی به بینیاش داد و به وسایل لوزر نگاه کرد.
- تو جدیدی. نه؟ خودت میتونی جابهجا کنی. اتاقت طبقهی بالاست. جلوی اتاق من.لوزر با حالتی هیستریکی سر تکان داد.
- پس برو. اینجا وایسادی چی رو نگاه میکنی؟
لوزر با صدایی خفه گفت.
- لاور.چشمهای لاور گرد شد.
- چطور هر لوزری که توی این دنیا وجود داره من رو میشناسه؟و از لوزر دور شد.
لاور نمیدانست. لوزر هر لوزری نیست. اولین لوزری است که او را شناخت. اولین لوزری که لاور را کشف کرد.____________
چطوره؟
نوشتنش به من که حس خوبی داد. خوندنش به شما هم حس خوبی داد؟