قسمت دوم: غیژ غیژ پله‌ها

18 6 5
                                    

لوزر کارتن‌های نیمه خالی را به طبقه‌ی دوم برد. راه‌پله غیژ غیژ می‌کرد. لوزر از شنیدن صدایش تنفر داشت اما چاره‌ای نداشت. مطمئن بود هر بار که حرکت کند همه صدایش را خواهند شنید و از او متنفر خواهند شد.
کاری از لوزر برنمی‌آمد. طبیعتش همین بود.

نمی‌خواست به گذشته فکر کند. به گذشته‌ای که لاور را کشف کرده بود. اگرچه، گذشته برای لوزر تنها زمان قابل لمس بود‌. می‌توانست به تک تک لحظات گذشته فکر کند و بابت تمام اشتباهات بد غمگین شود و خودش را سرزنش کند. می‌توانست تصور کند اگر مرتکب هر کدام از آن اشتباهات نمی‌شد حال برایش به چه شکل بود. می‌توانست هر کاری بکند به جز تغییر حالی که در آن زندگی می‌کرد. تغییر لحظه‌ای که سپری می‌شد.

آینده هم در دسترس او نبود. آینده‌ای وجود نداشت. آینده را گذشته تعیین کرده بود. یک لحظه‌ی سرنوشت‌ساز در گذشته، لحظه‌ی نام‌گذاری‌اش، آینده را مشخص کرده بود.

در اتاقش باز شد. لاور بود. لوزر جا خورد. حتی راه‌پله‌ هم برای لاور نرم بود‌. لاور دست به سینه در چهارچوب در ایستاد و سرسری اتاق لوزر را نگاه کرد.
- فکر نمی‌کنی اول باید تمیزش کنی؟

لوزر لبخند شلی زد: «فکر کنم درست بگی.»

لاور پشت چشمی برایش نازک کرد: «البته که درست می‌گم. من لاورم.»

لوزر چیزهایی که دستش داشت را روی میز گذاشت. چند ثانیه به لاور‌ خیره شد و سعی کرد ذهنش را مرتب کند. پشت گردنش را با دستش گرفت و با لحنی نامطمئن پرسید: «امم... نمی‌دونم یادت هست یا نه اما... ما، در واقع ما..»

لاور با حرکت دستش ساکتش کرد: «یادم نیست. دهنت رو ببند و به من گوش کن.»

لوزر در جا ساکت شد. چه کار دیگری می‌توانست بکند؟

- من گشنمه. برام یه چیزی درست کن. وقتی داری درست می‌کنی قوانین اینجا رو بهت می‌گم. بیا پایین.

و از اتاق خارج شد. لوزر لبش را گزید. همین الان؟ باید چه درست می‌کرد؟ او لوزر بود، البته که آشپزی‌اش هم تعریفی نداشت!

- منتظر چی هستی احمق؟
صدای زیبای لاور را شنید که خشونتی ملایم در آن بود. با عجله دنبالش رفت.

لاور روی پله‌ها قدم می‌گذاشت، انگار که روی ابر راه می‌رود. هیچ صدای غیژغیژی شنیده نمی‌شد. برعکس، پله‌ها پیش از آنکه لوزر لمسشان کنند غژغژ می‌کرد.

لوزر به تمام این‌ها عادت کرده بود. اشتباهی بزرگ در گذشته‌اش تمام این تفاوت‌ها را به وجود آورده بود. شاید اشتباه نبود، شاید تنها تصمیمی ناگهانی بود. لوزر از آن روز به بعد آن قدر اشتباه کرده بود و تصمیمات ناگهانی گرفته بود که دیگر فرقشان را نمی‌دانست.

وقتی بدبخت باشی دیگر اکثر چیزها اهمیتی ندارند. وقتی دنیا رویت حساب باز نکند، تو هم یاد می‌گیری روی دنیا حساب باز نکنی.

- کجا موندی پس! چرا انقد شلی تو.

_______
شخصیت لاور‌ باید رو مخ باشه. اگر به نظرتون رو مخه پس یعنی کارم رو رو درست انجام دادم:)))

Lover & LoserWhere stories live. Discover now