قسمت سوم: یک غذای بی‌نمک

14 6 1
                                    

لوزر در هر کاری که می‌کرد بازنده بود. این حقیقت را همیشه با خود حمل می‌کرد و سعی می‌کرد تا جایی که می‌تواند از خسارت بازندگی‌اش بکاهد.

مثلا، می‌دانست وقتی آشپزی می‌کند حتما فاجعه‌ای اتفاق می‌افتد، برای همین عمدا به غذا نمک نمی‌زد. حواسش هم بود که کسی نفهمد عمدا نمک نریخته است. در این حالت، هر کس که از غذایش می‌خورد از بی‌مزگی آن منزجر می‌شد. بی‌مزگی بهتر از سوختن، آتش گرفتن و یا حتی منجر به مسمومیت غذایی شدن بود.

لوزر یاد گرفته بود که نامش و روش این دنیا را دور بزند.‌ با نمک نریختن در تمام غذاهایش... همین بازندگی نبود؟

لاور با نفرت گفت: «مزه یه تیکه خمیر خام میده.»
لوزر سر تکان داد: « درسته.»
لاور اخم کرد: «دیگه هیچ وقت غذا درست نکن. باشه؟»
لوزر دوباره سر تکان داد و با مهربانی گفت: «چشم.»

لاور عصبی‌تر شد: «تو چرا اینطوری شدی!»
لوزر شانه بالا انداخت: «چون من لوزرم.»

لاور بشقاب غذایش را به زمین کوبید و با بدجنسی گفت: «پس آشغالی که درست کردی رو هم جمع کن.»
بلافاصله از کارش پشیمان شد. بچگانه بود. چیزی که گفته بود احمقانه هم بود. اما نگذاشت لوزر بفهمد پشیمان شده.
البته لوزر هم توجهی نکرد. فقط با همان لبخند احمقانه گندکاری لاور را تمیز کرد. مثل هر لوزر دیگری‌.

- خب، قوانین اینجا چیه؟
لوزر پرسید.

لاور شانه بالا انداخت: «چیز خاصی نیست. اگر چیزی و جایی رو کثیف کردی خودت تمیزش می‌کنی. هر کدومشون که صبح زودتر بلند شه کتری رو روشن می‌کنه. لازم نیست قهوه یا چای دم بشه. هر کی بخواد خودش دم می‌کنه. معمولا نوبتی غذا درست می‌کنن ولی خب فکر نکنم بخوان تو هم کمک کنی... دیگه چی؟»
کمی فکر کرد. بعد به خاطر آورد: «آها. تمیز کردن اتاقت با خودته ولی تمیزکردن قسمت‌های اشتراکی کار همه‌ست. معمولا هفته‌ای یک روز تمیز می‌کنیم. تقریبا یک هفته‌ست که بقیه نیومدن پس احتمالا روزی که می‌بینیشون باید خونه رو هم تمیز کنی. هر چیزی که می‌خری رو یا قبل گذاشتن تو یخچال اسمت رو روش می‌نویسی یا بعدا نق‌ نمی‌زنی که کی‌ خوردش. فهمیدی؟»

لوزر سر تکان داد: «فهمیدم.»
و به نقطه‌ای خیره شد.

- پس چرا قیافت شبیه نفهمیده‌هاست؟
لاور پرسید.

لوزر زبانش را روی لب‌های چاک‌خورده‌اش کشید و پرسید: «تو کاری انجام نمی‌دی. درسته؟ چون همه‌ی کارها رو گفتی انجام می‌دن، نگفتی انجام می‌دیم.»

لاور از سر میز بلند شد: «البته که من انجام نمی‌دم.»

قبل از خارج شدن از آشپزخانه ایستاد. ذهنش درگیر چیزی بود. با صدای ضعیفی پرسید: «چرا اینجا اومدی؟»

قلب لوزر یک لحظه نزد. چرا پرسیده بود؟
آیا مرگش آنقدر واضح بود؟
سعی کرد به خود مسلط باشد: «چون یه جایی برای زندگی نیاز داشتم.»
چون باید یه جایی می‌مردم.

- اینجا نیستی چون یه چیزی از من می‌خوای؟
لاور اینبار مستقیم به لوزر نگاه می‌کرد. لوزر پشتش به او بود و بابت این موضوع خوشحال شد. لازم نبود حواسش به حالات صورتش هم باشد: «تو نمی‌تونی چیزی به من بدی.»
ایستاد و ادامه داد: «لاور هرگز چیزی رو‌ نمی‌ده. همیشه می‌گیره.»

رو به لاور ایستاد و لبخند زد. با لحنی جدی و حتی تا حدی هشدارآمیز گفت: «هرگز این‌ فراموش نکن لاور.»

چشم‌های نامطمئن و صادق لاور در کسری از ثانیه مملو از نفرت و انزجار شد. با تحقیرآمیزترین لحنی که می‌توانست گفت: «تو واقعا یه بازنده‌ای. فکر نکنم به اسمت مربوط باشه. بازندگی‌ توی ذاتته.»

_________
چه قدر نوشتنش بهم حس خوبی می‌ده.

Lover & LoserWhere stories live. Discover now