•𝐏𝐀𝐑𝐓 14•

655 116 69
                                    


لینو نیشخندی زد و " خوبه " ای زمزمه کرد.
دستشو رو گردن فلیکس کشید و با صدای آرومی گفت :

×باهات کار دارم عروسک

فلیکس با ترس آب دهنشو قورت داد و دوباره صدای لینو رو شنید :

×کلید رو بده بینی، و گورتو تا آخرشب گم کن.

چانگبین پوزخندی زد و کلید رو با خنده به لینو داد.
فلیکس استرس داشت، نمی‌دونست همون چیزیه که بهش فکر میکنه یا نه.
از طرفی دوست داشت اگه اون چیزی که فکر میکنه باشه هم اتفاق بیوفته و هم نیوفته؛ رسما دیوونه شده بود.

×دنبالم بیا.

مثل جوجه کوچولویی پشت سر لینو راه افتاد و تو تاریکی راه می‌رفت. هیچ ایده ای نداشت اگه بیوفته چه بلایی سرش میاد! محض رضای خدا، چرا انقدر تاریک بود؟
بلاخره بعد از مسیری تقریبا 10 دقیقه ای به دری رسیدند و بعد از باز کردنش، وارد کوچه ای سوت و کور شدند.
خونه های آپارتمانی قدیمی و ماشین های قراضه، کوچه رو بی نهایت زشت کرده بود. دیوار های کثیف و پر شده از نوشته های عجیب و اشغال های فراوان روی زمین نشون دهنده " پایین شهر " بودن اون قسمت بود.
تاریکی و جو خفقان آور اونجا برای فلیکسی که توی مرکز شهر با انواع نور ها و شلوغی های مختلف بزرگ شده بود، دوست داشتنی نبود.
کوچه بن بست بود و ظاهرا آخرین خونه متعلق به لینو بود. خونه ای با در سفید کثیف!
در آهنی رو باز کرد و فلیکس با قدم های لرزون وارد خونه شد. درخت های خشک شده و استخری که با کثافت پر شده بود حال فلیکس رو بهم زد.
حداقل امیدوار بود وضعیت داخل خونه بهتر باشه.

×داخل شو.

پاشو داخل خونه گذاشت و صدای شنیدن قفل کردن در، بدنشو لرزوند. خونه تاریک بود و هیچی دیده نمیشد. قلبش تند تند میزد و امیدوار بود اتفاق بدی نیوفته.
حتی لینو رو هم به زور میدید که از کنارش رد شد و بعد با روشن کردن لامپی، تونست خونه رو ببینه.
کاناپه های آبی رنگ گل گلی و کف سرامیک که با قالیچه کوچیکی پوشیده شده بود.
میز شیشه ای قدیمی با ته مونده های غذا و بوی گندشون و به علاوه دیواری که با نقاشی های عجیب و ترسناک پرشده بود.

+نقاشی ها کار خودتن؟

لینو سری تکون داد و ته مونده های غذا رو جمع کرد تا داخل سطل آشغال بریزه.
فوضولی فلیکس گل کرده بود ولی نزدیک شدن لینو بهش، این فرصت رو ازش گرفت.
پسر بزرگتر از پشت بهش چسبید و دستاشو روی گردن فلیکس کشید. بینیش رو به موهای خوشبو پسر چسبوند و بوی بهشتیش رو به ریه هاش کشید.
بوی پاستیل و خوراکی های شیرین میداد.
با عطشی که نمی‌دونست از کجا اومده دندوناش رو محکم توی گوشت گردن فلیکس فرو کرد و ناله بلند پسر کوچیکتر بلند شد.
لینو بهش اجازه تحلیل نمی‌داد و فقط بیشتر و بیشتر شوکش می‌کرد. حتی نمیتونست تجزیه تحلیل کنه که چه اتفاقی در حال افتادنه!

×ممم.. بوی خوبی میدی لوس کوچولو

تن فلیکس داغ شد و لینو اونو تا کاناپه کشوند.
دستشو سمت کمربندش برد و جلو چشم های بهت زده فلیکس، شلوارشو پایین کشید.
فلیکس با بهت به پایین تنه لخت لینو خیره شده بود و نمیتونست هضمش کنه. چرا همه چی انقدر یهویی داشت اتفاق میوفتاد؟
روی کاناپه نشست و پاهاشو باز کرد.

×بیا اینجا و جایزتو بگیر.

فلیکس میخواست اعتراض کنه که جایزه من بیشتر از یک بلوجاب بود ولی با خودش فکر کرد نکنه عصبی شه و همونم ازش دریغ کنه؟ پس سکوت کرد و با حس بدی که داشت بهش نزدیک شد. حسی شبیه به " هرزه " بودن داشت.
تاحالا انجامش نداده بود و هیچ ایده ای نداشت که چطوریه. و امیدوار بود بلایی سر لینو کوچولو بیچاره نیاره.

×شلوارتو در بیار

فلیکس که مطیع لینو شده بود دستشو سمت شلوار گشادش برد و کشیدش پایین؛ حالا نوبت باکسرش بود.
با خجالت اون تیکه لباس رو هم از تنش خارج کرد و نگاه شیطانی لینو بیشتر از قبل ترسوندش.

×زانو بزن بین پاهام و حواست به دندونای خوشگلت باشه.

فلیکس با استرس " باشه " ای زمزمه کرد و بین پاهای لینو نشست. لبای خشک شدش رو با زبون تر کرد و به سر دیک تقریبا بزرگ لینو رسوند.
داغ بود و حس عجیبی بود، دوست داشت بیشتر امتحانش کنه. پس زبونشو روی طول دیکش کشید و ناله آرومی از دهن لینو خارج شد.
دلش می‌خواست همین الان اون پسر رو به وحشیانه ترین روش ممکن به فاک بده ولی اون خوی شیطانیش نمیزاشت فلیکس رو به خواستش برسونه.
دوست داشت سر به سرش بزاره و انقدر حرص خوردنش رو ببینه که سیر شه. پسر کیوت و بامزه ای بود و حرص دادنش لذت بخش به نظر می‌رسید.
زبون کوچیک و صورتی اون پسر روی خصوصی ترین عضو بدنش سر می‌خورد و لبای داغ و پفکیش با پوستش تماس پیدا میکرد.
طاقت نیورد و موهاش رو محکم توی مشتش گرفت و کشید. فلیکس با ترس و اشک های جمع شده توی چشماش به کارش ادامه داد و سر دیک لینو رو محکم مکید.
لینو سر فلیکس رو گرفت و محکم توی دهن تنگ و کوچیکش ضربه زد. فلیکس که انتظار این حرکت خشن و دردناک رو نداشت فقط سعی کرد صداشو خفه کنه تا کار لینو تموم شه.
ولی لعنت بهش.. ضربه هاش جوری به گلو فلیکس برخورد میکردن که فکر می‌کرد هر لحظه قراره خفه شه.
پسر بزرگتر بلاخره آروم گرفت و دیکشو از بین لبای متورم فلیکس کشید بیرون و روی لباش خالی شد.
فلیکس داغ بود و دیکش از درد در حال منفجر شدن بود. با صدای شکسته ای زمزمه کرد :

+میشه کمکم کنی؟

لینو نیشخند شیطانی زد و با پاهاش فلیکسو روی کاناپه پرت کرد. هودیشو کنار زد و دستشو به دیک صورتیش رسوند.
به دستش حرکت داد و با چندتا حرکت سریع فلیکس ارضا شد. پاهاش سست شده بودن و گلوش به حدی درد میکرد که نمیتونست صحبت کنه.
لینو که فهمید فلیکس بیحال شده، پتویی روش انداخت و بعد از خاموش کردن چراغ ها به اتاقش رفت.

.
.
.

•هایی :) خیلی خیلی میصتون بودم.. واقعا متاسفم.. من این روزا درگیر درسامم و کمتر میرسم فیک بنویسم.. سعی می‌کنم زودتر آپ کنم^^
•و واقعا واقعا ببخشید.. نمیرسم جواب همه کامنت هارو بدم '‌>

•𝐓𝐄𝐌𝐏𝐓𝐄𝐑•Where stories live. Discover now