•𝐏𝐀𝐑𝐓 30•

680 115 62
                                    


همه چی خوب بود؛ حداقل تا 24 ساعت..
همه خوشحال بودن و شاید برای یک روز تمام از زندگیشون راضی بودن؟ شایدم لبخند هاشون فیک و از روی اجبار نبود..!
خندیدند، شادی کردند، خبری از بحث و دعوا های مسخره نبود، اخمی روی صورت دیده نمیشد و شاید این تمام زندگی بود که فلیکس ازش حرف می‌زد..
شادی و آرامش در کنار هم.
انقدر همه چی زیبا و رویایی به نظر می‌رسید که کسی متوجه نبود هیونجین نشده بود.. اون پسر ها سرگرم لذت بردن از روزی بودند که واضح بود آرامش بخش و پر از لذته؛ ولی کاش آرامش قبل از طوفان نبود.. کاش!
فلیکس با ذوق و شوق از خونه خارج شده بود تا برای همه شیرکاکائو بخره و با لبخند بزرگی در حال برگشتن به خونه بود که با صحنه نه چندان جالبی مواجه شد..
لینویی که دست تو دست کارینا بلند میخندید و سر به سر دختر میزاشت دستِ ظریف پسر کوچک تر رو سست کرد و کیسه پر از شیرکاکائو روی زمین فرود اومد.
نگاه پسر بزرگتر به چندمتر اونطرف تر افتاد ولی کسی نبود جز زمینی که با پاکت های پاره شده شیرکاکائو تزئین شده بود؛ بیخیال سری تکون داد و صورتشو به لبای دختر نزدیک تر کرد تا صدای آرومش رو بهتر و واضح تر بشنوه.
اما فلیکس برخلاف همیشه آروم قدم برمی‌داشت، دلش می‌خواست این مسیر تا ابد ادامه داشته باشه تا هیچوقت به اون خونه لعنتی نرسه و با اون پسر چشم تو چشم نشه.
قدم هاش سست و خالی از انرژی بودند. چشم هایی خیس از اشک، صدایی لرزون از بغض، بدنی که از شدت درد قلب میلرزید، قلبی که با تپشش سینه رو پاره میکرد، هوایی که به زور وارد ریه میشد، چونه ایی که از بغض میلرزید؛ و چشم هایی که از کنترل بغض میسوزید..
این حال اون فرشته بدون بال بود..

"شاید عشق یعنی..
نرسیدن و مردن، یعنی دیدنش کنار یکی دیگه، یعنی فقط با دیدنش حس تپیدن قلبت، یعنی با حسرت خیره شدن بهش و ارزوی یک بوسه ازش، یعنی درد وحشتناک قلب، یعنی دستای لرزون و یخ کرده، یعنی گونه های خیس از اشک، یعنی شنیدن دوستت دارم های دروغ..
شاید معنای عشق همینه.. و اون دو عاشقی که به هم می‌رسند، فقط توی داستان‌هاست.."

به خونه رسید و نگاهش با چشمای یخی و کشیده ای گره خورد. هیونجین اینجا چیکار می‌کرد؟ صبر کن.. چرا متوجه نشده بود که اون پسر دو روزی هست که به طور کامل ناپدید و محو شده؟
هیونجین با خونسردی تکیه اش رو از دیوار گرفت و به صورت اشکی فلیکس خیره شد.
دستاش ناخواسته بالا اومدند و روی صورت لطیف و بهشتی فلیکس نشستند؛ مروارید های زیباش رو با لطافت کنار زد و زمزمه کرد :

- یعنی انقدر برات باارزش بوده که حاضر شدی این مروارید های کمیاب رو هدر بدی؟
صورت قشنگت قرمز شده.. ولی همچنان بوسیدنی و خواستنی به نظر میای.

+زیبایی چه فایده ایی داره.. تا وقتی که اون
منو نخواد؟.. خواستنی بودن چه فایده ایی داره.. تا وقتی که اون منو نخواد؟.. چه فایده ای داره؟

هیونجین سکوت کرد. شاید درست میگفت؟ شاید هم این حرف ها برای پسر بزرگتر زیادی بچگانه و پوچ به نظر می رسیدند؟
فلیکس یک بچه کوچولویی بود که نیاز به مراقبت داشت، نیاز به توجه داشت، نیاز به دوست داشته شدن داشت ولی هیچکس نبود که نیاز های اون بچه مهربون رو برطرف کنه.
اون فرشته بدون بالی بود که همیشه به بقیه اهمیت میداد و تمام سعیش رو می‌کرد تا همه رو خوشحال و بدون درد نگه داره ولی همون بقیه چی؟ چه کاری براش انجام میدادن؟ جز ناراحتی و غم چه لحظاتی رو براش رقم می‌زدند؟
دهنش رو باز کرد تا حرف بزنه؛ تا بگه لیاقت تو بیشتر از این حرفاس، تا بگه اینطوری اشک نریز.. دل سنگ من آب میشه! ولی بی صدا دهنش رو بست و دستای بلندش بدون هیچ حسی دور بدن ظریف پسر حلقه شدند.
شاید اون یک بغل سرد و بی حس به نظر میومد ولی اون لحظه تمام زندگی فلیکس بود.
نیاز داشت که سرشو بزاره روی سینه یکی و تا جون داره گریه کنه؛ البته فکر می‌کرد که راحته.. ولی نبود. فقط لبخند زد؛ لبخندی از جنس غم. لبخندی که نشون دهنده بغض شدیدی بود که توی گلوش گیر کرده بود.
خیلی سریع جدا شد، متنفر بود از اینکه کسی شاهد گریه کردن هاش باشه! پس به قدم هاش سرعت بخشید و مسیری رو طی کرد که نمی‌دونست به چه مقصدی میرسه و پسر بزرگتر به دور شدنش خیره شد..
فقط میخواست تخلیه شه.. انگار که آسمون هم دل شکسته بود، چون با صدا وحشتناکی غرش و با سرعت گریه میکرد.
متنفر بود از هوای بارونیی که حالش رو بدتر و بدتر می‌کرد و نمی‌دونست که چرا این روزا همش هوا دلگیر و بارونیه.!
وسط کوچه ناآشنایی توقف کرد و با کمی ترس به کوچه تاریک نگاه کرد؛ قدمی برداشت تا راه اومده رو برگرده که دستش توسط فردی کشیده شد.
لینو با عصبانیت شونه های فلیکس رو گرفت و فریاد کشید :

×داری چه غلطی میکنی؟ این وقت شب توی این بارون اومدی اینجا چیکار کنی.. ها؟

پسر کوچکتر گریه کرد؛ اشکاش تند و تند از روی گونه های سرخش سر می‌خوردند و در آخر از چونه اش چکه می‌کردند.
حقیقتا صحنه قشنگی بود.
فلیکسی که از موهاش آب می‌چکید با گونه ها و چشمای اشکی و معصوم به لینو نگاه می‌کرد و لینو با اخم شونه های پسر کوچک تر رو فشارمیداد، جوری که انگار می‌ترسید از دستش بده؛ و همه این اتفاق ها زیر بارون شدید در حال رخ دادن بود.

+من عاشقتم، ولی نمیتونم داشته باشمت. من عاشقتم، ولی باید منتظر بمونم تا روز ها و ثانیه ها بگذره تا بمیرم و از این درد خلاص شم. من عاشقتم، ولی مال من نیستی. من عاشقتم و میخوام حداقل توی زندگی بعدی داشته باشمت...

و این دومین بار بود که فلیکس طعم لب های لینو رو میچشید.. دوباره امیدی توی قلبش جاری شد، با اینکه میدونست اون پسر خالصانه دوسش نداره..!
فلیکس قطعا دیوانه بود، دیوانه لینو.

.
.
.

•خب.. طبق معمول من غیب شدم.. میخواستم امشب هم آپ نکنم و چند روز دیگه چندتا باهم آپ کنم ولی طاقت نیوردم، خیلی دلم براتون تنگ شده بود '>

•𝐓𝐄𝐌𝐏𝐓𝐄𝐑•Where stories live. Discover now