12

37 17 26
                                    

𝓜𝔂 𝓼𝓷𝓸𝔀𝓫𝓪𝓵𝓵
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•

-ʷʳⁱᵗᵉʳ'ˢ ᵖᵒᵛ-

روز ها می گذشتند و حالا به آخرین روز های تابستون رسیده بودند.
جونگین بعد از پیگیری های پیاپی می ره رو راضی کرده بود تا پسرش رو ببینه. در واقع امروز چانیول رو به مادرش سپرده بود بلکه این تنهاییِ دو نفره فرصتی باشه تا با هم به نتیجه برسن و خواهرش برگرده و مسئولیت تک پسرش رو به عهده بگیره.
کمی نگران هر دو بود و فکر کردن به آینده و گذشته ی چانیول فقط موجب سردردش شده بود. اون حتی نمیتونست رویداد یا شخصی رو مقصر این بهم ریختگی بدونه چون هر کدوم به نوعی تبرعه می شدند.
بالاخره زنگ خونه به صدا دراومد و بعد کیونگسو که حالا موهاش کمی بلند شده بود با قدم های با منظمی وارد خونه شد.
جوری ظرف بزرگ رو تو بغلش نگه داشته بود انگار جایزه ای برده و زیر لب با لحن بچگانه ای شعر می خوند.
لبخند کجی به کسی که اون رو از دادگاه ذهنش بیرون کشیده بود ، زد و از جاش بلند شد و به دنبال پسرک به آشپزخونه رفت.
کیونگسو ظرف بزرگ تو دستش رو ، روی پیشخوان گذاشت و بعد از برداشتن دو تا کاسه و چاپستیک ، در همون حالت ایستاده مشغول کشیدن غذا تو کاسه ها شد.
جونگین نگاهی محتویات ظرف انداخت: بولگوگی، جاجانگمیون و کیمچی
-اینهمه تشریفات برای چیه؟

خب درسته اونا در حالت عادی به سبزیجات آب پز یا برنج و خورشت ساده ای بسنده می کردن!

-حوصلم سر رفته بود تصمیم گرفتم غذا درست کنم. بعد دیدم تنها بهم نمیچسبه گفتم بیارم با هم بخوریمش.

کاسه رو سمت جونگین گرفت و بعد با صدایی ساختگی که توش افسوس موج میزد گفت:

-تو و خواهرزادت بدعادتم کردید...واقعا که...

جونگین کاسه رو گرفت و هر دو همونطور سر و پا مشغول مزه کردن دستپخت پسرکوچیکتر شدن.
یکی از ویژگی هایی که هر سه نفرشون داشتن این بود که اصلا اهل تشریفات نبودن. و این ویژگی مورد علاقه ی جونگین بود‌.

-هوم...خیلی خوشمزه شده. به خودم افتخار می کنم.

بعد لحظه ای چشماش رو باز کرد. نگاه متفکری به کاسه انداخت:
-ببینم سوجو داری؟

و بدون اینکه منتظر جواب باشه، کاسه رو رو پیشخوان گذاشت و رفت تا تو کابینت و یخچال دنبال شیشه های سوجو بگرده.
بعد از اینکه کابینت های آشپزخونه رو که احتمال میداد سوجو ها اونجا باشن گشت و چیزی پیدا نکرد، سمت پسر بزرگتر برگشت:
-سوجو نداری؟
مثل پسر بزرگتر کاسه اش رو برداشت و به پیشخوان تکیه زد و منتظر جواب موند:
-این چند وقتی سعی کردم خوردنشو کم کنم.

میخواست بیشتر حرف بزنه. علل رو گسترده تر توضیح بده اما حوصله ی حرف زدن نداشت. حرف زدن خسته اش می کرد.
سکوتی که برقرار شده بود رو دوست نداشت پس سعی کرد پسر رو به حرف بیاره.

𝐖𝐢𝐭𝐡𝐞𝐫𝐞𝐝 𝐑𝐨𝐬𝐞𝐬Where stories live. Discover now