" موجود احمق." زیر لب زمزمه کرد و به بیرون آوردن وسایل از کیفش ادامه داد. حوله و لباس هاشو در آورد و کیف رو به طرف دیگه اتاق پرتاب کرد." احمق و بی فکر."
سونگمین عصبانی بود. از جیسونگ و جوری که بدون مشورت با اون براشون هم اتاقی آورده بود. هیچ ایده ای نداشت اون پسر کیه اما از حالا ازش متنفر بود. چیزی توی وجودش بهش میگفت که بیش از حد حساس شده، اما این سونگمین بود. همیشه میتونست منطقی باشه اما گاهی با کوچکترین جزئیات عصبانی میشد.
وارد حمام کوچک اتاق شد. میدونست که اول باید تمیزش میکرد اما اونقدر بیحوصله بود که فقط میخواست دوش بگیره تا کمی خودش رو آروم کنه.
روی تخت نشسته بود و چیزی به جز حوله تنش نبود که سر و صدای جیسونگ از بیرون مشخص شد. قبل از اینکه سونگمین فرصت لباس پوشیدن داشته باشه، در اتاق باز شد و جیسونگ در حالی که با پسری پشت سرش حرف میزد وارد اتاق شد. سرش رو برگردوند و با دیدن سونگمین که با اخم نگاهش میکرد متوقف شد.
"هی"
جیسونگ گفت و با لبخند بهش خیره شد. "ببخشید. خواستم زود به هم معرفیتون کنم."
با دستش به هیونجین که پشت سرش ایستاده بود و سرش رو پایین انداخته بود اشاره کرد:" هی هیونجین، بیا با سونگمین آشنا شو."
دست هیونجین رو گرفت و اونو جلو کشید و باعث شد سونگمین تقریبا داد بزنه:" جیسونگ! نظرت چیه به این دقت کنی که من لختم؟"
"اوه، راست میگی."
جیسونگ با لحن احمقانه ای گفت. انگار واقعا تا اون لحظه به این حقیقت که در حالی که برادرش روی تخت با حولهای که فقط تا شونههاش رو پوشونده نشسته پسری که تا به حال ندیده رو دنبال خودش به اتاق آورده بود.
چند دقیقه طول کشید تا لباسهاش رو بپوشه و از اتاق خارج بشه. جیسونگ روی کاناپه دراز کشیده و با گوشیش بازی میکرد و پسر در سکوت روی زمین نشسته بود، اما با شنیدن صدای در و ورود سونگمین سرش رو بالا آورد و بهش نگاه کرد.
خب، در برخورد اول اونقدر هم بد به نظر نمیرسید. چهره بدی نداشت اما چیزی دربارش بود که باعث میشد سونگمین در حضورش معذب باشه؛ به همین دلیل همچنان نسبت بهش حس بدی داشت و این موضوع توی لحن و چهرهش مشخص بود.
مسئله اینه که سونگمین درباره آدمها توی اولین برخورد تصمیم میگرفت؛ و تقریبا همیشه حسش درست بود. یا ازشون متنفر بود و یا دوستشون داشت و حد وسطی برای حسش نبود.
انگار همه چیز میخواست دست به دست هم بده تا اونو از پسری که هنوز اسمش رو هم نمیدونست متنفر کنه. چون گوشی پسر زنگ خورد و موقعی که خواست برش داره، دستش به ماگ مورد علاقه سونگمین خورد و صدای شکستنش اتاق رو پر کرد.
" داری باهام شوخی میکنی؟"
سونگمین گفت و روی زمین نشست. تکه های شکسته رو از دست پسر گرفت و بدون اینکه اهمیتی به عذرخواهی های مداومش بده به اتاق برگشت و در رو پشت سرش کوبید.
" کارم عمدی نبود. فقط دستم بهش خورد و افتاد. من... من معذرت میخوام... فقط یه اتفاق بود." هیونجین جوری که انگار هر لحظه آماده گریه کردن بود گفت. جیسونگ خواست از جاش بلند شه تا آرومش کنه اما صدای دوباره گوشیش توجهش رو جلب کرد.
جیسونگ دوباره سراغ بازیش برگشت و هیونجین مشغول حرف زدن با کسی شد که جیسونگ متوجه شد همون مینهویی بود که قبلا هم اسمش رو شنیده بود. اهمیتی نداد و به بازی کردن ادامه داد. اونقدر غرق شده بود که تا وقتی سونگمین دستش رو جلوش تکون نداد متوجه برگشتنش به اتاق نشد.
"جیسونگ" سونگمین برای بار هزارم گفت.
جیسونگ بالاخره متوجه شد و سعی کرد بشینه اما سونگمین بدون مکث شروع به حرف زدن کرد:" یه لیست از چیزایی که لازم داریم برات فرستادم. فقط برو و همشونو بخر؛ تا اون موقع من غذامونو سفارش میدم و اینجارو مرتب میکنم."
" راستی..." صدای هیونجین از جایی که روی صندلی نشسته و دستش هاشو به هم قلاب کرده بود اومد." میشه برای چهار نفر بگیریم؟ دوست من میخواد بیاد تا اینجارو ببینه. منظورم اینه که.... اون میخواست امروز کمکم کنه اما نتونست به موقع برسه."
" جدی میگی؟ هنوز نیم ساعت از اومدنت نگذشته و مهمون دعوت میکنی؟"
"من.... من منظور بدی ندارم. واقعا بابت اون لیوان متاسفم. اگه مشکلی داره می تونم بهش بگم که..."
"فراموشش کن باشه؟" سونگمین گفت و بهش نگاه کرد." دوستت میتونه بیاد. تو هم تا وقتی جیسونگ برمیگرده بهتره وسایلتو به اتاق ببری. شما دو تا میتونین هم اتاقی باشین و منم توی اتاق کناری میمونم."
خوابگاه اونها شامل سالن اصلی کوچکی بود که به آشپزخونه ای خیلی کوچک و دو اتاق که هرکدوم برای دو نفر بود راه داشت و حمام کوچکی که کنار در ورودی قرار داشت.
هیونجین به آرومی تشکر کرد و چمدونش رو برداشت و وارد اتاق شد.
"هی"
جیسونگ در حالی که خودش رو مرتب میکرد به طرف سونگمین برگشت:" زیاد خوب برخورد نکردی."
سونگمین با قیافهای درهم گفت: "ازش خوشم نیومد."
جیسونگ نمیتونست درکش کنه:" بیخیال، اون فقط یکم استرس داره. "
سونگمین طوری که انگار داره با عجیبترین موجود روی زمین صحبت میکن،. گفت: " تو توی نیم ساعت فهمیدی که بهترین موجود دنیا و هم اتاقی عالی ماست؟ "
جیسونگ چشمهاش رو توی حدقه چرخوند: " تو توی ده دقیقه ازش متنفر شدی."
" اون ماگ بابانوئلمو شکوند. آدمای خوب ماگ منو نمیشکنن. " سونگمین جوری گفت که انگار منطقی ترین استدلال ممکن رو برای رفتارش داده.
ادامه داد: " فقط برو خرید باشه؟ به هر حال مجبوریم باهم کنار بیایم و فکر میکنم با شکم پر از غذا این کار راحت تر باشه."
سونگمین دوباره به اتاقش برگشت و جیسونگ بعد از اینکه از پشت در احمق خطابش کرد از خونه بیرون رفت.بین قفسه های فروشگاه میگشت تا وسایلی که سونگمین نوشته بود رو پیدا کنه. "صابون، شامپو، سبد..." زید لب زمزمه میکرد و دنبالشون میگشت. تقریبا همه چیز رو پیدا کرده بود و فقط گلدون شیشه ای مونده بود. هر دوی اونها گل هارو دوست داشتن و همیشه توی اتاقشون یکی ازشون موجود بود. بنابراین طبیعی بود که توی لیست وسایل اصلیشون باشه.
بالاخره گلدون شیشهای رو انتخاب کرد. بالا گرفتش و مثل بچه ها سعی کرد اطراف رو از پشت شیشه ببینه. آدمها رو نگاه کرد. زنی که سعی میکرد به بچش بقبولونه چیپس و پفک باعث نابودی حتمیش میشه و مشخصا موفق نبود، پسر بچهای که داشت حساب میکرد با پولی که داره چطور میتونه به اندازه همه دوستاش شکلات بخره، و پسری کنار صندوق.
جیسونگ شیشه رو پایین آورد و چند ثانیه بهش نگاه کرد. به طرز عجیبی براش آشنا بود. بدون توجه به اینکه چقدر کارش عجیبه بهش خیره شد. پسر مشغول حساب کردن خریدهاش بود و جوری ایستاده بود که جیسونگ میتونست نیمرخش رو ببینه. موهای قهوهایشروی چشمهاش ریخته و چشمهای کشیدهی پیسر رو پنهان میکرد، و احتمالا تمیز ترین بینی ای که جیسونگ به عمرش دیده بود رو داشت. همچنان بهش نگاه میکرد که پسر خریدش رو تموم کرد، به صندوقدار لبخند زد و از فروشگاه بیرون رفت. جیسونگ با چشم هاش اون رو دنبال کرد و درست لحظه ای که پسر از در بیرون رفت...
به یاد آورد!خودش بود! چهرهش با پسر بچه پونزده سالهای که جیسونگ به یاد داشت متفاوت بود؛ بزرگتر و زیباتر شده بود اما جیسونگ مطمئن بود خودشه. چطور میتونست چهرش رو توی آخرین روزشون فراموش کنه؟ جوری که نگاهش میکرد و لبهاش رو بدون اینکه حتی راه درستش رو بدونه بوسیده بود...
وقت فکر کردن به گذشته رو نداشت. بیاختیار به طرف در دوید و سبد خریدش رو جلوی صندوق رها کرد. از در بیرون رفت و هرچقدر اطراف رو نگاه کرد، اثری از پسر نبود.
" لعنتی"
با خودش گفت و دستش رو بین موهاش برد. به خودش قول داده بود بهش فکر نکنه؟ اما مینهو یادآور تمام دوران کودکیش بود. جیسونگ چیز درستی از قبل از آتش سوزی به یاد نداشت. مینهو تمام چیزی بود که داشت، هرچیزی که میدونست رو کنار هم یاد گرفته بودن و اولین باری که حس کرد پروانههایی با بالهایی از جنس الماس توی وجودش به پرواز در میان با دیدن لبخند مهربون مینهو از طرف دیگه اتاق دکتر بود. وقتی برای دفاع ازش با بچههای بزرگتر دعوا کرده بود و یکی از اونها با تکه شیشه روی صورتش زخمی گذاشته بود که ردش احتمالا هنوز مونده. جیسونگ به یاد داشت که چطور بهش نگاه میکرد و حتی بدون اینکه مفهومش رو بدونه دوستش داشت.
اما مینهو اینجا نبود؛ و واقعیت شامل دختر صندوقداری میشد که ازش میخواست خرید هاشو زودتر حساب کنه و صف رو بیشتر از این معطل نگه نداره. جیسونگ همه چیز رو حساب کرد و با ذهنی که حالا به هم ریخته تر از قبل بود به سمت خوابگاه رفت.همچنان بهش فکر میکرد. حواسش پرت بود اما هر طور بود خودش رو به خوابگاه رسوند. در رو باز کرد و باز شدنش، هیونجین رو دید که کنار پسری نشسته و میخنده. چند لحظه طول کشید تا سرش رو بالا بیاره و متوجه حضور جیسونگ بشه اما با دیدنش لبخند زد و از جاش بلند شد." جیسونگ!" گفت و به طرفش اومد." بیا با مینهو آشنا شو."
پسر سرش رو بلند کرد و جیسونگ نمیتونست چیزی که میدید رو باور کنه.
خودش بود.
پسری که توی مغازه دیده بود.
پسری که اولین شب توی یتیم خونه ملاقات کرده بود.
لی مینهو درست مقابلش نشسته بود و جیسونگ حس میکرد هر لحظه ممکنه از هوش بره.
YOU ARE READING
𝑬𝒑𝒊𝒑𝒉𝒂𝒏𝒚
FanfictionCouple: Minsung/Seungjin Genre: Romance/slice of life/Smut [جیسونگ، برای مینهو همیشه تمام چیزی بود که میخواست. درست از اولین شبی که اون پسر ترسیده رو روی تخت یتیم خونه دیده بود. اما با بزرگترشدنشون اون دنیای رویایی و درخشان دو نفره آهسته رنگ باخت و...