3

308 76 26
                                    

_جیسونگ! هی جیسونگ بیدار شو!
با شنیدن صدای آرومی که با تکون دادن بدنش همراه بود چشم هاش رو باز کرد. هنوز کاملا بیدار نشده بود اما میتونست حدس بزنه کی بود. قطعا هیچکس به جز مینهو سعی نمیکرد ساعت ۵ صبح بیدارش کنه." زودباش تا بقیه بیدار نشدن‌." به آرومی از جاش بلند شد و عینکش رو به چشم هاش زد. مینهو کنار تختش نشسته بود و با لبخند نگاهش میکرد. این چیز عجیبی نبود، اما اینکه بدون گفتن حرفی بهش خیره شده بود عجیب بود. بنابراین جیسونگ مجبور به حرف زدن شد."چیه؟ چرا اینجوری نگاهم میکنی؟"
_چیزی نیست؛ بلند شو، قراره بریم بیرون.
بیرون رفتن با مینهو کار مورد علاقش بود. درست از اولین روزش توی اون یتیم خونه عاشق فرار کردن با مینهو بود. اما اخیرا، پسر بزرگتر به بهانه های مختلفی اونو نمیبرد و جیسونگ نمیدونست که دلیلش چیه. فقط میدونست مینهو عجیب رفتار میکرد. مدام بهش خیره میشد و چشم هاش غمگین میشد. "وقت نداریم." مینهو گفت و کمکش کرد کاپشنش رو بپوشه.

زمستون بود و برف تمام شهر رو پوشونده بود. جیسونگ سرما رو دوست نداشت. زمستون اتاق های خوابشون سرد تر از همیشه بود و معمولا برای جلوگیری از مریض شدن اجازه برف بازی نداشتن. جیسونگ گاهی روی تختش دراز میکشید و از خدا میخواست برف رو محو کنه تا بچه های دیگه دنیا هم بدونن زندگی بدون حق برف بازی چقدر بی رحمانست.
از جاش بلند شد و لباس هاشو مرتب کرد. مینهو دستش رو گرفت و به آرومی از اتاق بیرون رفتن. با قدم های آهسته از پله ها بالا رفتن و به اتاق زیرشیروونی رسیدن که کلیدش رو چند سال قبل از دفتر اصلی دزدیده بودن. اتاق پنجره ای داشت که میشد ازش بیرون رفت و بعد با پریدن روی سقف خونه کناری میتونستن از پله های حیاطش پایین برن و بدون اینکه کسی متوجه بشه از یتیم خونه خارج بشن.
"هنوز نمیخوای بگی کجا میریم؟" جیسونگ وقتی کمی از یتیم خونه دور شده بودن گفت. مینهو عجیب رفتار می‌کرد و با سرعت راه میرفت. جوری که انگار چیزی هست که باید زودتر بهش برسن. اما جیسونگ صبرش لبریز شده بود."مینهو!"
"می‌ریم برف بازی." مینهو گفت و به سمت رودخانه اشاره کرد. برف پارک نزدیکش رو پر کرده بود و این حقیقت که ۵ صبح بود باعث شده بود هیچکس اونجا نباشه."خودت گفتی دوست داری رودخونه رو وقتی هوا برفیه ببینی. بفرمائید."
جیسونگ متوجه گذر زمان نشد. تمام مدت به خندیدن و پرت کردن گلوله های برفی به مینهو گذشت و بعد از یک ساعت هر دوشون در حالی که دست هاشون یخ زده بود و برف به زیر لباس هاشون نفوذ کرده بود مشغول ساختن آدم برفی هایی بودن که چندان به چیزی که باید شباهت نداشتن. جیسونگ اونقدر درگیر اضافه کردن چشم به صورت آدم برفیش بود که نفهمید مینهو کی به طرفش اومد.
"جیسونگ!" صدای مینهو باعث شد جوری بترسه که انگار اصلا فراموش کرده بود اونجاست. دستش به سر آدم برفی خورد و اثر هنریش نابود شد. جیسونگ قسم میخورد که در اون لحظه نابودی تمام زندگیش رو دیده. "خرابش کردی! کلی روش کار کرده بودم."
_من کاری نکردم، دست خودت بهش خورد!
_اگه مثل دیوونه ها پشت سرم سبز نشده بودی دستم بهش نمیخورد.
جیسونگ با ناراحتی گفت و خواست به سمت سر آدم برفیش بره. اما دست مینهو که بازوش رو گرفته بود متوقفش کرد."یه لحظه بهم گوش کن."
_نمیخوام!
"جیسونگ!میگم بهم گوش کن." مینهو گفت و اونو به طرف خودش چرخوند."چشماتو ببند.لطفا."
جیسونگ نمی‌تونست در مقابل چهره مظلوم مینهو وقتی چیزی رو می‌خواست مقاومت کنه. بنابراین نفسش رو بیرون داد و چشم هاش رو بست. چند ثانیه در سکوت گذشت و جیسونگ داشت کلافه می‌شد که..... اتفاق افتاد.
لب های مینهو روی لب هاش قرار داشتن. احتمالا حتی نمی‌شد اسمش رو بوسه گذاشت، هیچ کدوم از اون دو پسر نمیدونستن چطور باید کسی رو بوسید. اما حالا اونجا بودن، جیسونگ بی حرکت ایستاده بود و چشم هاشو بسته نگه داشت. لب های مینهو نرم بود و حسشون رو دوست داشت. حسی که گاهی با نگاه کردن یا فکر کردن به مینهو بهش دست می‌داد به بیشترین حد خودش رسیده بود و قلبش تندتر می‌زد. احتمالا اگر مینهو خودش رو بعد از چند ثانیه عقب نمیکشید قلبش از سینش بیرون می‌پرید. چشم هاش رو باز کرد و مینهو رو دید که بهش خیره شده. با همون قیافه ای که اولین شب رسیدنش به یتیم خونه نگاهش کرده بود.
"ناراحت شدی؟" جیسونگ سرش رو تکون داد. ناراحت؟ حتی نمیتونست آخرین باری که انقدر خوشحال بوده رو به یاد بیاره. پسر بزرگ تر دستش رو توی جیبش برد و گوی آبی رنگ کوچکی رو بیرون آورد و جلوی جیسونگ گرفت. "برای تو گرفتم." جیسونگ گوی برفی رو توی دستش گرفت و تکونش داد." خیلی خوشگله."
_مثل تو.
جیسونگ با شنیدن حرفش خندید و ضربه ای به بازوش زد. تا برگشتن به کنار پنجره حرفی نزدن. دست هم رو گرفته بودن و در سکوت کنار هم قدم میزدن. مینهو سرش رو پایین انداخته بود و جیسونگ نمی‌خواست مزاحمش بشه. هرچیزی که ذهنش رو مشغول کرده بود، باید خودش باهاش دست و پنجه نرم می‌کرد. این اخلاق مینهو بود.
"تو برو." مینهو وقتی به کنار پنجره رسیدن گفت." من یه کاری دارم که باید انجام بدم، بعد میام."
_اما اگه بفهمن نیستی....
"نمیفهمن، گفتم که زود میام." مینهو گفت و پنجره رو باز کرد." زودباش برو."
جیسونگ چیزی نگفت. از پنجره پایین پرید و دوباره به بالا نگاه کرد."زود میای؟"
_آره، نگران نباش. زودباش برو؛ امروز اون خانواده برای دیدنت میان.
جیسونگ رفتن مینهو رو تماشا کرد و به طرف اتاق برگشت.
مینهو برنگشت. نه اون روز، نه تمام شب هایی که جیسونگ کنار پنجره به انتظارش نشست، و نه برای تمام ۵ سال بعد از اون.

𝑬𝒑𝒊𝒑𝒉𝒂𝒏𝒚 Where stories live. Discover now