● این پارت آخرش اندکی اسمات داره
◇◇◇◇◇
"ده، نه، هشت، هفت، شش، پنج، چهار، سه، دو، یک" با رسیدن به آخرین عدد چشم هاش رو باز کرد. اطرافش رو نگاه کرد و توی همون دقیقه اول دوتا از بچه هارو پیدا کرد که به طرز خنده داری پشت ستون ها قایم شده بودن. فقط ۳ نفر دیگه؛ به درخت قدیمی وسط حیاط نگاه کرد؛ بهش نزدیک تر شد و تونست پای پسر بچه ای که بین شاخه ها مخفی شده بود رو ببینه. به طرفش رفت و با خوشحالی فهمید که دوستش هم کنارشه. فقط یک نفر باقی مونده بود تا برنده بشه، قرار بود برنده بازی اون روز بستنی همه رو بگیره. بستنی فقط یک بار در ماه اتفاق میافتاد و مینهو میخواست مطمئن بشه اون شب در حالی که میتونه مزهاش رو توی دهنش حس کنه به خواب میره.
اما هرچقدر حیاط رو گشت خبری از پسر جدید نبود. انگار محو شده بود و مینهو نمیتونست پیداش بکنه. تصمیم گرفت دستشویی هارو بگرده، هرچند قرار گذاشته بودن اونجا منطقه ممنوعه باشه اما اون بچه جدید عجیب و یک دنده بود.
وارد دستشویی ها شد و دونه دونه در هارو باز کرد. اما بعد از چند لحظه متوجه صدایی شد که از اتاق انبار میاد و به طرفش رفت. با نزدیک تر شدنش صدا به هق هق تبدیل شد و مینهو رو نگران کرد. به آرومی در رو هل داد و مقابلش، پسر رو دید که با چشم های پر از اشک نگاهش میکنه. توی تاریکی نشسته بود و زانوهاش رو بغل کرده بود. لرزش بدنش نشون میداد که احتمالا تمام مدت بازی رو همونطور گذرونده.
مینهو سرش رو کج کرد و نگاهش کرد." چرا گریه میکنی؟" اما جیسونگ دوباره سرش رو پایین انداخت و به گریه افتاد.
مینهو نمیدونست چکار بکنه. دست و پاش رو گم کرده بود و دیدن گریه اون بچه غمگینش میکرد. جیسونگ لج باز بود اما در نهایت، مینهو میتونست ببینه که چقدر میترسه. از مدیر، بچه های بزرگتر و تاریکی اتاق خوابشون. به طرفش قدم برداشت و کنارش نشست."میشه بگی چرا ناراحتی؟ گریه نکن." بی اختیار دستش رو روی سرش گذاشت و موهاش رو نوازش کرد. جیسونگ سرش رو کمی بالا آورد. همچنان هق هق میکرد و صداش میلرزید." قراره تا ابد اینجا بمونم."
"مگه چه عیبی داره؟ من همه عمرم اینجا بودم." پسر بزرگتر شونه هاش رو بالا انداخت و گفت. هیچوقت نمیتونست بفهمه چرا بچه های جدید انقدر ناراحتن و گریه میکنن.
جیسونگ سرش رو بالا آورد و با اخم نگاهش کرد." پدر و مادرم مردن، مادربزرگم منو نمیخواد. تا ابد قرار اینجا بمونم." و دوباره با شدت بیشتری به گریه ادامه داد.
مینهو بهش نگاه کرد. کمی فکر کرد تا بتونه چیزی برای آروم کردنش پیدا کنه و بعد با خوشحالی تکونش داد." هی! تو همیشه اینجا نمیمونی. خانواده هایی که بچه ندارن همیشه میان و از اینجا یکی میبرن.هیچ کس تا ابد اینجا نمی مونه.."
_پس تو چرا همیشه اینجا بودی؟
" چون خودم خواستم." اما تصمیم گرفت چیزی درباره ۵ باری که به فرزندی گرفته شده بود و برش گردوندن نگه. دلایل مختلفی داشت؛ اینکه بچه شروریه، اینکه خوب غذا نمیخوره، و در آخرین مورد اینکه سگ خانواده باهاش کنار نمیاومد. اما جیسونگ نیازی نبود این ها رو بدونه.
"راست میگی؟" جیسونگ سرش رو بالا آورد و اشک هاش رو پاک کرد. مینهو با لبخند سرش رو تکون داد و دستش رو به طرفش گرفت." بلند شو. بستنی میخوای؟"
جیسونگ دستش رو گرفت و روی پاهاش ایستاد. قرار بود برنده کسی باشه بستنی هارو میگیره."اما، تو منو پیدا کردی."
_من بستنی نمیخوام. این یه راز بین منوتو میمونه.
YOU ARE READING
𝑬𝒑𝒊𝒑𝒉𝒂𝒏𝒚
FanfictionCouple: Minsung/Seungjin Genre: Romance/slice of life/Smut [جیسونگ، برای مینهو همیشه تمام چیزی بود که میخواست. درست از اولین شبی که اون پسر ترسیده رو روی تخت یتیم خونه دیده بود. اما با بزرگترشدنشون اون دنیای رویایی و درخشان دو نفره آهسته رنگ باخت و...