4

285 66 14
                                    

زخم صورتش می سوخت. چکیدن خون از کنار چشمش رو حس میکرد و سرش گیج میرفت. البته با توجه به اینکه برای یک ساعت تمام کتک خورده بود انتظار بدتر از اینها رو داشت.
دست خودش نبود. از اینکه اون بچه های احمق جیسونگ رو اذیت میکردن متنفر بود. پسر کوچکتر به نسبت سنش و سایر بچه ها هیکل کوچکتری داشت. و همیشه آروم بود و سعی میکرد دعوا نکنه. اما مینهو فرق داشت؛ پر سر و صدا بود و از قلدری بقیه متنفر بود. وقتی میدید که چطور پسرهای بزرگ تر غذای بچه های تازه وارد رو میگیرن یا مجبورشون میکنن کارهاشونو انجام بدن نمیتونست ساکت بشینه. و جیسونگ، خب... اون از همه مهم تر بود. چیزی نبود که به زبون بیاره اما از مدت ها قبل فهمیده بود که حسش به جیسونگ با هرچیزی که می‌دونست متفاوته. نه شبیه احساس احترامش به مدیر و سرپرست یتیم خونه بود و نه شبیه حسی که به باقی بچه ها داشت. انگار فقط مختص جیسونگ بود و هیچکس دیگه ای نمیتونست سهمی ازش داشته باشه.
و تمام این ها باعث شده بود که وقتی از مدرسه برگشت و جیسونگ رو دید که بین سه تا از پسرهای بزرگ نشسته، سرش رو پایین انداخته و مثل تمام وقت هایی که میترسه دست هاشو به هم قلاب کرده نتونست جلوی خودش رو بگیره.
ام پی تری کوچکی که خودش برای پسر کوچکتر خریده بود دست یکی از اون عوضیا بود و دست دیگش رو دور بدن جیسونگ حلقه کرده بود. از اون پسر متنفر بود، اما حالا تنفرش هزار برابر شده بود. حقیقت اینه که جیسونگ علاقه ای به آشنایی با دیگران نداشت و تقریبا همه بچه ها میدونستن اذیت کردنش به معنای روبرویی با مینهوعه و کسی علاقه ای به این نداشت.
وارد سالن شد و پشت سرشون ایستاد. دلش میخواست همون جا سر گنده و مسخرش رو توی ظرف سوپ جلوش فرو کنه و موهای مزخرفشو بکنه.
"جیسونگ." با صدایی که از چیزی که انتظار داشت بلند تر بود گفت. پسر سرش رو برگردوند و با دیدن مینهو لبخند روی چهره پر از ترسش نشست." بیا بریم."
" اون فعلا پیش ما میمونه." پسر کنارش گفت و دستش رو بین موهای جیسونگ برد." مگه نه کوچولو؟ زود باش به این دوست احمقت بگو داره بهت خوش میگذره."
_من.....من خوبم.
" گفتم بیا." مینهو گفت و بازوش رو گرفت.سعی کرد بلندش کنه اما پسر بزرگتر اونو به طرف خودش کشید و مینهو تازه متوجه دو نفر دیگه ای شد که کنارش نشسته بودن. دوست داشت طور دیگه ای فکر کنه اما حقیقت اینه که ترسیده بود، هر سه اونها از اون بزرگتر، قد بلندتر و قوی تر بودن. اما هر اتفاقی هم که می‌افتاد نمیتونست جیسونگ رو با اونها رها کنه.  از حرف هاشون خبر داشت و می‌دونست احتمالا برنامه های بدتری براش دارن و قرار نبود اجازه بده بهش آسیب بزنن." اون با من میاد و شمام می‌تونین یه سرگرمی دیگه پیدا کنین."
اوه. قرار نبود صداش انقدر بلند باشه. پسر از کنار جیسونگ بلند شد و لعنتی، مینهو برای دیدن صورتش واقعا باید بالارو نگاه می‌کرد. به هرحال اون ۱۳ سالش بود و پسر مقابلش ۱۷ سال داشت. اما بهش خیره شده بود، با همون نگاه از خود راضی که می‌دونست چقدر بزرگتر هارو عصبی میکنه نگاهش می‌کرد و از جاش تکون نخورد. متوجه شد که جیسونگ با چشم های نگران نگاهش می‌کنه و سعی کرد لبخند بزنه. اما بعد دوباره به طرف پسر بزرگتر که انگار فکر می‌کرد میتونه با اونجا ایستادن و قیافه گرفتن اونو بترسونه برگشت." واقعا براتون بهتره که دست از سرش بردارین."
" اوه واقعا؟" پسر گفت و به طرز نفرت انگیزی خندید. دوباره جیسونگ رو به طرف خودش کشید و از بازوش گرفت." میخوای چیکار کنی؟ با اون دستای کوچولوت منو بزنی؟ مطمئنی زخمی نمیشی؟"
دوباره دستش رو روی سر جیسونگ گذاشت و در اون لحظه مینهو نمی‌تونست بیشتر تحملش کنه. به میز نگاه کرد و بشقابی هنوز کمی سوپ توش بود رو برداشت و با قدرتی که خودش نمی‌دونست از کجا آورده اونو توی صورت پسر بزرگتر کوبید.
از اون لحظه به بعد، همه چیز براش تار بود. هر سه نفر بهش حمله کرده بودن و تا جایی که تونستن کتکش زدن و فقط وقتی متوقف شدن که متوجه سایه سرپرستشون از توی راهرو شدن. جیسونگ می‌د‌ونست که اگر مینهو رو توی این وضع ببینن توی دردسر میوفته، پس با تمام توانش اونو بلند کرده بود و قبل از اینکه سرپرست وارد غذا خوری بشه اونو به حیاط پشتی برده بود.
روی زمین نشسته بود و سرش رو به دیوار تکیه داد. سعی میکرد چشم هاشو بسته نگه داره تا دردش آروم بشه. اما شنیدن صدای جیسونگ باعث شد دوباره بازشون کنه." خوبی؟"
" توی زندگیم واقعا از این بهتر نبودم" مینهو گفت و دست هاشو توی هوا تکون داد.
جیسونگ بهش خندید و کنارش نشست. پلاستیک یخی که از آشپزخونه برداشته بود رو روی پیشونیش که بدتر از بقیه صورتش بود گذاشت و و سرش رو پایین انداخت." معذرت می‌خوام. نباید اون mp3 رو با خودم میبردم. تازه اونا شکوندنش."
" هی" مینهو گفت و دستش رو گرفت. " تو کاری نکردی، اونا یه مشت عوضین و مطمئن میشم دیگه اذیتت نکنن. و درباره اونم، یکی دیگه برات میخرم. فقط باید تکلیف ریاضی بچه های خنگ کلاسو حل کنم و اونام پول تو جیبی هاشونو بهم میدن. ناراحت نباش."
جیسونگ همچنان سرش رو پایین انداخته بود. مینهو کمی خم شد و سرش رو روی شونه پسر کوچکتر گذاشت. همیشه وقتی ناراحت بود این کارو میکرد و همیشه هم توی خوشحال کردنش کار ساز بود." میدونی چیه؟ گور  باباشون. بیا بریم بیرون. میخواستم امروز برات مانگا بخرم. اون دختری که تکلیفای فیزیکشو انجام دادم بهم کلی پول داد."
" مانگا چیه؟" جیسونگ با تعجب بهش نگاه میکرد و چشم هاش گرد شده بود." تا حالا نداشتم."
_خدای من هان جیسونگ، واقعا زندگی بی معنایی داشتی.  زودباش، قبل از اینکه تاریک بشه برمیگردیم. تور روشن کردن زندگی تاریک و به درد نخور تو از همین لحظه آغاز میشه.

𝑬𝒑𝒊𝒑𝒉𝒂𝒏𝒚 Where stories live. Discover now