_ممنون که اجازه دادین اینجا بمونم!
همونطور که نگاه مظلومشُ به مرد دوخته بود با لحن خودمونی طوری ازش تشکر کرد و منتظر موند تا واکنششُ ببینه.
چانیول با نیم نگاهی بهش درحالیکه دنبال پلاستیک بزرگی برای پوشوندن پنجره ی آشپزخونه میگشت جواب تشکر نوهی پیرزن رو با بالا پایین کردن سرش داد و بعد رفتنش قیافهی مات موندهی بکهیون رو ندید ." یعنی آداب معاشرت کردن رو کسی بهش یاد نداده بود که عین آدمای فلج فقط سرتکون میداد ؟؟؟ "
داشت تو دلش بدخلقی میکرد که شنیدن صدای خش خشی از توی آشپزخونه باعث شد بسرعت دست از صحبت با خودش بکشه و با چشمای کنجکاو دنبال ناجیش بگرده. تنی که هنوز کمی میلرزیدُ از روی مبل بلند کرد و به ستون کنار کانتر نزدیک شد ، از گوشهی دیوار به داخل آشپزخونه سرک کشیدُ وقتی دید مرد به سختی با پنجرهی شکسته و پلاستیک تو دستش درگیره تصمیم گرفت همونطور که اون کمکش کرده بود حالا خودش ناجیش باشه ، لباشُ به جلو غنچه کرد و با دستایی که پشت کمرش مدام تکون میخوردن به سمتش قدم برداشت._بذارید کمکتون کنم آقای پارک
سر چان با کلی مصیبت برگشت سمت پسرُ درحالیکه نگاش التماس میکرد خیلی محترمانه گند کشید به کل شخصیت و انسانیت اون پسر دردسرساز.
_نیازی نیست از پسش برمیام
با این حرفش مشت خیالی به صورت بکهیون کوبوندُ باعث شد چهرهی پسر دوباره بیحالت شهُ خودش رو برای انتخاب گزینهی کمک بدجوری تنبیه کنه، مردک رسماً ازش خواسته بود بره یه گوشه بتمرگه و لالمونی بگیره !!! هاهه...
با قیافهی عبوس و عُنُق راهی که با کنجکاوی و ذوق اومده بود رو با قدمای عصبانی برگشت ، باسن قرمز شدشُ گذاشت روی مبلُ دو سه دقیقه توی همون حالت موند تا بالاخره صدای خش خش اون پلاستیک کوفتی محو شد اما نتونست بابت بی ارزش شمردن کارش حرص نخوره ... از آدمایی که سعی میکردن حس خجالت زدگی بهش بدن واقعا بیزار بود البته نه اینکه آدم درونگرایی باشه نه ، فقط حس بدی میگرفت و یکم عصبانی میشد وگرنه درحالت عادی انقدری احساس صمیمیت میکرد که طرف مقابلش کلافه بشه و شروع کنه زیرزیرکی فاصله گرفتن ازش.
هیجان زده توی ذهنش با خودش درگیری ایجاد کرده بود و داشت برای مرد حاضر جوابی میکرد که یه مرتبه سروکلهش پیدا شد و با یه ماگ که ازش بخار بیرون میزد کنارش نشست و اون لیوان بزرگُ به دستاش چسبوند:
_بخور هنوز داری میلرزی
بکهیون زیرچشمی نگاه کوچیکی به مرد انداخت و با نگاهی که انگار توقع نرمی نداشت ماگُ تو دستش گرفت.
_ممنون
چان سری تکون داد و همونطور که زیر چشمای کنجکاوش پسر رو زیرنظر گرفته بود سوالی که ذهنش رو مشغول کرده بود ازش پرسید:
_اون وقتِ شب تو جنگل چیکار میکردی؟
بکهیون یه قُلُپ از محتویات گرمِ توی لیوان رو به سمت شکم سردش هدایت کردُ به سوال مرد جواب داد:
_من کارگردان برنامههای تفریحیام ، با شبکهی sbs قرارداد دارم ، نمیدونم برنامهی تفریحگاه ججو رو دیدین یا نه ولی اون برنامه رو تیم ما ساختن ، برای همین رفته بودم به اون جنگل چون قراره یه برنامه جدید بسازیم.
BINABASA MO ANG
Writer Of The Night
Fantasyچانبک | بکهیون کارگردان برنامه های تلویزیونی یه روز بارونی به زادگاه مادرش برمیگرده تا اونجا مکان خوبی برای ساخت یه برنامهی جدید پیدا کنه و درست تو همون شب سرد اون و نویسنده پارک به طرز عجیبی همو ملاقات میکنن ، اونم بخاطر غذای مادربزرگ بکهیون | وی...