«یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود»

682 73 248
                                    

اولین وان‌شاتِ این بوک قرار بود یه چیز دیگه باشه.
ولی این نمایشنامه‌ی کوتاه زودتر آماده شد.
من و saeiiiii_ با هم نوشتیمش. =)
خیلی ناگهانی تصمیم به نوشتنش گرفتیم؛ طی چند روز جمع و جورش کردیم و نتیجه‌ش شد این.
بازم تأکید می‌کنم. این وان‌شات به سبک و سیاق یه «نمایشنامه» نوشته شده.
ایرادهاش رو به بزرگی خودتون ببخشید.
امیدوارم لذت ببرید.

پ.ن: اگه دوست دارید؛ حین خوندنش آهنگ بیکلام and then she was gone از DYATHON رو گوش کنید. =)
***
چهره‌های نمایش:
لویی (Louis)
هری (Harry)
ریچارد (Richard)
لارا (Lara)

*یادداشت مهم/ سندروم ساوان: فرد مبتلا به این سندروم، تحتِ عنوانِ ساوانت نامیده می‌شه. سندرومی که باعث می‌شه فرد مبتلا در یه زمینه‌ی مشخصی قابلیت‌های فراتر از حد انتظار رو از خودش نشون بده. به عبارت ساده، فعالیت بیش از حد سلول‌های محدوده‌ی خاصی از مغزشون باعث می‌شه که استعداد بی‌نظیر و عجیبی در یه زمینه داشته باشن. مثلاً موسیقی، محاسبات ریاضی، یا هر علم دیگه‌ای.
اون‌ها هوش بسیار بالا و حافظه‌ی فوق‌العاده‌ای دارن.
پنجاه درصدشون مبتلا به اوتیسم و پنجاه درصدِ دیگه‌شون از اختلال‌های مغزیِ مختلف مانند صرع و... رنج می‌برن.

***

صحنه‌ی نخست: سالن نمایش

عقربه‌های ساعتی که خراب است، ۱۸:۲۳ را نشان می‌دهد. سالن نمایش تئاتر مرکز شهر لندن در سکوت فرو رفته و تماشاچیان در بحر اجرای خارق‌العاده‌ی شب آخر نمایش «هملت» اثر شکسپیر. با اتمام صحنه‌ی چهارم، پرده‌های قرمز موقتاً تا آغاز صحنه‌ی پنجم و آخر نمایش فرو افتادند.

لویی وارد اتاق گریم ِ کم نور می‌شود.
لارا کنج اتاق رو به روی یکی از آینه‌های چراغدار نشسته است. از آینه به لویی خیره نگاه می‌کند.

لارا: پرده‌ی نهایی‌ست. هنوز نیامده؟
ریچارد: (تشر می‌زند) سر به سرش نگذار. می‌بینی که تمرکز ندارد از سر شب.
لویی: (بی‌توجه و زمزمه‌کنان تکرار می‌کند) ۱،۲،۳،۴...
لارا: (اخم کوچکی می‌کند) سر به سر نمی‌گذارم. دلم میخواهد با هم خوب باشند، همانطور که سابقاً بودند.
ریچارد: (با کلاه گیسش ور می‌رود و زیر لب غر می‌زند) زندگی به خواسته‌ی دل انسان‌های مثبت‌اندیشی مثل تو پشیزی اهمیت نمی‌دهد.

لویی روی صندلی بین لارا و ریچارد می‌نشیند. در همان حین زیر لب می‌گوید که: نیامد.

لارا خم می‌شود و دست سرد لویی را با دو دست خود می‌پوشاند. لویی لبخند بی‌‌رمقی تحویل او می‌دهد. گریمور ناگهان با سلاح‌های آرایشی‌اش ظاهر می‌شود. بِراش آغشته به پودر سفید را سمت صورتش گرفته و با شتابزدگی دستور می‌دهد که بالا را نگاه کند. لویی کره‌ی چشمانش را حرکت می‌دهد و به سقف خیره می‌شود. گریمور کار خود را آغاز می‌کند.
لویی: (زمزمه‌کنان می‌گوید) ۱،۲،۳،۴...
لارا: (تاج روی سرش را جایگزین می‌کند) چه کار می‌کنی؟
لویی: هیچ.

It isn't a one-shot book! [L.S]Where stories live. Discover now