«اِنگاره»

272 29 95
                                    

ژانر: تراژدی

*اِنگاره: به معنای هر چیزِ ناتمام است.

روزی مَردی با موهای جوگندمی افشان و چشم‌های آبی‌ای که زیرشان گود افتاده به من گفت هر چیزی که در این دنیا ناتمام می‌ماند، در دنیایی دیگر کامل می‌شود. و هر چه در دنیای دیگر ناتمام بماند در این دنیا کامل می‌شود. دنیا که می‌گویم، منظورم یک جهان یا بُعد دیگر نیست. حتی دو خانه در همسایگی هم نیز می‌توانند دو دنیای مجزا محسوب شوند. مثلاً مدتی پیش آقای جکسون در اوج جوانی بر اثر تصادفی ناگهانی فوت کرد و در همان ساعت، نوزادِ خانم بیکر که در واحد بغلی خانواده‌ی جکسون می‌زیست، متولد شد. آیا این به نظرت تکامل نیست؟

نشسته بودم میان یک عالمه کتاب. یک عالمه قفسه‌ی کتاب. من یک کتابفروش هستم. یک سَر، دو دست و دو چرخ دارم. البته تا پنج سال پیش به جای دو عدد چرخ، دو عدد پا داشتم. هنوز هم دارم، بلااستفاده است. حس ندارد. زمانی که داشت هم گُلی به سرم نزد. من چهل و هفت سال دارم اما هرگز هیچ مسافتی را ندویدم؛ حتی زمانی که دو پای سالم داشتم. تنها و تنها یکبار یک چیزی را خواستم و برای به دست آوردنش دویدم که آن هم منجر شد به تصادف با اتومبیل در وسط خیابان. من فقط می‌خواستم کلاه محبوبم که باد برد را پس بگیرم. حالا نه کلاه دارم نه پا.

«چشم‌های زیبایی دارید؛ جناب. انگار یک عالمه درخت بید مجنون در عنبیه‌تان سر به فلک کشیده‌اند.» یک خانم جوان گفت که با چند کتاب در دستش، پشت صندوق منتظر ایستاده بود. پیش از آنکه حرف بزند متوجه حضورش نبودم. کمی نگاهش کردم، به آن اَبروهای صاف و چشم‌های مشکی رنگ و مُژه‌های خوابیده‌ی تقریباً بلند. دماغ و دهن نامتناسبش، لبخند رو اعصابی که بر لب داشت و موهایی که معلوم نبود کدام آرایشگرِ بی‌ذوقی به آن گند زده. کتاب‌ها را گرفتم و قیمتش را جمع زدم. مشخص بود از بی‌محلی‌ام ناراحت شده و در حال سرزنش خودش است. پول را که پرداخت کرد، رفت. از پشت دیوار شیشه‌ای مغازه به رفتنش نگاه کردم. دو قدم رفت و سپس به خانمی چتر به دست برخورد کرد. با لبخند چیزی به او گفت و باعث شد خانم چتر به دست لبخند زده و تشکر کند و برود. اطمینان دارم که از لباس ظریفش تعریف کرده یا مثلاً گفته کلاهش به او می‌آید. پوزخندی زدم و احساس کردم حالم از او به هم خورد و در عین حال، دلم برایش سوخت. حال ندارم دلیلش را بگویم. کاش کتابی بهش نمی‌فروختم.

من یک کتابفروش هستم. یک سر، دو دست و دو چرخ دارم. نامم اِچ است. نامِ میانی‌ام، ای. هرگز برای چیزی ندویدم. نخواهم دوید. خانواده‌ای ندارم. انتهای همین کتابفروشی اتاقی هست که در آن زندگی می‌کنم. موهایم کوتاه است و به اقتضای سنم چند طره موی سفید کنار شقیقه‌هایم جا خوش کرده. سبیل نامرتبی دارم و میان ابروانم چین خورده چون همیشه اخم می‌کنم. من یک کتابفروش هستم اما یک هزارم کتاب‌هایی که می‌فروشم را نخوانده‌ام. «من دنبال یک کتاب طنز سیاه می‌گردم. شما چه پیشنهادی دارید؟» مشتری می‌گوید. بی‌حوصله نگاه می‌کنم و می‌گویم «قفسه‌ها دسته‌بندی شده. طنز سیاه در قفسه‌ی انتهایی سمت راست است» نگاه عجیبی به من و ویلچرم می‌کند و می‌رود سراغ آن قفسه.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 30, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

It isn't a one-shot book! [L.S]Where stories live. Discover now