روی صندلی نشسته بود و به ریزش برگ های قهوه ای و نارنجی رنگ نگاه میکرد.
هوا خیلی سرد بود. دست هاش داخل جیبش قفل شده بودن و گردن برهنش،از شدت سرما به قرمزی میرفت.
پاهاش رو یک ضرب تکون میداد و انتظارش رو میکشید.
مثل هر صبح آخر هفته دیگه،جیسونگ برای پیاده روی می اومد و مینهو مثل عاشق پیشه های دست و پا چلفتی سر راهش سبز میشد.
لپ هاشو پر از هوای سرد میکرد و مثل یه بخار بیرونش میداد.
با یاد آوری سیگار سریع بسته مشکی رنگ با خطوط طلایی رو بیرون کشید.
سیگار بهترین راه برای گرم شدن بود.
نامعقول به نظر میرسید، ولی مینهو دوست داشت.
جیسونگ دیر کرده بود.شاید باید، قدم به قدم پشت سرش راه میرفت تا بهش برسه.
کمی بیشتر از همیشه طول کشیده بود و این پسرک عاشق رو نگران کرده بود.
کامی از سیگارش گرفت و دودش رو به هوای سرد و تمیز صبح پس داد.
نگاهی به ساعت مچیش انداخت. بیست دقیقه دیر تر از همیشه نکنه رفتنش رو ندیده بود؟
تفاله سیگارش رو روی زمین انداخت و به سمت پارک جنگلی قدم گذاشت.
خیلی دور نرفته بود که دیدش کنار سه تا بچه گربه نشسته بود.
مثل همیشه هندزفری هاش توی گوشاش بود و تو دنیای خودش غرق شده بود.
بی حواس مشغول ناز کردن موهای گربه کوچولوی روی دستاش بود.
شالگردن قرمز دور گردنش نیمی از صورتش رو پوشنده بود و موهای فندقی رنگش زیر کلاه پشمی مخفی شده بود.
نمیدونست چه مدته که اونجا وایستاده و با نگاه خیرش مشغول تماشای جیسونگه. اعتماد بنفس اینکه قدمی به جلو بزاره و سلام کنه رو نداشت.
چطور باید باهاش رو به رو میشد؟! هیچ کس از پسر شری مثل مینهو خوشش نمی اومد.
خب،شاید یه کسایی بودن ولی مطمئنا جیسونگ از اون دسته آدم ها نبود.
با استرس لبش رو میجویید. نفهمید کی اختیار مغزش رو از دست داد و با قدم های نامطمئن روبه روی جیسونگ ایستاد.
پسرک مو فندقی ، با حس سایه سیاه سرش رو بالا آورد و با مزاحم همیشگی رو به رو شد.
اهی از سر کلافگی کشید و هندزفری هاشو از گوشش بیرون کشید.
مینهو مثل یه مجسمه بالای سرش وایستاده بود و حتی یک کلمه هم به زبون نمی آورد.
جیسونگ متوجه شده بود که تمام مدت نفسش رو گرفته.
-چیزی میخوایی؟
پرسید و منتظر به مینهو خیره شد.بازم دست و پاش رو گم کرده بود. حتی کنترل ضربان قلبش هم دست خودش نبود.
-خ..خب اینجا دیدمت
-اینکه ما همیشه همو میبینیم چیز عجیبی نیست تو تمام مدت دنبالمی
-خب..من میخواستم...
جیسونگ لب هاشو توی هم کشید و از جاش بلند شد.
-بیخیالش من دیگه میرم لطفاً دنبالم نیا
-ولی من...
-خداحافظ مینهو شی
در کمال ناباوری روش رو چرخوند و به سمت دوچرخه قفل شده حرکت کرد.
حالا فقط مینهو مونده بود و دوتا بچه گربه ای که با چشم های بسته خودشون رو نزدیک پاهاش کرده بودن.
کوچولو های بیچاره احتمالا توی سرما یخ میزدن. یعنی جیسونگ اونجا ولشون کرده بود؟نه. همچین کاری از پسری به مهربونی اون بعید بود.ولی واقعا،هیچ کسی نبود که از اون کوچولو ها مراقبت کنه؟!
تصمیم گرفت،حداقل یه روز رو بیخیال جیسونگ بشه و خودش رو با بچه گربه ها مشغول کنه.
هر چند این مشغول بودن بیشتر از اونی که فکرش رو میکرد طول کشید.از آخرین باری که مینهو رو دیده بود دوازده روز میگذشت.
هر بار که از جلوی کتاب فروشی رد میشد، به پشت سرش نگاه میکرد تا ببینه اون پسر خوشتیپ مزاحم هنوزم دنبالشه یا نه. اما خبری نبود.
نه جلوی کتاب فروشی، نه میز نزدیک به پیشخوان کافه ای که جیسونگ توش کار میکرد، نه پارکی که هر روز اونجا پیاده روی میکرد و نه جلوی دانشگاهش.انگار مینهو کاملا بیخیالش شده بود.
بدتر از اون دیگه خبری هم از بچه گربه های توی پارک نبود.
یه روزه تمام عاشق پیشه هاش یهویی آب شده بودن و توی زمین رفته بودن.
با ناراحتی سمت خونش حرکت کرد. صاحبخونه،قبض آب و برق رو روی در ورودی چسبونده بود تا بهش یادآوری کنه که هزینه هارو بپردازه.
با بی حوصلگی کاغذ پاره های هدر شده روی در رو برداشت و داخل سطل اشغال انداخت.
بعد از زدن رمز در داخل خونه رفت و توی تخت سردش دراز کشید.
اگر فردا هم خبری از مینهو نمیشد، پیشنهاد هیونگ و پارتنرش رو قبول میکرد و باهاشون همخونه میشد. شایدم میرفت و سر چانگبین آوار میشد. در هر حال دیگه دخل و خرجش بهم نمیخورد و مجبور بود مدتی قید خونه مجردی رو بزنه.
فقط تا فردا صبر میکرد تا خبری از مینهو بشه...صبح روز بعد مثل هر آخر هفته دیگه ای مشغول قدم زدن توی پارک بود.
هر از گاهی روی پاشنه پاش میچرخید و به پشت سرش نگاه میکرد اما بازم خبری از مینهو نبود.
برخلاف همیشه هندزفری هاشو همراه خوش نیاورده بود. و حالا داشت از شنیدن صدای پرنده ها لذت میبرد.
برگ های زیر پاش خش خش میکردن و هر لحظه بیشتر از قبل ناامید میشد.
دیگه به پشت سرش نگاه نمیکرد. سرش رو پایین انداخته بود و راه خونه رو در پیش گرفته بود که صدایی متوقفش کرد.
-هان جیسونگ
اول فکر کرد،شاید این یه توهم بود. آره، مطمئنن خودش بود. مینهو هیچ وقت واضح صداش نزده بود. اما با دوباره خطاب شدنش سرش رو بلند کرد.
با همون لباس های همیشگی رو به روش وایستاده بود از کت چرمی توی تنش خوشش میومد ولی سرمای هوا گوش هاشو قرمز کرده بود.
-بازم اینجایی!
-احتمالا آخرین باری باشه که اینجام
شوکه شد. و نتونست اثر تعجب رو از صداش پاک کنه.
-چی؟چرا؟
مینهو دست های یخ زدش رو داخل جیبش فرو برد و نگاهش رو سمت اطراف گردوند.
-مطمئن نیستم...فکر نکنم تو بخوایی مزاحمت باشم
-من نگفتم مزاحمی
-جدا؟!
چشم هاشو روی هم فشرد و شالگردنش رو بالاتر کشید.
-هر چی... اومدی خداحافظی کنی؟
مینهو نفسی گرفت و بلاخره خواستش رو بیان کرد.تمام مدت هم به همین دلیل ناپدید شده بود.
ناپدید شده بود تا ارادش رو جمع کنه و از جیسونگ بخواد کنارش باشه. با اینکه پایان غم انگیزی برای اعترافش چیده بود.
-اومدم ازت بخوام باهام قرار بزاری؟...اون طور نیست که ندونم جوابت چیه ولی باید برای یه بارم که شده میپرسیدم نه؟
-فکر میکنی جوابم چیه؟
-میدونم از مزاحمی مثل من خوشت نمیاد.
-من نگفتم مزاحمی
-یعنی قبولم میکنی؟
-اینم نگفتم
-پس من باید چیکار کنم؟برم یا بمونم؟
دستش رو سمت شالگردنش برد و از دور گردنش باز کرد.
حرکت گستاخانه ای بود. اما باید از آخرین فرصت استفاده میکرد.
قدمی به جلو گذاشت و در چند سانتی پسر بزرگ تر ایستاد.
شالگردن بلند و گرم رو دور گردن مینهو حلقه کرد.
-هوا قراره سرد تر بشه...باید لباس گرم تر بپوشی تا بتونی دنبالم کنی.