Smoke | Shot 03

698 99 51
                                    

****
نفس عمیقی کشید و دستش را روی چشمانش فشرد تا کمی از میزان درد و تاری‌ش کم شود.
اگر در آن لحظه حال ییبو بهم نمی‌خورد، حالا کسی را نداشت که این‌گونه در انتظار بیداری، کنارش بنشیند.
تنش چند ساعت قبل به حدی قلبش را می‌فشرد که شیائوجان حس می‌کرد چند سالی به سنش افزوده شده و دیگر توان قبل را ندارد.
وقتی به حرف‌هایشان با لی‌وی و آن امید ییبو برای زندگی فکر می‌کرد، تازه می‌فهمید چقدر در لحظاتی که او به تنهایی وارد خانه‌ی قبلی‌ش شده بود، درد کشید.
صدای ناله‌ی ریزی از پشت ماسک اکسیژن بیرون پرید و جان را به خود آورد. به سرعت سرش را نزدیک برد و به حرکات آهسته‌ی پلک ییبو خیره شد. در نهایت نیز اولین کسی که به هوش آمدن او را دید، خودش بود.
مردمک ییبو با دیدن دوباره‌ی جان لرزید و در لحظه چشمانش پر از اشک گشت. او نیز با آسودگی خاطر از بیدار شدن ییبو، پشت سر هم پلک زد تا مبادا قطرات جاری شود و طبل رسواییِ ضعیف بودنش در فضا بپیچد.
_منو ترسوندی وانگ. در حد مرگ ترسوندیم.
قطره‌ای از کناره‌ی چشم ییبو جاری شد و جان سرش را پیش برد و آن را بوسید.
پسرکش چشمانش را باز کرده بود و چه حسی بهتر از آن را می‌توانست در زندگی لمس کند؟
فاصله گرفت تا دکتر را برای چک کردنش صدا بزند؛ اما آستین لباسش به سرعت میان چنگ انگشتان ضعیف ییبو قرار گرفت و نگاه گریانش مانع از قدمی جدید گشت.
_دکتر؟
با حرکت چشم مخالفت کرد و کمی شدیدتر جان را به سمت خود کشید.
حس تنهایی عظیمش در آن خانه‌ی کذایی به حدی او را ترسانده بود که جز نزدیکی او، چیز دیگری نمی‌خواست.
وقتی فاصله‌ی کوتاه را به صفر رساند، ییبو کمی آرام گرفت. هرچند دستش را رها نکرده بود، اما از حالات صورتش می‌شد، کاهش استرس‌ لحظه‌ایش را تشخیص داد.
جان نمی‌دانست چه بگوید. او را سرزنش کند؟ اما اگر قرار به این بود، باید خودش را سرزنش می‌کرد نه پسری که شک نداشت حال روحیش چندان تعریفی نیست. یا باید ابراز خوشحالی می‌کرد که این‌بار اتفاقی برایش نیفتاد؟ حتی واژه‌ی "این‌بار" نیز مانند خاری قلبش را می‌سوزاند و تلاش می‌کرد تا حدی که می‌شود، به آن بی‌توجهی کند.
عجیب بود که از میان تمام حس‌های مختلف، تلخی سیگار را بیش‌تر از هرچیزی حس می‌کرد؟
_بوی آتیش میدی.
حلقه‌ی دست ییبو شُل شد و جان با خشمی که دقیقا نمی‌دانست چرا ناگهانی در وجودش نشست، به او نگاه کرد.
"اگر او را از دست می‌داد" حقیقتی بود که هیچ پاسخی برایش نداشت و حالا بعد آن‌همه اضطراب می‌فهمید که هیچ اگری وجود ندارد. اگر او را از دست می‌داد خودش نیز نابود می‌شد. مگر شیائوجان از فولاد بود که این‌چنین درد بزرگی را تاب بیاورد؟
چند نفس عمیق برای کنترل خودش کشید و به چشمان منتظر ییبو خیره شد.
_سیگار کشیدی؟
ییبو دست بالا برد تا ماسک را از روی صورتش بردارد و جان نیز پیش رفت تا مانع این‌کار شود؛ اما در نهایت این ییبو بود که موفق شد.
_ببخشید.
با صدایی که انگار از عمق چاه بیرون می‌آمد، گفت و هوا را با ولع به سینه کشاند.
جان موهایش را نوازش کرد. چرا حرفی روی لب‌هایش نمی‌نشست تا به زبان آورد؟
_شیائو گِه... ببخشید...
به نگاه جان که هرجایی جز چشمان خودش می‌چرخید، خیره شد و اشک دوباره راهش را برای خروج پیدا کرد.
_باهام حرف بزن جان... ببخشید که... سیگار کشیدم.
بالاخره در چشمانش خیره شد و باز هم هوا را با شتاب به سینه‌ کشید. یعنی در این لحظه تنها مشکل مهمی که وجود داشت، سیگار بود؟ گویا هردو احمقانه به موضوعی دیگر چنگ زده بودند تا به آن‌چه باید، فکر نکنند.
جان سر به چپ و راست تکان داد و و باز هم تکرار اگر‌ها بود که او را با خودش درگیر کرد.
_اشکال نداره. دیگه نمی‌کشی.
اکسیژن کم شد و ییبو به اجبار ماسک را روی صورتش برگرداند.
جان با دلتنگی شدید اجزای مختلف چهره‌ی او را تماشا کرد و دستش برای به سینه کشیدن پسرکش لرزید. اگر او را از دست می‌داد؟
با سردرگمی از جایش بلند شد و بدون این‌که بداند چرا ناگهانی حالش آن‌گونه گشت، زمزمه کرد:
_باید دکتر رو صدا بزنم... الان... الان برمی‌گردم.
فرصتی برای مخالفت نداد و با قدم‌های بلند به بیرون دوید.
مسیر دستشویی را پیش گرفت و بعد رسیدن، بدون مکث سرش را زیر آب سرد فرو برد. در ثانیه مغزش منجمد گشت و از کابوس عمیقی که همچنان در آن دست و پا می‌زد، بیرون کشیده شد.
جز این‌که ییبویش برگشته بود مگر چیز دیگری اهمیت داشت؟ پس چرا احمقانه رفتار می‌کرد؟
با دست لرزان شماره‌ی لی‌وی را پیدا کرد و بعد از تکیه دادن به دیوار، منتظر پاسخش ماند.
_بله؟
_خودکشی کرد.
شتاب‌زده گفت و صدای آرام او در گوشش پیچید:
_یعنی کار عجیبی کرد؟ خودت نمی‌دونستی ممکنه همچین اتفاقی بیفته؟
بی‌توجه به حرف‌هایی که شنید، پلک‌هایش را به هم فشرد و شقیقه‌ی دردناکش را دست کشید.
_همه‌چیز رو خراب کردم لی‌وی. مثل این دخترای دم بخت که قراره با خواستگارشون حرف بزنن، از گفتن حرفی که نباید بگم، ترسیدم و از اتاق اومدم بیرون.
لی‌وی کوتاه مکث کرد و با جدیتی که هر ازچندگاهی به سراغش می‌آمد، تقریبا غرید:
_حالا هم مثل همون دختر دم بخت برگرد و جور وابستگی که ایجاد کردی رو بکش. تو این لحظه بیش‌تر از همیشه بهت نیاز داره. پس دست از این مسخره‌بازیا بردار و خودت رو کنترل کن. همونطور مثل قبل براش به جای پدر، برادر و دوست‌پسر حامی بمون. این دقیقا همون چاهیه که دوتایی افتادین توش.
_لی‌وی...
_بله؟
_هیچی.
با صدای تحلیل رفته گفت و تماس را پایان داد. حقیقت را گفت. این‌بار برخلاف سه مورد قبلی، حتی واکنش‌های خودش نیز متفاوت بود. قدرت تحملش کاهش یافته و گمان می‌کرد اگر ییبویی نباشد دیگر شیائوجانی نیست. اصلا این حجم وابستگی چه زمانی اتفاق افتاد؟ روزهایی که ییبو در آغوش جان می‌نشست و فردا دیگر آن را به یاد نداشت؟ یا در همین چند روزی که گذشت و با آگاهی بارها یکدیگر را در آغوش گرفته و بوسیدند؟
صورتش را با آستین لباسش پاک کرد و بیخیالِ قطراتی که از موهایش پایین می‌ریخت، برای صدا زدن دکتر به سمت تریاژ قدم برداشت. به هوش آمدن ییبو را اطلاع داد و خودش به اتاق او بازگشت.
اگر کودکانه رفتار می‌کرد، همان احساسات تلخِ تنهایی را ییبو نیز باری دیگر می‌چشید.
نگاه منتظر او روی در نشسته بود و با دیدن شیائو شکمش بالا و پایین شدیدی کرد. جان متوجه نفس عمیقی که در سینه کشید، گشت. لبخندی آرام و همیشگی بر لب نشاند و بدون لحظه‌ای مکث کنار او روی صندلی نشست.
_حالم خوب نبود رفتم ریکاوری کردم اومدم.
دست ییبو را به سمت خود کشید و پنج انگشتش را میان انگشتان زرد رنگ او حلقه کرد.
_آب خیلی سرد بود.
مردمک ییبو روی صورتش چرخید و او بدون این‌که تغییری در حالتش ایجاد کند، نوازش‌ها را ادامه داد.
_یه آقایی با اسم وانگ‌ییبو به سرش زد کارای خطرناک کنه، منم مجبور شدم یه کاری کنم.
مکث کرد و خیره در چشمان او دستش را بالا برد و به لب‌هایش چسباند.
پوست نیمه‌خشکش را با بوسه‌های ریز تر کرد و لب زد:
_قلب شازده‌کوچولوم رو به خودم پیوند زدم. حالا اگه یه روز به سرش بزنه نباشه، بعدش منم نیستم.
ییبو کاملا مشهود لرزید و دستش را با فشار بیش‌تری به لب‌های جان چسباند.
او نیز بوسه‌ها را ادامه داد و روحش با همان لمس کوچک و اطمینان از این‌که هنوز ییبویی برایش هست، آرام گرفت.
_شیائوجان به پسر سرتقش نیاز داره.
اشک‌های مزخرف مقابل پلک‌های ییبو نشست و فرصت تماشای گلش را گرفت. پشت هم پلک زد و جان انگار دردش را فهمیده بود که با دست آزادش زیر چشم و گونه‌های او را پاک کرد.
ورود دکتر فرصت بیش‌تری برای ابراز احساسات نداد و جان بدون این‌که او را رها کند، تنها از روی صندلی بلند شد.
به حرکات دست دکتر نگاه کرد و خیرگی چشم ییبو که از صورتش کنار نمی‌رفت را با عمق وجود فهمید؛ اما ترسید به چشمان او نگاه کند. تحملش را از دست دهد و بیخیال حضور شخص سوم، پسرکش را در آغوش بگیرد و تا می‌تواند گریه کند.
_حال بیمار خوبه. تا چند ساعت دیگه می‌تونین برگه‌ی ترخیص رو امضا کنین.
تشکر کوتاهی کرد و دکتر نیز پس از چند توصیه‌ به هر دو، از اتاق خارج شد.
در چندساعتی که ییبو در اثر داروهای آرام‌بخش خوابیده بود، جان از کنارش تکان نخورد و سعی داشت تا عمل کردن به عهدی که دقیقا بعد بیداری او با خودش بسته بود را آغاز کند؛ این‌که تا زمان خوب شدن حال روحی او، دیگر چه در بیداری و چه در خواب تنهایش نگذارد.
پس از ساعت‌ها نیز در نهایت ییبوی بیمار به همراه شیائوجانی که عمیقا قلبش درد می‌کرد و مغزش قدرت تحلیل هیچ‌چیز را نداشت به خانه بازگشتند.
ییبو درحالی که دست جان را رها نمی‌کرد، به خواب رفت و شیائو نیز تا می‌توانست به او برای سنگین شدن خوابش فرصت داد.
وقتی مطمئن شد، به آرامی فاصله گرفت و با آهسته‌ترین قدم‌هایی که می‌توانست خود را به بالکن رساند.
پنجره‌ی قدی را نیمه‌باز گذاشت تا اگر مشکلی پیش آمد، صدای او را بشنود و خودش غرق در دنیای افکار به فضای تاریک مقابلش که گه‌گاهی با نور ماشین روشن می‌گشت، خیره شد.
حصار ایستادگی‌ش شکست و اولین قطره‌ی اشک پس از تمام مقاومت‌ها از کناره‌ی چشمانش پایین ریخت.
سرش را به طاق مقابلش تکیه داد و به حال خودش، ییبو، به حال دردهایی که هردو می‌کشیدند گریست.
مگر یک آدم چقدر صبر داشت؟ اگر فقط کمی دیر می‌رسید حالا ییبویی نبود و شیائوجان در حد مرگ از واژه‌ی "نبودن" وحشت داشت.
شانه‌هایش مردانه لرزید و از سرمای عجیبی که نه تنها در جسم، بلکه در روحش نیز می‌چرخید، احساس درد کرد.
با حس دستی که دور کمرش حلقه شد، لحظه‌ای کوتاه سر بلند کرد و آن عطر آشنا قلبش را لرزاند.
باران چشمانش سیلابی بدون توقف گشت و صدایش بلندتر از قبل در فضا پیچید.
ییبو با جسم لرزان و بیمارش از پشت او را در آغوش کشید و با سری خم شده به شانه‌ی گل پژمرده‌ش تکیه داد.
_من رو ببخش شیائو گِه... شازده کوچولوت رو بابت تمام دردهات ببخش.
هر کلمه مانند محرکی برای چشمانش شد و بیش‌تر از قبل و بدون توقف گریه کرد. حس نبودن ییبو وحشتناک بود. فرقی نداشت که او روانشناس باشد یا انسان عادی. مگر روانشناس جماعت آدم نبودند؟ او بدون ییبو گمان می‌کرد توان زندگی ندارد.
دست‌های حلقه شده‌ی دورش را بیش‌تر به خود چسباند و برای یک بار در کوه درد این روزها، به خودش فرصت ضعیف بودن داد.
به شازده‌کوچولوی بیمارش تکیه کرد و غم‌هایش را بیرون ریخت تا از فردا دوباره تکیه‌گاه شود.
گذشت و گذشت...
نوازش‌های ییبو به همان سرعتِ طوفانی شدن، آرامش کرد و با چند نفس عمیق و چشمان سرخ به سمت پسرکش سر چرخاند.
صورتش را قاب گرفت و بدون توجه به این‌که در فضای بیرون از خانه مشغول چه کاریست، روی بخش‌های مختلف صورت مرطوبش بوسه کاشت.
لب‌هایش را روی گونه‌ی شازده‌کوچولویش چسباند و طولانی آن‌جا را لمس کرد. احساساتش ورای تمام آن‌چه بود که توقعش را داشت. یک حس رسیدن دیوانه‌کننده به بتی که بدون وقفه می‌پرستید. یا نورانی‌ترین کرم‌شب‌تاب میان جنگل نمور و تاریک در دل شب...
_حق نداری بازم این‌کار رو کنی.
بوسه‌ای دیگر روانه‌ی ابروی نامتقارن پسرکش کرد و دوباره صدای گرفته از بغضش همراه با نفس‌های عمیق ییبو در فضا پیچید:
_بهت اجازه نمیدم به قلبم آسیب بزنی. اجازه نداری وانگم رو ازم بگیری.
این‌بار مقصدِ بوسه، چشمانش گشت و ییبو میان آن آرامشِ دردناک که زیادی حقیقی بود، با لب‌هایی که روی پلکش جا گرفت، در سکوت بارید.
جان عقب کشید. دو دستش را دور صورت او قاب کرد و با مردمک‌هایی که بدون ثبات اجزای صورت مقابلش را در ذهن و دیده ثبت می‌نمود، لب زد:
_بهم قول داده بودی...
ییبو سرش را کمی کج کرد و با چشم و بینی سرخ‌شده به بی‌تابی گلش خیره شد.
به او برای ترسیدن حق می‌داد. برای این‌که ناگهان غم‌های تلنبار شده‌ی درونش سرریز شود و به مرز طغیان برسد.
در تمام این مدت جان بود که بدون هیچ تزلزلی پشتش ایستاد و رمق راه رفتن به پاهایش داد. کمی لغزش عجیب نبود... درواقع اصلا عجیب نبود!
_وقتی رفتی انگار تاریکی برگشت.
جان باری دیگر، خود را در دل سرزنش کرد و ییبو پیش رفت تا او را در آغوش گیرد.
با پاهایی که کمی خم شده بود، سرش را به شانه‌ی جان چسباند و صدایش از میان پیراهن خیس از اشک او، خفه در فضا پیچید:
_وقتی در رو بستی، صداهای درون ذهنم دوباره با قدرت برگشتن. من... من ترسیده بودم ولی نمی‌فهمیدم دارم چیکار می‌کنم. سیاهی جلوی چشمام بدترین چیزی بود که می‌شد تو تنهایی سراغم بیاد.
کمی مکث کرد و با برخورد انگشتان او به پوست گردنش، به آرامی زمزمه کرد:
_تمام مسیر، تو مغزم یکی داد می‌زد به گلت قول دادی، برگرد و پای قولت بمون؛ ولی من هیچی از زمزمه‌ها نمی‌فهمیدم. فقط تصویر یوب بود... صدای مادرم... وقتی نیستی، زندگی کج‌ترین وجه‌ش رو بهم نشون میده. نمی‌تونم رهات کنم و متاسفم که انقدر کنار من بودن بهت آسیب می‌رسونه.
جان جسم بیمار مقابلش را در آغوش فشرد و به شیائو گِه بودنش بازگشت. برای شازده‌کوچولویش دوباره گل مقاومی شد که در سرد و گرم هوا، هنوز هم به پای پسرکش می‌ماند و صدایش آرامش را به تار و پود او بازگرداند.
_نبودنت بدتره... بدتر از تمام دردهایی که نیست و تو فکر می‌کنی با حضورت شکل گرفته.
_شیائو گِه...
به آرامی گفت و جان کنار گوشش لب زد:
_بله وانگ؟
خودش را جمع کرد و با کشاندن کمرش، قفسه سینه‌‌ی او را بیش‌تر به پیشانیش فشرد.
_شیائو گِه؟
_دوست داری چطوری جوابت رو بدم ییبو؟
با خنده‌ای کوتاه گفت و ییبو نیز بی‌توجه، موهای مقابل چشمش را کنار زد و طوطی‌وار زمزمه کرد:
_شیائو گِه؟
_بله پسر سرتق من؟
نفسی آسوده کشید. کمر جان را نوازش کرد و بوسه‌ای سریع روی گردن او نشاند.
_گلم؟
جان با صبر و آرامشی عجیب چشمانش را بست و چانه‌ش را روی موهای او قرار داد.
_بله شازده‌کوچولوم؟
_جان؟
نیاز ییبو به اطمینان از حضور همیشیگی‌ش را فهمید. با تمام احساسی که می‌توانست کلمات مورد نظر را در ذهن چید و به بیرون از لب‌هایش هدایت کرد.
_بله وانگ من؟
هوا را با شتاب به سینه کشید و آن لحظه را به یاد آورد.
_وقتی اونجا بهت زنگ زدم، "وانگ من" تنها چیزی بود که تونست منو از هاله‌ی دورم بیرون بکشه.
چانه‌ش را روی موهای نرم ییبو تکان داد و نزدیکی او به خودش را در ذهن و دیده ثبت نمود. در این لحظه حتی بیش‌تر از همیشه او را دوست داشت.
_چون گوشات بهش آشناست... مغزت هم همینطور... قلب من می‌دونه چطور به حرفام واکنش نشون بده.
ییبو باز هم بوسه‌ی روی گردنش را تکرار کرد و با لحنی که تخسی در آن آشکار بود غر زد:
_اگه حالم خوب بود باهات می‌خوابیدم شیائوجان.
جان نمایشی بر پشتش کوبید و دندان‌هایش را تهدیدآمیز روی هم کشید.
_دوباره شروع نکن وانگ فاکینگ ییبو!
****
_چطور می‌تونم به این حرفاتون اعتماد کنم آقای شیائو؟
با جدیت سر تکان داد و دفترچه‌ای که وضعیت جسمانی ییبو را در تمام آن روزها درونش نوشته بود، به سمت مرد گرفت.
_اینا نوشته‌های من از زمانیه که با هارنیل همکاری کردم. حتی طبق عادت یه دستگاه صوت هم همراهم بود و صدای تمام جلسات رو ضبط شده دارم.
افسر در همان حال که تمرکزش روی حرف‌های او بود، برگه‌های دفترچه را ورق زد و جان با خشمی که آن را با شدت حس می‌کرد، ادامه داد:
_آخرین باری که با هارنیل ملاقات کردم ییبو بعد مدت طولانی تمام خاطراتی که مغزش اون‌ها رو کنار می‌زد، به یاد آورده بود. من برای این یادآوری توسط هارنیل مؤاخذه شدم و وقتی ازش پرسیدم که تمام این مدت بیمارم نقش موش آزمایشگاهی داشت؟ تایید کرد و خیلی رک بهم گفت یعنی سلامتی بیمارت از آزمایش‌های من مهم‌تره؟
مرد دفترچه را به جان برگرداند و با خودکار یک‌سری موارد که باید بررسی می‌شد را روی کاغد نوشت.
_می‌تونم بیمارتون، آقای ییبو رو ملاقات کنم؟
جان گوشه‌ی ابرویش را دست کشید و با تردید سر تکان داد.
_باهاش صحبت می‌کنم. یکم مشکلات روحی داره نمی‌دونم این نوع دیدار براش مناسبه یا نه.
مرد رده بالای پلیس با صورت جدی‌ش به جان نگاه کرد و برگه‌ای که در آن شماره‌ی مورد نظر را نوشته بود، به سمت او گرفت.
_در هر صورت نیاز به دیدار هست آقای شیائو. من حتما مواردی که گفتین رو بررسی می‌کنم و بهتون اطلاع میدم. البته این اولین دفعه‌ای نیست که نسبت به هارنیل و کادر پزشکیش اعتراض و نارضایتی می‌بینم.
جان از جایش بلند شد و شماره‌ی میان انگشتانش را با کنجکاوی تکان داد.
_این؟
_باهاش تماس بگیر. اگه کسی بتونه این پرونده رو یک بار برای همیشه ببنده اونه.
جان کوتاه سر خم کرد و بعد از تشکر طولانی از اتاق و در نهایت ساختمان پلیس خارج شد.
کمی با ماشین در خیابان‌ها چرخید و وقتی دو ساعت زمان مشاوره‌ی ییبو پایان یافت، به سمت کلینیک لی‌وی راند.
در این یک هفته‌ای که گذشت، ییبو سه بار برای ملاقات با او رفته بود و هربار هم لی‌وی به گونه‌ای جان را دست به سر کرد.
دلیل کارش را می‌دانست. این وابستگی زیادی که بین او و پسری که حالا نقش دوست‌پسر، خانواده و تمام زندگیش را داشت، به وجود آمده بود اگر کنترل نمی‌شد به هردو آسیب‌های جدی وارد می‌کرد؛ مخصوصا به ییبو که در شرایط روحی مناسبی به سر نمی‌برد!
با رسیدن مقابل کلینیک، شماره‌ی ییبو را لمس کرد و او نیز بعد از چند بوق، پاسخ داد:
_بیا بالا جان.
در را باز کرد و درحالی که پیاده می‌شد، به پنجره‌ی اتاق لی‌وی خیره شد. درست حدس زده بود. شازده کوچولویش از بالا به او نگاه می‌کرد.
نمایشی چشم چرخاند و خیره به پنجره غر زد:
_فکر کنم نیاز به محبت بیش‌تری داشتم.
ییبو نیز خنده‌ی سرتق‌وارش را کنترل کرد و صدایش را تا حدی که می‌توانست پایین آورد.
_شیائوجان... دوستت سرم رو میبره اگه به حرفاش گوش ندم.
جان صدادار خندید و از پله‌ها بالا رفت.
_واو. پس من الان خودم رو می‌رسونم تا پرنس وانگم رو از چنگال اژدها نجات بدم. قطع کنم؟
_نه.
آیفون را فشرد و منشی نیز با دیدن چهره‌ی آشنای جان بدون سوال در را گشود.
_نمی‌کنم.
به آرامی زمزمه کرد و ییبو لبخندی کم‌رنگ زد. برخلاف آن‌چه گفته بود، بدون مکث گوشی را خاموش کرد و به سمت لی‌وی چرخید.
شک نداشت که مرد تیز مقابلش، حرکات او و جان را زیر ذره‌بین دارد. ییبو آن را می‌فهمید و در تلاش بود تا با نشان ندادن رفتاری غیر معقول، باعث دوری و از این قبیل مشکلات نشود.
هرچند حتی خودش هم از میزان وابستگی‌ش به جان باخبر بود و می‌دانست از دید سایر افراد وجه زیبایی ندارد.
_رسید.
_حرفام رو فراموش نکن ییبو. باشه؟
موهایش را از جلوی چشم کنار زد و "باشه"ای جدی گفت. نهایت تلاشش را می‌کرد تا هر چه او می‌گوید را خط به خط دنبال کند و شاید هم تا حدودی موفق شده بود.
برای خوب شدن و خروج از چاهی که عمق تباهی‌هایش در آن قرار داشت، دست و پا می‌زد و در این راه از چنگ انداختن به هیچ ریسمان کمکی چشم‌پوشی نمی‌کرد.
_می‌خوام با جان تنها حرف بزنم.
لبش به سرعت کج شد و حتی این حرکت نیز نگاه لی‌وی را به خود خیره کرد.
_پس میرم بیرون.
_مراقب خودت باش.
تشکری کوتاه لب زد و بیرون رفت.
جان با دیدنش از روی صندلی بلند شد و ییبو به قدم‌هایش سرعت بخشید. قبل این‌که دست او بازویش را لمس کند، خود را کنار کشید و به سرعت زمزمه کرد:
_داره ما رو می‌بینه. شک نکن دستت بهم بخوره وقتی رفتی اتاقش سالم برنمی‌گردی. امروز کلی بهم گیر داد نباید وابسته باشم.
جان تلاش کرد تا جدیتش را حفظ کند و آن خنده‌ی بلندی که پشت لب‌هایش بود را به همراه آب دهان قورت داد. یییوی افسرده بیش‌تر از او و لی‌وی هوش خرج می‌کرد و دروغ بود اگر می‌گفت از این وضع احساس خوبی ندارد.
_جاسوس اِف‌بی‌آی شدی؟
ییبو نگاهی جدی‌ روانه‌ی چشمان گلش کرد و لبی که کج شد، برخلاف آن نگاه، جز خنثی بودن حس دیگری نداشت.
_می‌خواد باهات تنها حرف بزنه. اگه گفت از من فاصله بگیری بگو بیام داخل و بزنم تو گوشش.
این بار جلوی خنده‌ی بلندش را نگرفت و نامحسوس بازوی ییبو را نوازش کرد.
_سرتق بازی در نیار. نیازی به تو نیست خودم میزنم.
با بلند شدن صدای لی‌وی که جان را صدا می‌زد، به سرعت از هم فاصله گرفتند و جان به سمت اتاق او حرک کرد.
به لی‌وی برای سرزنش‌ها و به ییبو هم برای ترس‌هایش حق می‌داد. حتی خودش نیز از دور شدن وحشت داشت و با فکر به آن حالش دگرگون می‌شد.
رابطه‌ی میانشان این‌گونه نبود که تنها ییبو به دلیل افسردگی‌هایش به جان تکیه کرده باشد. درواقع احساساتی که در عمق دردها شکل گرفته بود باعث می‌شد تا جان نیز خود را محتاج حضور او ببیند.
تکیه‌دادن دو سویه‌ای که با کنار کشیدن یک نفرشان، هردو بر زمین می‌افتادند و تا مدت‌ها راهی برای بلند شدن پیدا نمی‌کردند.
در را پشت سرش بست و لی‌وی پاهایش را از هم فاصله داد و تقریبا خودش را روی مبل رها کرد.
_داشتی زیر گوشش چی پچ پچ می‌کردی؟
روی مبل مقابلش نشست و کاملا جدی غر زد:
_ابراز محبت بود.
لی‌وی چپ نگاه کردنش را به او بازگرداند و با خونسردی همیشگی زمزمه کرد:
_فعلا نمی‌خوام تا وقتی حال ییبو کاملا خوب نشده به روابطش گیر بدم. ولی امروز رو یادت باشه جان، نمی‌تونی از دست من فرار کنی و وابستگی احمقانه‌تری رو به وجود بیاری. تو خودت روانشناسی. بیش‌تر از من ندونی اطلاعاتت کم‌تر هم نیست. آسیبی که بهش وارد میشه رو میفهمی و بازم به رفتارات ادامه میدی.
با ناراحتی ابرو در هم کشید و دستش را در سینه حلقه کرد.
_فقط یک روز اونم چند ساعت نبودمو خودکشی کرد. متوجهی؟ اگه دور بشم ممکنه این بار از اتفاقی که میفته سالم بیرون نیاد. حالش خوب بشه دوتایی تمرین می‌کنیم تا وابستگی‌ها رو به سمت زوج معمولی بودن بکشیم.
به تایید سر تکان داد و جان نمی‌دانست از عمق وابستگی‌های خودش هم بگوید یا نه. شاید لازم بود او نیز سراغ یک روانشناس غیر آشنا برود و برای چگونگی رفتارش تحت مشاوره قرار گیرد.
_باشه، گفتم که فعلا قرار نیست در این رابطه حرف بزنیم.
صدایش را کمی پایین‌تر آورد و موضوعات مختلفی که نیاز به بررسی داشتند را یکی یکی مرتب کرد.
_به طرز عجیبی در برابر نشون دادن ضعفاش مقاومه. تازه یک هفته از شروع درمان گذشته ولی جوری رفتار می‌کنه، انگار دیگه مشکلی براش نمونده. شک ندارم یا تو خلوت یا هم وقتی کنار توعه حالات بیمارگونه‌ش بروز پیدا می‌کنه.
_آخر شب. گاهی صبح. بعضی وقت‌ها هم غروب، دقیقا وقتی که اون اتفاق افتاد.
شرایط را توضیح داد و لی‌وی با دقت موارد مورنظر را یادداشت کرد.
_وقتایی که حالش بد میشه چیکار می‌کنی؟
کمی مکث کرد و دفعاتی که حال ییبو بد شد را به یاد آورد. لحظاتی که سرشار از درد، غم و حس شدید بی‌کسی بود.
_بغلش می‌کنم و بهش اطمینان میدم که هستم. یکم حرفای امیدوارکننده هم شاید بگم. ولی چون خودمم حالم بد میشه فرصت برای تحلیل دقیق رفتارامون ندارم.
لی‌وی نیش‌خندی صدادار زد و با تاسف سر تکان داد. تمام حالات همانطور که حدس می‌زد؛ بود.
_باورم نمیشه احساسات می‌تونه در این حد آدم رو احمق کنه. صد هزار بار بهت گفتم فاصله رو حفظ کن شیائوجان. تو در برابر تک تک رفتارایی که با بیمارت داری مسئولی. اون قبل این‌که دوست‌پسرت باشه، در وهله‌ی اول کسیه که برای درمان اومد پیشت.
با اخم‌هایی که به سرعت جمع شده بود به چشمان جدی لی‌وی نگاه کرد و کلمات را پشت سر هم و بدون مکثی کوچک به زبان آورد.
_جوری رفتار نکن انگار سلامتیش برام مهم نیست. من تمام وقت‌هایی که می‌خوام باهاش حرف بزنم، پشت تک تک کلماتی که می‌خوام بگم طولانی فکر می‌کنم. ترس از دست دادنش رو چشیدم و اونقدری ناتوان نیستم که نتونم به این موارد فکر کنم. تمام دردها رو پا به پاش تحمل کردم و تکیه‌گاه شدم تا مبادا اتفاقی بیفته و ییبو رو از دست بدم. کار به احساساتی که شکل گرفته ندارم؛ ولی تو هیچ‌کدوم از لحظات اولویت اول خودم نبودم.
_اگه فکر می‌کنی من مخالف رابطه‌ت با ییبوعم یا حتی اگه فکر کردی منظور حرفام این بود که تو مراقبش نیستی، خیلی احمقی شیائوجان. منظور کلی من وابستگیه. حواست هست اگه یه روزی نباشی، حالا از کوچک‌ترین چیزها مثل قهر بگیر تا بزرگ‌ترین حالت که تصادف و مرگه، چه آسیب بدتری میبینه؟ دیگه نمی‌تونه برگرده به وضع قبل. وقتی خانواده‌ش رو از دست داد تو بودی که جای خالیشون رو پر کنی. وقتی خودت نباشی چی؟ اون جز تو کسی رو نداره؛ نه دوستی که بتونه کمکش کنه. نه آشنای درستی که بخوان عصا برای حرکتش بشن. تک و تنها تو دنیایی می‌مونه که دیگه برای اون نیست. نه آدماش... نه هر مزخرف دیگه‌ای که توش وجود داره.
جان خط به خط حرف‌هایش را می‌فهمید. خودش بارها به این مسائل فکر کرده بود و حالا که از زبان شخصی دیگر آن را می‌شنید، به نوع عجیبی او را وحشت‌زده می‌کرد.
هنوز هم برای تمرین دیر نبود؛ بود؟
_اینجام که کمک بگیرم لی‌وی. برای خوب شدن هردومون راه حل بده. منم باهات پیش میام و بعد درست شدن مسائل بزرگ‌تر، از شدت وابستگی کم می‌کنیم.
لبخندی کم‌رنگ روانه‌ی جان کرد. احساساتش را می‌فهمید؛ همان خواستن زیاد از حد و نداشتن قدرت برای کنار کشیدن.
خودش تک تک این موارد را چشیده بود و حالا دلش نمی‌خواست ییبو و جان نیز درگیر آن شوند.
_قبل اون اتفاق، یییو چه تفریحاتی داشت؟
به ذهنش فشار آورد و تصویر کلکسیون او اولین چیزی بود که در ذهنش نشست.
_اسکیت‌بورد سواری.
کمی مکث کرد و احمقانه دود سیگاری که چندبار دیده بود را نیز جزو تفریحاتش حساب کرد.
_سیگار کشیدن.
"واو" کشیده‌ای که لی‌وی گفت باعث شد تا با همان اخم‌های در همش بخندد و برای رفع درد پیشانیش را ماساژ داد.
_حالا می‌فهمم چرا انقدر رفتاراش با هر کی جز تو متفاوته. دوست پسرت به طرز عجیبی مغروره و احتمالا قبل این‌که دچار افسردگی بشه زیادی شَر بود.
جان با هیجان کمی پیش رفت و چشمانش درخشید.
_هنوز هم هست. باورت نمیشه تو عمق گریه وقتی یه حرفی بهش زدم چطور از این رو به اون رو شد و ازش به نفع خودش استفاده کرد.
لی‌وی خندید و اطلاعات جدید را یادداشت کرد.
بعد از چند دقیقه سکوت، دوباره ماسک جدی بودن را بر چهره قرار داد و زمزمه کرد:
_از این به بعد وقتی حالش بد میشه سعی کن با هم برین کارهایی که دوست داره رو انجام بدین. اگه واقعا اسکیت‌بورد مورد علاقه‌ترین کاریه که قبل افسردگی داشت، دوتایی برین یه جا یاد بگیرین. کل روز رو نشین تو خونه و اون هم دنبال خودت نکش. بیمارات رو ویزیت کن. دوست‌پسرت هم حتی به اجبار شده بفرست کلاسی، جایی تا تنها نباشه.
_باشه.
از جایش بلند شد و حرفی که لی‌وی با حالت چندش به زبان آورد، او را به خنده انداخت.
_تنها گوشزدی که تو تمام سال‌های رفاقتمون قبولش کردی، فکر کنم همین‌جا و بعد از اومدن ییبو بود.
با چشمان درشت شده به سمت در حرکت کرد و صدای نسبتا بلندش در اتاق پیچید:
_چون تازه قلبم رو پیدا کردم لی‌وی. بدون اون زندگیم زیادی پوچ بود و فرصت نداشتم که بخوام به حرف‌های پوچ‌تر تو واکنش مثبت بدم.
فوشی که او روانه‌ش کرد، باعث شد تا با شدت بیش‌تری بخندد و بعد از خداحافظی کوتاه از اتاق خارج شد.
ییبو با پاهایی که زیادی از هم فاصله داشت، روی مبل تقریبا دراز کشیده بود و جان با دیدنش ابرو بالا انداخت.
نیش‌خند تیزی که روانه‌ش شد بدون شک نشان داد که شیائوجان تازه اول راه سرتق‌بازی‌های اوست.
این‌که حس می‌کرد حال ییبو به زودی خوب می‌شود، مغزش را از افکار مثبت و انرژی‌های زرق و برق‌دار پر می‌کرد. بازگشت حالات پسر سرتقی که هر از گاهی آن روی خودش را نشان می‌داد و قلب جان بیش‌تر از همیشه برایش می‌لرزید.
هرچند شاید برای این مدل افکار زیادی زود بود و رد شدن از مسیر پیش رویشان سخت‌تر از آن‌چه که فکر می‌کردند به نظر می‌رسید؛ اما می‌دانست که با همین امید‌های اندک و مثبت اندیشیدن، در نهایت به خوشی‌های ابدی می‌رسند.
درواقع خودکشی ییبو مانند تلنگری برای هردو نفرشان شد. جان که بعد از آن، محبتش را صدبرابر کرد و حتی لحظه‌ای کوتاه او را به حال خود تنها نگذاشت. ییبو نیز برای بازگشت به حال خوشی که باید، از هیچ تلاشی کناره‌گیری نکرد.
هرچند بعد از هزاران اتفاق بدی که گذشت آن نیز جزو بدترین اتفاق‌ها به شمار می‌آمد؛ اما مهم این بود که از این مرحله نیز آسه آسه می‌گذشتند.
_بریم؟
سوالی پرسید و ییبو با خستگی از جایش بلند شد. دروغ بود اگر می‌گفت نسبت به هر مکانی غیر خانه حس بد ندارد. دلش تنها خوردن و خوابیدن می‌خواست و شاید هم کمی نوازش، به همراه حرف‌های محبت‌آمیزی که جایگزین تمام افکار تاریکش شود.
_بریم.
جان با دیدن چهره‌ی کمی زرد شده‌ی او نگران نگاهش کرد و بازویش را به سمت خود کشید.
خودشان نمی‌دانستند اما قد بلند ییبو و چسبیدن به مردی که شاید چند سانت ناقابل بلندتر از او بود، زیاد از حد زیبا به نظر می‌رسید.
_خوبی وانگ؟
_داریم به موج هزارم دیوونگی‌هام نزدیک میشیم. بازم باید موجود رو اعصاب کنارت رو با گریه‌های احمقانه‌ش تحمل کنی شیائوجان.
با ناراحتی گفت و پلک‌هایش را کوتاه به هم فشرد.
جان اما حالتی که داشت، دست خودش نبود. با حرص فشار بیش‌تری به بازوی ییبو وارد کرد و کنار گوشش پچ زد:
_حق نداری به خودت توهین کنی. حق نداری قلبم رو به تمسخر بگیری.
حرف به ظاهر عصبانی‌ش که برخلاف آن‌چه نشان می‌داد پر از محبت بود، عضلات نزدیک سفت شدن ییبو را کاملا شل کرد و باعث شد تا تمام وزنش را با بیخیالی به او تکیه دهد.
جان نیز با قدم‌هایی آرام در اثر سنگینی او که لاغر به نظر می‌رسید اما از حجم زیادی از گوشت و عضله تشکیل شده بود، مسیر آسانسور و خروجی ساختمان و در نهایت جاده را پیمود.
وقتی به ماشین رسیدند، تنها واکنشش نسبت به چشمان لی‌وی که از پشت پنجره آن‌ها را تماشا می‌کرد، دست تکان دادن ساده شد و ییبو بی‌توجه خود را روی صندلی کنار راننده انداخت.
بدون این‌که علاقه به درآوردن کفش خاکی‌ش داشته باشد، یکی از پاهایش را روی صندلی گذاشت و چانه‌ش را به زانو تکیه داد.
بعد از بسته شدن در و حرکت ماشین نیز، بدون این‌که چانه‌ش را بلند کند، سر به سمت نیم‌رخ جدی گلش چرخاند. ترکیب زیبای چهره‌ش را در ذهن ثبت نمود و صدای آرام او، ییبو را به خنده انداخت.
_فکر این‌که بخوای کارای شیطانی کنی رو از سرت بنداز بیرون وانگ‌.
_کدوم کارا؟ دستم رو بذارم رو شلوارت؟ یا با پاهام اذیتت کنم؟
در کمال خونسردی گفت و بر خلاف خودش، صورت جان به سرعت سرخ گشت.
_یادم رفته بود تو بی‌حیایی صد پله از همه بالاتری.
خندید و صدای خنده‌ی کوتاهش به طرز عجیبی برای جان خوش‌ آهنگ‌ترین صوت جهان به نظر رسید.
_حوصله داری بریم فروشگاه؟
_پس اونا چیه؟
درست مانند او با لحنی آرام لب زد و جان از آینه به پلاستیک‌های پر از مواد غذایی روی صندلی‌های عقب نگاه کرد.
_می‌خوام برات هدیه بخرم. شاید اسکیت‌بورد، شاید هم یه چیز دیگه.
دست خودش نبود اما آن روز به طرز عجیبی نسبت به تمام مسائل، با بیخیالی کامل از خود واکنش‌های منفی نشان می‌داد.
چانه‌ش را بیش‌تر به زانو فشرد و لب گشود:
_که خر بشم یه روز نبودی خودکشی نکنم؟
جان پایش را به طرز بی‌رحمانه‌ای روی گاز فشرد و سر به چپ و راست تکان داد.
_نه. می‌خوام بهم یاد بدی چطوری اسکیت‌بورد سواری کنم. لی‌وی بهت نگفت از واژه‌های منفی استفاده نکنی؟
هیجان اندکی که از بخش ابتدایی حرف او در وجودش نشست را ندید گرفت و با افکاری که مانند خوره او را درگیر کرده بودند، کلمات را برای جملاتش انتخاب کرد.
_اگه لی‌وی بهم بگه ازت جدا بشم، یعنی باید بهش گوش بدم؟
جان بدون توجه روی ترمز کوبید و ماشین تقریبا نزدیک به جدول کناره‌ی خیابان ایستاد.
به چشمان مرطوب ییبو خیره شد و مردمک‌هایش به سرعت مسیر زیبای صورت او را پیمودند.
_من شبیه آدمیم که قراره رهات کنم وانگ؟
لب‌ پایینش را از درون گاز گرفت و قطره‌ای اشک مانند تکراری‌ترین تکرار این روزهایشان، از کناره‌ی صورتش پایین ریخت.
_نه.
با نگرانی رد اشک را دنبال کرد و صدایش حتی ملایم‌تر از همیشه شد.
_پسر سرتقم؟
ییبو نامحسوس لرزید و پلک‌هایش را روی هم فشرد تا دست از حماقت‌ بردارد.
انگار ماسکی که هر بار در اتاق لی‌وی به صورت می‌نشاند، تنها مختص به آن‌جا و چند متر نزدیک به کلینیک بود. تا اندکی فاصله می‌گرفتند، همان شازده‌کوچولوی آسیب دیده‌ی گلی می‌شد که پا به پای خودش درحال خشکیدن بود.
_شیائو گِه...
با بغض نالید و حتی کلمه به طور کامل از میان لب‌هایش بیرون نیامده بود که گلش او را به سمت خود کشید و سرش را به سینه فشرد.
بلندتر گریست. در حدی که هق‌هق بلندی فضای ماشین را پر نمود و جان با چشمان سرخ به قهوه‌ای موهای کوتاه مقابلش خیره شد.
_وانگ من... شازده‌کوچولوی من... ببخشید اگه با رفتاری باعث شدم فکر کنی قراره یه روز نباشم. مگه آدم می‌تونه قلبش رو تنها بذاره؟ من تا آخرین روز عمرم همینجام. هر موقع بخوای. هر وقتی که نیاز داشتی گلت همینجاست وانگ.
حتی حرف از نبودن جان و از دست دادن یکی دیگر از نزدیکانش او را می‌ترساند. مغزش را درگیر هاله‌ی بی‌خبری‌ها می‌کرد و همان‌قدر شجاعتش برای ادامه را از دست می‌داد.
او گلش را برای روزهای سخت پیش رویش می‌خواست. برای تمام لحظات زندگیش... برای یک عمر و حتی دنیایی دیگر.
لرزید و باز هم لرزید...
آن‌قدری زیاد که عبور نفس‌هایش را فراموش کرد و با ترس پیراهن جان را بین چنگ انگشتانش گرفت.
چشمانش از بی‌هوایی درشت شد و کلمات وحشت‌زده از بین لب‌هایش بیرون آمد:
_نمی‌تونم... شیائو گِه... نمی‌تونم... نفس... بکشم...
جان ترسید... زیادتر از آن‌چه که باید، از حمله‌ی عصبی ترسید و با درونی آشوب لب‌هایش را کنار گوش پسرکش برد.
اجازه داد تا خروج نفس‌هایش، پوست سرد او را نوازش کند و لرزان پچ زد:
_به صدای نفس‌هام گوش کن وانگ. هیش... آروم باش من اینجام... گلت اینجاست شازده‌کوچولوم. همراه من هوا رو بکش درون و هربار که گرماش رو حس کردی، اون رو به بیرون هدایت کن. اینطوری...
هوا را صدادار به سینه کشید و ییبو به تقلید از او، کارش را تکرار کرد.
چندبار هم‌زمان با هم نفس کشیدند؟ یا ییبو دقیقا از کدام قسمت این هماهنگی مانند دریای طوفانی با فریادهای بلند اشک ریخت و باز هم اشک ریخت؟
نمی‌دانست... تنها سنگینی دست‌های گلش را حس می‌کرد و گرمای حضوری که به آن بیمار بود.
وقتی کمی آرام شد، این‌بار خودش فاصله گرفت. با بی‌تابی نگاهش را روی صورت خیس جان چرخاند و قلبش مچاله شده به سینه‌ش کوبید.
حالش را درک نمی‌کرد. یک بی‌تابی عجیب در عمق دردهایش داشت که با مرهم حرف‌های جان، انگار برای دقایقی نبود.
مقابل نگاه منتظر او، کف دستش را روی گونه‌ی سمت راست گلش قرار داد و پیش رفت. چهارزانو نشست و با سری که برای برخورد نکردن به سقف کمی خم شده بود، تقریبا نالید:
_منو ببوس شیائو گِه. منو تا حدی که بمیرم ببوس.
جان خیره در آن چشمان سرخ، تردید‌ها را کنار گذاشت و پیش رفت. مقصد کجا بود؟ لب‌هایش؟ شاید هم گونه و پیشانی؟ یا بینی و ابروهایی که حالا موهایش آشفته و کمی کج شده بودند؟
ییبو اما فرصت برای تعلل نداد. لب‌های خشکش را به لب او کوبید و انگار باقی زندگیش تنها نیازمند همان بوسه‌ی خیس است که با تمام توان خود را به جان فشرد.
لب‌هایش را به گونه‌ای بوسید که انگار آخر دنیا همانجاست. میان آغوش گلش... میان تیغه‌ی برنده‌ی سختی‌ها و فریادهایی که تنها یک نفر می‌توانست آن را آرام کند.
بوسه‌ای که جز حسِ امنِ بودن، هیچ احساس دیگری را منتقل نمی‌کرد و انگار هربار صدای کشیده شدن لب‌هایشان به هم، مهر اثباتی بود برای قلب‌های شکسته‌‌ای که معصومانه به یکدیگر پیوند می‌خوردند.
در نهایت عقب کشیدند؛ اما نه آن‌قدری که نفس‌ زدن‌های یک‌دیگر را نشنوند. یا باریکه‌ی کوتاه آب‌دهانی که لب‌هایشان را به هم اتصال می‌داد، شکسته شود.
جان به چشمان او خیره شد و سرخی جمع شده‌ی دورش را با ناراحتی در دیده ثبت کرد. به آرامی تیزی چانه‌ش را نوازش کرد و ییبو نیز دو سمت بازوی گلش را برای تکیه‌گاه شدن، در دست گرفت.
هردو تقریبا به آرامشی نسبی رسیدند و در حرکتی ناگهانی روی صندلی‌هایشان بازگشتند. شاید واژه‌ی خجالت برایشان کمی مسخره به نظر می‌رسید؛ اما حالشان جز معنای واقعی آن کلمه چیز دیگری را صدق نمی‌کرد.
آشوب بزرگ و در نهایت بوسه‌ای که با آن شور عظیم شکل گرفت، زیادی دراماتیک به نظر می‌رسید.
جان دوباره استارت زد و این‌بار ییبو هردو پایش را بر کف ماشین گذاشت. دست به سینه نشست و از شیشه به بیرون که حالا با سرعت از مقابل چشمانش عبور می‌کرد، خیره شد.
_برگردیم خونه؟
با تکان دادن سر مخالفت کرد و "نه" آرامی لب زد.
جان نیز به سمت فروشگاه موردنظر راند و هر دو در سکوت ناگهانی که میانشان شکل گرفته بود، غرق شدند.
وقتی مقابل فروشگاه توقف کرد، ییبو با دیدن اسکیت‌بوردهای آویزان از دیوار و نمایان از پشت در شیشه‌ای، به شدت لرزید. لرزشی عصبی که جان را به وحشت انداخت و دست پیش برد تا صورتش را به سمت خود بچرخاند، اما ییبو با ضعف کنار کشید.
دستش را به نشانه‌ی "خوبم" بالا برد و چهره‌ی مادرش را درحالی که برایش اسکیت‌بورد خریده بود به یاد آورد.
کجایش به یک آدم خوب شباهت داشت؟ تک‌تک مکان‌های آن شهر خاطرات ریز و درشت او با مادرش و یوب را در خود ذخیره کرده بود و ییبو حتی اگر می‌خواست که فراموش کند هم نمی‌توانست.
_وانگ؟
صدای جان وقفه‌ای کوتاه میان افکار تاریکش ایجاد کرد و ییبو دست روی قلبش فشرد. کمی درد داشت... شاید هم بیش‌تر از کمی!
به آرامی زمزمه کرد: میشه بریم خونه؟
چرا و اگر نیاورد. به همان سرعتی که ماشین را خاموش کرده بود، روشن کرد و به سمت خانه راند.
_سرت رو بذار رو پام.
با کف دست روی رانش کوبید و ییبو بی‌حرف خم شد و سرش را آن‌جا گذاشت.
چشمانش که پر و خالی می‌شد را به هم فشرد و دوباره قطره‌ای از آن جویبار پایان‌ناپذیر، بیرون ریخت.
جان نیم‌نگاهی به صورت زرد شده‌ی ییبو انداخت و دست راستش را به قصد نوازش روی موهایش کشید.
هرچند تلاش می‌کرد تا با کم‌ترین سرعت حرکت کند؛ اما باز هم در آن پوزیشن رانندگی سخت به نظر می‌رسید.
_وقتی پونزده سالم بود برای اولین‌بار اسکیت‌ خریدم.
مکثی کوتاه کرد و لرزان ادامه داد: با مامانم. تازه فهمیده بودیم یوب رو حامله‌ست.
_چون مامانت حامله بود سرتق بازی درآوردی برات اسکیت‌ بخره؟
طنز اندکی که چاشنی صدایش بود، لبخندی کم‌رنگ روی صورت ییبو نشاند و باعث شد تا نیشگون محکمی از پای او بگیرد.
تلاش‌های گلش را برای زیادی غرق نشدن در خاطرات درک می‌کرد.
_چون تازه پول جور شده بود و هر دو از این‌که اون ترک کرد خوشحال بودیم.
جان در سکوت نوازشش کرد و ییبو گذری سریع به روزهایی که گذشت؛ زد.
اگر به او اعتماد نمی‌کردند حالا مادرش زنده بود.
شاید یوب هیچ‌گاه به وجود نمی‌آمد؛ اما حداقل دیگر دخترکی نبود که با آن سختی بزرگ از دنیا برود.
_تا چند ماه همه‌چیز خوب پیش رفت. کلاس اسکیت‌بورد شرکت کرده بودم. مامانم یک ماه دیگه قرار بود خواهرم رو به دنیا بیاره و... اونم حضور داشت. هرچند بعضی وقتا برمی‌گشت به اصل خودش؛ ولی بازم همه جا بود.
سعی کرد تا پایش را کمی صاف کند و این‌که دوست نداشت گریه‌های حاصل از فشار روانی با شدت قبل آغاز شود نیز در آن حرکات سریع و بدون هدف بی‌تاثیر نبود.
_پشیمون نیستم.
کوتاه لب زد و سرش را برای بهتر تکیه دادن، چرخاند.
_از چی؟
قطره‌ای دیگر از کناره‌ی چشمش پایین ریخت و با نفسی که باز هم سخت بیرون و درون می‌شد، لب گشود:
_این‌که اونم مرد.
جان به صورت رنگ‌پریده‌ی او نگاه کرد و این‌بار نگاهش هزاران حرف در خود ذخیره داشت. اولین‌باری که ییبو دچار شوک عصبی شد، دقیقا بعد از مرگ پدری بود که تنها نام پدر را یدک می‌کشید.
_می‌دونم.
_باید هزار بار دیگه می‌مرد.
با تلخی گفت و جان تنها موهایش را نوازش کرد و باز هم نوازش کرد. برای تمام حالات و حرف‌ها به او حق می‌داد.
_می‌دونم.
بیش‌تر در خودش جمع شد و دیگر چیزی نگفت. جان نیز تا جایی که می‌توانست گاز داد و در نهایت به خانه رسیدند.
در مدت زمانی که جان مشغول سر و سامان دادن به بعضی از پرونده‌های بیمارانش بود، ییبو برای دور شدن از افکار خود را سرگرم تماشای فیلم سینمایی مزخرفی کرد که حاضر بود بعد از اتمامش قسم بخورد حتی یک لحظه‌ی آن را به طور کامل ندیده و به آن توجه نکرده است.
بیخیال بخش اندکی که از فیلم باقی‌مانده بود، شد و با درونی آشوب از جا برخاست. نیم‌نگاهی روانه‌ی جان که مشغول نوشتن در پرونده‌ها بود کرد و چشمانش بی‌دلیل پر و خالی گشت.
با بی‌تابی خود را به چمدانی که در نزدیکی تخت، درست روی زمین قرار داشت، رساند و کنار انبوه لباس‌هایش که آشفته در اطراف ریخته بود، نشست.
شاید جا به جا کردن لباس‌ها می‌توانست کمی او را از افکار تاریکش جدا کند.
افکاری که پر از حس تهی بودن و از دست دادن عزیزانش بود. حتی احمقانه به مرگ آن مرد هم فکر می‌کرد. مردی که باعث تمام سختی‌هایش در این چند ماه شد و عامل تمام دردهای مادرش قبل آن اتفاق بود.
انگاری حرف‌های لی‌وی که تاکید زیادی برای فراموش نکردنش داشت را به اعماق ذهنش فرستاد که نه می‌توانست بارش بی‌شمار افکار تاریک را کنار بزند، نه قادر بود فقط کمی جلوی تاری چشمانش در اثر اشک را بگیرد.
به طرز عجیبی آن شب احساس خستگی می‌کرد؛ از دست خودش که بعد آن ماجرا به چنین افسردگی شدیدی رسید و از وضع چشمانی که زودتر از قلبش برای دامن زدن به آشوب می‌باریدند.
مانند انسانی که قرار است برای مدت طولانی به سفری دور و دراز رود، با چشمی که بی‌دلیل اما با هزار دلیل ناگفته پر و خالی می‌شد، لباس‌هایش را یکی پس از دیگری تا کرد و درون چمدان گذاشت.
وقتی به لباسی که در روز خودکشی به تن داشت رسید، لحظه‌ای متوقف شد.
جعبه‌ی سیگاری که به شکل برآمده فریاد می‌زد هنوز هم در جیبش قرار دارد، ییبو را به طرز عجیبی برای حس آن شی باریک میان لب‌هایش وسوسه می‌کرد.
سرش را به سمت میز جان چرخاند و وقتی او را مشغول کار دید، به سرعت جعبه را درون شلوارش انداخت. کثیف‌کاری بود؛ اما چاره‌ای نداشت. وسوسه‌ها خیلی قوی‌تر از وسواس او را برای عملی شدن کارش تحریک می‌کردند.
خودش هم می‌دانست که شیائوجان با این‌که گلش به حساب می‌آمد؛ اما در مرحله‌ی اول روانشناسی محسوب می‌شد که بدون شک با دیدن سیگار کشیدن بیمارش بارها او را سرزنش می‌کند.
از جایش بلند شد و برای این‌که جعبه از لنگه‌ی شلوارش پایین نیفتد، آهسته به سمت در قدم برداشت.
خیسی گونه‌ش را پاک کرد و انگاری به یک هیجان عجیب رسیده بود که هجوم خون در گوش‌هایش را حس می‌کرد و لعنت...
آن صدای بلندی که شنید، حاصل برخورد جعبه‌ی سیگارش با زمین که نبود؛ بود؟
نمایشی خودش را دو زانو روی جعبه انداخت و تلاش کرد تا با پاهای بلندش، جلوی هرگونه روزنه برای دید جان را بگیرد.
_آه... فکر کنم مچ پام پیچ خورد.
با لحنی که درد دروغین در آن نمایان بود لب زد و جان با نیش‌خندی که مسلما حاصل نگرانی نبود، از جایش بلند شد. کنار او روی زمین نشست و با ابروی بالا رفته شانه‌ی ییبو را به سمت خود کشید.
خیره به لب‌هایش، تار مویی که آویزان در مقابل چشمانش بود را کنار زد. خودش را جلو کشید و در حالی که دستش را با بی‌رحمی تمام و موریانه‌وار بر ران او می‌کشید، لب زد:
_فقط دست از سرتق‌بازی بردار و...
نگاهش را از آن دو تکه گوشت کبود به سمت چشمان سرتق ییبو چرخاند و نیش‌خند تمسخرآمیزش تبدیل به لبخندی شد که مهربانی را در خود ذخیره داشت.
هرچند لبخند می‌زد؛ اما دست از جدی بودن نکشید و حرفش را با غرشی به ظاهر آرام ادامه داد:
_اون جعبه‌ای که برای پنهان کردنش تلاش می‌کنی رو بهم بده.
با شنیدن صدای جدی او، دست از تظاهر کشید و دقیقا مانند پسربچه‌ای سرتق، نگاه خیره‌ی میانشان را ادامه داد.
جعبه‌ی سیگار را کاملا عیان از زیر پایش بیرون کشید و آن را بین انگشتانش جمع کرد.
_نمی‌تونی مجبورم کنی.
با نگاهی که جدیت را به اجبار در عمق تلاطم درونی خود جا می‌داد، مخالفت کرد و انگشتانش را دور شی ارزشمندش فشرد.
جان سر پیش برد و لب‌هایش را کنار گوش او نگه داشت. کارش بی‌انصافی بود. از ضعف ییبو بر علیه خودش استفاده می‌کرد؟
_پسر خوب شیائو گِه باش وانگ. اگه دوست نداری گلت از رز مهربون به ونوس گوشت‌خوار* تبدیل بشه، فقط اون جعبه رو بذار تو دستام و بیا در صلح و آرامش به زندگیمون ادامه بدیم.
کلمات خارج شده از میان لب‌های او را با اشتیاق به مغز کشاند و گوشش را از او فاصله داد. این‌بار سرش را به طور کامل به سمت صورت او چرخاند و لب‌هایش را مماس لب‌ جان قرار داد.
با چشمانی که بدون شک شرارت قدیم در آن می‌چرخید، زمزمه کرد:
_نمی‌تونی... من رو... مجبور کنی... شیائو گِه‌ی وانگ.
نگاه‌هایی که در هم خیره بود، به طرز عجیبی دیوار استقامت هر دو را شکست و به آرامی عقب کشیدند.
ییبو جعبه را باز کرد و بعد از در آوردن یک نخ، سه سیگار باقی مانده را مقابل چشمان همیشه مهربان جان، در دستش گذاشت.
در سکوتی غیرمنطقی به سمت آشپزخانه رفت و بعد از گرفتن فندک، دوباره به اتاق بازگشت.
مقابل او که هنوز هم روی زمین نشسته بود و حرکاتش را تماشا می‌کرد، نشست و سیگار را میان لب‌هایش گذاشت.
_با نگاه سرزنشم نکن.
کلمه‌ی آخرش در تیک ضعیف فندک غرق شد و بخش ابتدایی سیگار پس از پنج ثانیه به رنگ سرخ درآمد.
احساس حماقت می‌کرد که حتی وقتی آن دود غلیظ را به سینه می‌کشید، باز هم اشک راه خود را برای خروج از چشمانش پیدا می‌کرد.
جان با نگرانی و غم به حرکات او خیره شد و دود غلیظی که از بین لب‌هایش بیرون خزید را با چشم دنبال کرد.
چرا آن‌قدر دردی که از او می‌گرفت سنگین بود؟ پسرک بینوایش زیر بار افکار مقاومت می‌کرد و باز هم می‌لغزید. هربار بیش‌تر از روز قبل و شاید هم دردناک‌تر از همیشه.
_بیا بشین اینجا.
روی رانش ضربه زد و ییبو عمیق نگاهش کرد. حتی وقتی کاری برخلاف خواسته‌ی گلش انجام می‌داد، او باز هم بود. باز هم مرهمی روی دردهایش می‌گذاشت و تکیه‌گاهی برای بخش شکسته‌ی افکارش می‌شد.
بدون حرف پیش رفت و درحالی که روی رانش می‌نشست، پاهایش را در پشت جان دور هم حلقه کرد.
هرچند با آن قد بلند برای هردو نفرشان نشستن به آن حالت، بدون هیچ تکیه‌گاهی سخت بود؛ اما چه کسی می‌توانست آن‌ها را برای وضعی که درونش قرار داشتند سرزنش کند؟
ییبو خیره در چشمان گلش سیگار را میان لب‌هایش چرخاند و دود را با طمانینه به سمت صورت او فوت کرد.
جان نیز حرفی نزد. تنها کمی بیش‌تر ییبو را به خود فشرد و قطره اشکی که از تیغه‌ی بینی او روی چانه‌ش نشست را دنبال کرد.
_یه وقتایی...
به آرامی لب زد و نگاه جان مقصد بعدی که چشمانش بود را پیدا کرد. آن حجم غم موجود در صدا، با لرزشی که بی‌پایان به نظر می‌رسید زیادی دردناک بود.
منتظر ماند و ییبو غرق در دودی که بدون توقف به سینه می‌کشاند و آن را بیرون می‌فرستاد، لب زد:
_از این‌که همیشه بودی و هستی، می‌ترسم. یه ترس دوست‌داشتنی.
باسنش را برای خوب نشستن تکان داد و جان نیز با پوزیشنی راحت‌تر، او را به خود فشرد.
شیائوجان هم می‌ترسید. از روزی نبودن او یا خودش به شدت می‌ترسید و دلیل اصرارهای لی‌وی برای کاهش وابستگی را می‌فهمید. اما می‌شد؟ مگر امکان داشت وقتی پسرکش را این‌گونه غرق در اندوه می‌دید، خود را برای کاهش وابستگی‌ها دور کند؟
_منم می‌ترسم.
به آرامی زمزمه کرد و ییبو چانه‌ش را روی شانه‌ی او قرار داد. دست آزادش را دور گلش گذاشت و سیگار را میان دو انگشت دست دیگرش گرفت.
اصلا مگر می‌شد که نترسند؟ با پسری آسیب دیده و مردی که ماه‌ها برای خوب شدنش تلاش کرده بود، تمام ترس‌هایشان منطقی به نظر می‌رسید.
_این‌که از وقتی دیدمت همیشه ضعیف بودم و هنوزم هستم، متنفرم.
جان بوسه‌ای کوتاه روی سرش نشاند و او را درک کرد. ییبوی قبل آن اتفاق زیادی مغرور و سرتق بود.
_این‌که ضعف‌هات رو فقط خودم می‌بینم باعث میشه تا بیش‌تر از همیشه برام مهم باشی.
دماغش را بالا کشید و جان از حالت سرتقی که داشت، خندید.
_شیائو گِه؟
پشتش را دست کشید و مانند خودش لب زد:
_بله پسر سرتق من؟
ییبو فاصله گرفت و با چشمانی که جان حاضر بود قسم بخورد از قصد در آن حد مظلوم کرده، به او خیره شد.
_بازم سیگار بکشم؟
_نه.
کوتاه و با جدیت گفت و ییبو اخم کرد. نگاه خیره‌ش را برنداشت و با سرتقی غر زد:
_اگه نکشم در عوض بهم چی میدی؟
ضربه‌ی نسبتا محکمی به پیشانی ییبو کوبید و او را کمی از خود فاصله داد. نمی‌توانست خنده‌ی شدیدش را از آن پررویی فراوان پنهان کند و حتی ییبو نیز متوجهش بود.
_که بابت سیگار کشیدن امروز و یک هفته‌ی قبل تنبیه نشی؟
باسنش را از قصد روی جان تکان داد. نیش‌خندی خنثی به گوش سرخ‌شده‌ش زد و درحالی که از موقعیت استفاده می‌کرد، جعبه‌ی سیگار را از جیبش بیرون کشید و تقریبا نالید:
_شیائو گِه؟
_وانگ ییب...
به طور ناگهانی بلند شد و حرف نیمه در دهان جان باقی ماند. برای چهره‌ی سرتقی که به دلیل سیگار میان دستش زیادی کوک بود، چشم درشت کرد و برای گرفتنش خیز برداشت.
_وانگ‌ییبو! پدسگ گستاخ.
ییبو با سرتقی شانه بالا انداخت و به سرعت دور شد. صدای خنده‌ی گرملین‌طورش باعث شد جان نیز لبخندی کم‌رنگ اما نامحسوس بزند و از همان جا که نشسته بود، برایش خط‌و‌نشان کشید.
_امروز رو یادم میمونه آقای وانگ.
****

حس ماچ تو ماشین رو داشت خواستم ببینین شما هم :")

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.

حس ماچ تو ماشین رو داشت خواستم ببینین شما هم :")

حس ماچ تو ماشین رو داشت خواستم ببینین شما هم :")

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.

"ونوس گوشت‌خوار"

___________________________________________

یه کوچولو کم لطفی شد بهم نه نظر میدین نه ووت🥲
چپتر آخر رو با اشک و خون بذارمممم...
محبت دادنیست؛ از دادن دریغ نکنید😂😗

Don't Smoke | سـیـگـار نـکـشـWo Geschichten leben. Entdecke jetzt