با سوزشی که توی دستش حس کرد چشمای خسته و بی قرارشو باز کرد
پرستار با دیدن چشمای بازش :به هوش اومدین ؟
ییبو با به یاد اوردن اتفاقی که دیشب افتاده بود سریع از جاش پاشد،مهلت فکر کردن نداشت، باید میرفت
پرستار با شوک:اقای محترم شما باید استراحت کنین
ییبو با دستش پرستار را ، اروم پس زد و سریع از اتاق خارج شد .
تعادلی روی راه رفتنش نداشت اما نمیخاست دست از تلاش کردن برداره
پلیس با دیدنش از روی صندلی پاشدو سمتش رفت ولی ییبو انقد حالش بد بود که متوجه حضور اون نشد
کم کم تعادلش رو داشت از دست میداد، که پلیس با گرفتن بازوش مانع از افتادنش شد.
ییبو با چشمای اشکی اش به پلیس خیره موند با التماس و صدای گرفته اش گفت :خواهش میکنم بگو زندن ...بگو هیچ اتفاقی براشون نیوفتاده...بگو...بگو که همش یه...توه.. توهم بوده
کلمات رو به سختی عدا کرداون نگاه به قدری غم انگیز بود که لحظه ایی اون پلیس درد اون نگاه رو توی اعماق وجودش حس کرد ،بعد مکث طولانی ایی نفس سختی بیرون داد:باید سوالاتی ازتون بپرسیم اگه مشکلی ندارین
ییبو حس گمشدگی توی یک جمع ناشناخته و بزرگ رو داشت
احساس غربتی که هر لحظه بیشتر خفش میکرد
...
روی صندلی نشسته بود پلیسا گفته بودن مادرش مفقود شده و پدرشو به سرد خونه منتقل کردن
ییبو باید چیکار میکرد؟ اصلا نمیتونست این اتفاقایی که افتاده رو هضم کنه
تنها کاری ک توی این ۲۱ سال کرده بود این بود ک تو خونه بمونه و کارهاشو انجام بده
هیچ دوستی نداشت که باهاش درداش رو درمیون بزاره ،البته بخاطر خانواده اش بود اونا نمیذاشتن کسی به ییبو نزدیک بشه و اینکارشون باعث شد که الان ییبو تک و تنها بمونه، بدون داشتن کسی
◇◇◇◇◇
بعد از مراسم تدفین پدرش، حتی نفهمید کی به خونه رسیده
با صورت غم آلودش که ممکن بود هر لحظه بزنه زیر گریه داخل خونه شد
سوت و کور بود انگار سالهاست کسی توی این خونه زندگی نمیکرده
به سمت طبقه بالا میرفت که چشمش به اون غذای مادرش خورد با حسرت بهش نگاه کرد، سمتش رفت
قاشقی برداشتو مشغول خوردن شد
مزه ی بدی گرفته بود اما ییبو بدون قورت دادن لقمه ی قبلی، لقمه ی دیگه ایی برمیداشت
قطره های اشکش سریع از چشمای بیقرارش میلغزیدند
بعد از خوردن غذا به نشونه ی احترام سری خم کرد با صدای اروم :ممنون مامان..خیلی خوشمزه بود
اینکه مادرش کجاست داشت دیونه اش میکرد یعنی امیدی به زنده بودنش هست؟دیگه تاب نیورد، گریه های بی صداش به هق هق تبدیل شد
چشماش از خستگی درحال ترکیدن بود اما قصد نداشت دست از گریه کردن برداره
...
خانوم گوان با دیدن در نیمه باز داخل شد.
صدای گریه ی ییبو رو که شنید
سمت صدا رفت
ییبو رودید که سرشو روی میز گذاشته بود
نگاه غمگینی کرد نمیدونست چی بگه و از کجا شروع کنه ،حتی اگه حرفی داشت نمیتونست ب زبون بیاره برای همین تو بغلش گرفتتشییبو بدون اینکه سرشو بلند کنه به گریه کردنش ادامه داد،دیگه هیچی براش کوچکترین اهمیتی نداشت ،
اون حس پوچی ایی که توی قلبش بود هر لحظه بزرگ وبزرگتر میشد
گاون بعد مکثی جلوی ییبو زانو زد و سرشو بالا اورد
ییبو با دیدن عمه اش بهش خیره موند کسی که تاحالا هیچ خبری ازشون نگرفته بود
گاون با چشمای نمدار کاغذی از توی جیبش در آورد سریع شروع به نوشتن کرد و بعد مکثی کاغذ رو سمت ییبو گرفت
(پسرم حالت چطوره)
ییبو لبشو داخل داد چشماشو محکم روی هم فشار داد، نمیخاست با این عنوان صداش بزنه ولی حال بحث و جدل رو نداشت
گاون ک جوابی نگرفت دوباره شروع ب نوشتن کرد :(من مراقبتم عزیزم نگران نباش)
پدرش مرده ،مادرش مفقود شده و با این حال گاون انتظار داشت با این حرفش ابی روی اتیش باشه؟! ییبو دستای گاون رو پس زد ،با سرعت سمت طبقه ی بالا رفت.
.....
یک هفته گذشته بود اما برای ییبو هر روزش اندازه یک سال بود.
داشت سمت طبقه پایین میرفت که به اتاق کار پدرش رسید مکثی کرد
در اتاق رو باز کرد، مطمئن بود پدرش به قتل رسیده باید قاتل رو پیدا میکرد تا اندکی از حس بدش کم بشه کمی امید داشت که سرنخی پیدا کنه .
دیوانه وار بین پرونده های پدرش دنبال چیز مشکوکی بود اما هیچی پیدا نمیکرد
با عصبانیت مشتی به دیوار کوبید
گاون از لای در نیمه باز به ییبو نگاه میکرد بعد مکثی تصمیم گرفت به طبقه پایین برود.همینجوری که پوست لبش رو میجویید چشمش به گاو صندوق پدرش خورد
سریع سمتش رفت و بعد مکثی رمز رو زد اما اشتباه بود اندکی درنگ کرد و بعد تاریخ تولدش را وارد کرد ، در با صدای تقی باز شد
داخلش یه پاکت از رنگ و رو رفته بود.
با سوالاتی ک توی چشماش موج میزد خواست برش داره ولی صدای شکستن چیزی از طبقه پایین به گوشش رسید و مانع از برداشتن اش شد
با عجله به پایین رفت
گاون زانو زده بودو تکه های گلدون شکسته رو جمع میکرد با دیدن ییبو لبخند هولی زد
ییبو اروم از پلهها پایین اومد و به گاون کمک کرد
بعد از جارو کردن گاون سریع دفترچه شو در آورد و نوشت(متاسفم چشمم ندید )
ییبو لبی خط کرد دستی روی شونه اش گذاشت : مشکلی نیست
سریع ب سمت اتاق کار پدرش دویید
پنجره ی باز توجه اش رو جلب کرد،اطمینان داشت که پنجره قبل رفتنش بسته بود.
نفسی بیرون داد و سمت گاو صندوق رفت، اما با خالی بودنش لحظه ایی سرجاش خشکش زد ،با این فکر که از گاو صندوق به پایین افتاده گیج به پایین نگاه کرد اما اثری از اون پاکت نبود عصبی دستی لای موهاش کرد
سریع سمت پنجره رفت
اطراف رو نگاه کرد کسی به چشمش نخورد
ناگه نگاهش روی شخص قدبلندی که لباس مشکی رنگ به تن داشت افتاد
یعنی اون کسیه که پاکت رو برداشته؟ شاید اون جواب تمام سوالاتش باشه
با تمام توان سمت پایین دویید از درخونه با عجله بیرون زد
گاون با شوک به رفتنش خیره بودییبو گرچه رمقی در توان نداشت اما با تمام توانی که داشت دنبال اون شخص میدویید صدای پاهاش توی فضا اکو میشد
و این اون شخص رو آگاه کرد باعث شد سرعت قدم هاشو بیشتر کنه
ییبو سرعت دوییدنش رو بیشتر کرد اما اون به قدری دور شد که داشت به یک نقطه تبدیل میشد.
ییبو با زجه :وایساااا...خواهش میکنم
به نفس نفس افتاده بود
تمام تمرکزش روی اون شخص بود که ناگهان پاش به اسفالت گیر کرد
با صورت روی زمین خورد درد بدیو توی صورتش حس کرد
سریع سرشو بالا اورد اما دیگه اون شخص ناپدید شده بود
با ناامیدی نالید.
YOU ARE READING
𝕆ℕ𝔼 ℂ𝔸𝕃𝕃
Fanfictionوانگ ییبو کسی که با انسان های معمولی فرق دارد. اما خودش بی خبر است. در شب بارانی اتفاقی رخ میدهد که زندگی اش به طور کامل نابود میشود. .... ژان: فکر کردی همه دشمنا برای مقابله باهات خنجر به دست ایستادند؟! سکوتش را ک دید پوزخندی زد و حرفش را ادامه داد...