با قیافه در هم ریخته وارد خانه شد.
انقد ناراحت و عصبی بود
که بدون بستن درخونه، سمت طبقه بالا رفت
گاون متوجه چهره ی درهم ییبو شد،برای همین قدمی به سمتش برداشت ،ولی دیگر قدمی سمتش برنداشت ،تصمیم گرفت فعلا مزاحمش نشه ،برای همین به اشپزخونه برگشت و مشغول خرد کردن پیازچه شد.
عصبی دستی لای موهاش کرد ،چطور میتونست پاسخ تمام سوالاتشو پیداکنه؟ اون مرد کی بود ؟ اون پاکت رو اون برداشته بود؟
با دندوناش گوشه لبش رو به بازی گرفته بود ،جوری غرق فکر کردن بود که متوجه نشد لبشو زیادی فشار داده ،حتی مزه ی خون توی دهنش هم نتونست اونو از افکارش بیرون بیاره
گاون با جعبه ی کمک اولیه در رو باز کردو سکوت اتاق رو با اومدنش شکست.
ییبو از روی زمین چشم برداشت و به گاون نگاه کرد.
گاون با نگاه دلسوزانه ،کنارش نشست.
مشغول باز کردن جعبه شد
ییبو نیم نگاهی به صورتش انداخت ،درمورد عمه اش خیلی سوال داشت.
چرا وقتی پدرومادرش زنده بودن هیچ اثری از عمه اش نبود؟ چرا این همه باهاش مهربونه؟ چرا ؟چرا؟ چرا ....چراهای زیادی تو سرش بود ولی چه فایده هیچوقت نمیتونست حتی به پاسخ یک سوالش برسه
با سوزش روی صورتش از افکار سیاهش بیرون اومد و به چشمای قهوه ایی عمه اش زل زد محتاطانه و اروم روی خراشیدگی پماد میزد.
با چهره ی در هم رفته ،تمام حواسش روی خراشیدگی های صورت ییبو بود
ییبو مدتی به چشماش خیره شده بود زیر چشمش چروک های زیادی بود، اما به طرز عجیبی دلنشین بود ،و این باعث شد ییبو لبخند کوچکی بزنه
لبخندش،توجه گاون رو به لبهاش جلب کرد
ییبو متوجه شدو سریع لبهاشو جمع کرد
حس شرم داشت نمیدونست چرا
گاون از
اینکه ییبو لبخند کوچکی زده خیلی خوشحال شد
بعد مکثی، با جعبه توی دستش از روی تخت پاشد و سمت طبقه پایین رفت .
ییبو نفسی بیرون داد، دستی روی خراشیدگی کشید،
اگه مادرش بود نمیذاشت هیچ اتفاقی براش بیوفته، همیشه مراقب ییبو کوچولوش بود .
اما الان که ییبو واقعا بهش نیاز داشت هیچ اثری ازش نبود.
چندساعتی میگذشت و هوا کاملا تاریک شده بود
چراغ اتاقش رو روشن کرد.
لبه پنجره نشست و زانوشو تو بغلش گرفت
سرشو پایین انداخت :کجایی مامان؟
زمزمه وار ادامه داد:خیلی..... میترسم
.....
هرموقع ذهنش درگیر بود، اخرای شب مشغول پیاده روی میشد.
صدای جیرجیرک ها براش از هر نوع موسیقی ای لذت بخش تر بود.
سرعت دوییدنش رو کم کرد ،برای اینکه میخاست نفسی تازه کنه ،ولی ناگهان چشمش به کسی که لبه پنجره ی نشسته بود، میوفته
معمولا به کسی خیره نمیشد، اما مگه اون پسر جذاب میذاشت ؟
توی تاریکیه شب اون براش به طور دیوونه کننده ای میدرخشید.
ژان انقد مات و مبهوتش شده بود که متوجه جای خالی پسرک نشده بود.
کمی بعد به خودش اومد سری تکون دادو به دوییدن ادامه داد اما با یک تفاوت ، که اون لبخنده روی لباش بود.
.......
اصلا متوجه نشده بود که، کی به خونه اش رسیده
آرتور طبق معمول روی کاناپه خوابش برده بود
ژان سری به نشونه ی تاسف تکون داد، خواست سمت طبقه بالا بره که با شنیدن صدای آرتور،سرجاش وایساد.
:بازم که ذهنت درگیر شده؟بگوچتهژان لبی کج کرد، اینکه آرتور کاملا میشناختتش، بعضی اوقات حرصیش میکرد.
با صدای اروم:چطور؟
خمیازه ی کوتاهی کشیدو با چشمای خواب آلودش به ژان زل زد، کمی چشمهاشو ریز کردو ادامه داد:یعنی بعد اینهمه سال نشناسمت؟
ژان نفس کوتاهی بیرون داد :آرتور خستم میخام برم بخابم ؟کلی کار سرمون ریخته،بهتره بجای سوال پیچ کردن من بخوابی فردا کلی کار سرت ریخته جنابآرتور دهنی کج کردو اداشو در اورد و چشم قره ایی نثارش کرد
ژان بدون حرفی سمت طبقه بالا رفت.۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
سلام عزیزای من در چه حالین؟
اینم چپتر سوم 🧡☺️
بی صبرانه منتظر نظرات و انتقاداتون هستم 😅(خدا بهم رحم کنه 😂🙏+)
YOU ARE READING
𝕆ℕ𝔼 ℂ𝔸𝕃𝕃
Fanfictionوانگ ییبو کسی که با انسان های معمولی فرق دارد. اما خودش بی خبر است. در شب بارانی اتفاقی رخ میدهد که زندگی اش به طور کامل نابود میشود. .... ژان: فکر کردی همه دشمنا برای مقابله باهات خنجر به دست ایستادند؟! سکوتش را ک دید پوزخندی زد و حرفش را ادامه داد...