chapter 4

196 74 5
                                    

مدتی بود که به سقف زل زده بود.
تقه ایی ب در خورد و این باعث شد نگاهش ک مدتها روی سقف خیره بود، ب سمت در بره
گاون کمی بعد در رو باز کرد کاغذی سمتش گرفت
ییبو رو تخت نشست و اروم کاغذ رو ازش گرفت
:پسرم وکیل پارک اومده پایین منتظرته
ییبو از روی تخت سریع پاشد بدون معطلی به سمت پایین رفت
با دیدن پارک که روی کاناپه نشسته بود هزارتا سوال دیگه توی مغزش میپیچید که سردرد بدی بهش میداد پلکاشو روی هم محکم فشار داد چند باری سرش رو تکون داد بعد مکثی سمت کاناپه طوسی رنگ رفت و نشست.
پارک با دیدنش میخاست تعظیم کنه ولی ییبو پیش دستی کرد :لازم نیست اقای پارک
پارک چندتا ورقه رو مرتب میکرد ولی همزمان مشغول فکر کردن بود .
ییبو که چهره ی پر مشغله ی پارک رو دید صداشو صاف کرد :اقای پارک شما وکیل پدرم بودین...و احتمالا هم میدونین چه اتفاقی برا....براش افتاده
حرف زدن درمورد پدرش براش سخت بود، اما نمیخاست خودشو ضعیف جلوه بده ،برای همین با بغضی که بی رحمانه ب گلوش چنگ میزد ادامه داد
:و اومدنتون اینجا دلیلی داره...مایلم هرچه سریعتر بدونم چی شده
پارک با صدای نامطمعن شروع کرد ب صحبت کردن:تسلیت میگم بهتون اقای وانگ ،پدرتون خیلی مرد مهربان و موفقی بود
ییبو دستشو روی پاش گذاشت و فشاری بهش وارد کرد ،نمیخاست باز تسلیم گریه کردن بشه
پارک نفس عمیقی کشید :پدرت درست سه روز قبل از این اتفاق بهم زنگ زد.
ییبو با شنیدن این حرف شوکه بهش نگاه کرد اما نمیخاست وسط حرف زدنش بپره برای همین ترجیح داد چیزی نگه
:گفت که میخاد همه ی دارایی هاش رو ب نامت بزنه و هرچه زودتر باید این کارو انجام بدم
ییبو گلوشو صاف کرد ک بتونه بهتر حرف بزنه :اقای پارک چرا پدرم باید یهو همچین حرفی بزنه ؟و درست سه روز بعدش...اون..اون...اتفاق براش بیوفته؟
پارک به چشمای اشکی ییبو زل زد :منم نمیدونم
ییبو قطره اشکی از چشمش چکید دیگه تحمل نگه داشتن اشکای مزاحمش رو نداشت :اقای پارک همون شبی که پدرم ب قتل رسید ،یه زن عجیب با تلفن عمومی بهم زنگ زد چیزای عجیبی بهم گفت ....هنوزم بعضی شب ها کابوسشو میبینم ...اقای پارک...خواهش میکنم کمکم کنین ...من میدونم پدرم ب قتل رسیده...ولی پلیسها پرونده رو بسته و اون جنایت رو فقط سانحه ی تصادفی اعلام کردن
ییبو صدای هق هقش فضای سالن رو پر کرد صورتشو بین دستاش پنهان کرد.
پارک دلش خیلی برای اون پسر میسوخت اما چیکار میتونست براش بکنه ؟
چندباری برای ابراز همدردی ب شونه ی ییبو زد
اوراقی که اماده کرده بود رو روی میز گذاشت :ییبو ازت میخام که قوی باشی ....راهی که پدرت ادامه میداد...ادامه بده...شاید بتونی درمورد اونشب هم چیزی بفهمی ..یادت باشه تنها کسی که صادقانه میتونه بهت کمک کنه خودتی نه هیچ کس دیگه ایی
ییبو بدنش میلرزید بدون اینکه سرش رو
بالا کنه :ممنونم
پارک سمت در رفت ولی با چیزی که از ذهنش رد شد دوباره سمت ییبو برگشت :پسرم یکی از شرکای پدرت امشب جشن داره... شاید اون بتونه کمکی بهت بکنه
ییبو با چشمای به رنگ خون سرشو بالا اورد :اون کیه؟
......

‍𝕆ℕ𝔼 ℂ𝔸𝕃𝕃Where stories live. Discover now