-2

887 273 280
                                    



___دیدارِ دوباره.

'من به چشم‌های آبیت فکر کردم، و تا خود صبح در اقیانوسی فراموش نشدنی غرق بودم'

وقتی هری به خونه برگشت خانواده‌ش ازش استقبال گرمی کردن. همونطور که حدس میزد کل خونه چراغونی و تزئین شده بود. مادر هری علاقه‌ی زیادی به تجملات داشت پس مثل همیشه زیادی به همه چیز رسیده بود و این هری رو اذیت میکرد. اون کریسمس ها حتی درخت هم نمیخرید، ترجیح میداد کنار خیابون به مردم نگاه کنه و لذت ببره

به هیچکس نگفت تو قطار با اون پسر آشنا شد. نگفت و تا خود صبح با فکر کردن به اون چشم‌های ابی سپری شد

صبح روز بعد هری تو اون اتاق بزرگ بیدار شد. همه چیز براش غریبه بود.

آن: هری وقت صبحانه‌ست!!..

هشت صبح هری درحالی که به شدت خسته بود و مسافت زیادی رو شب قبل پشت سر گذاشت مجبور بود به سالن بره تا با خانواده‌ش صبحانه بخوره. اونها خیلی پایبند اصول و رعایت قوانین بودن...به طبقه‌ی پایین رفت. خانواده دور میز بودن. جما، آن و رابین

آن: نظرت چیه امروز پاریس رو بگردی هری؟ مدت زیادی میشه که اینجا نیومدی..

هری قهوه‌اش رو نوشید و لیوان رو روی میز گذاشت

هری: شاید برم...یه سری خرید دارم میتونم یه چرخی هم بزنم

آن لبخند گرمی تحویل هری داد و اونها تو ارامش و سکوت صبحانه‌شون رو خوردند و سپس خدمتکار خونه میز رو تمیز کرد.

بعد از صبحانه هری دوباره سمت اتاقش رفت. خودش رو روی تخت پرتاب کرد و به سقف نگاه میکرد. یک هفته تو پاریس قطعا قرار بود براش کسل کننده باشه. کتابش رو از توی کیفش دراورد تا خودش رو سرگرم کنه که برگه‌ی کوچیکی بیرون افتاد. لویی!

ضربان قلبش بالا رفت. این ریسک قطعا ارزش داشت که انجامش بده...اگه قرار بود یک هفته اینجا بمونه حاضر بود هرروز پیش لویی سپری شه...این حس جدیدی که اون رو از عالم تنهایی بیرون میکشید. با برگه‌ای که توی دستش بود بازی میکرد و نمیدونست چیکار کنه. بودن تو خونه یعنی گوش دادن به نصیحت‌های رابین یا رفتن به کلیسا. خانواده‌ی هری مذهبی نبودن ولی توی سال ۱۹۶۰ همه چیز میتونست براش سخت باشه.

اون قطعا تا شب تو خونه حوصله‌ش سر میرفتم از طرفی نمیتونست این شهر بزرگ رو تنهایی بگرده.
بی اراده از روی تخت بلند شد. نمیدونست چیکار میکنه ولی لباس هاش رو پوشید و برگه‌ی کهنه‌ای که لویی آدرس خونه‌ش رو نوشته بود داخل جیبش گذاشت. به طبقه‌ی پایین رفت. رابین روی صندلی چوبی‌ای کنار شومینه نشسته بود. جما و آن درحال درست کردن کیک بودن تا چشم‌شون به هری افتاد

Dream [L.S]Where stories live. Discover now