____موندن برای همیشه.شب کریسمس بود
هری و لویی توی اون ماشین کلاسیک قدیمی نشسته بودن و مقصدشون خارج از شهر بود. طبق قرارشون لویی قرار بود برج ساعت رو به هری نشون بده و هری میخواست به لویی بگه زندگی تو هولمز چپل دیگه براش مهم نیست. هری موندن رو انتخاب کرد. تنها برای ساختن خاطرات جدید. شب قبل ساکی که برای رفتن قرار بود بسته بشه رو کنار گذاشت و تمام وسیلههاش رو دراورد
بعد از مسیری نه چندان کوتاه به خارج شهر رسیدن. از ماشین پیاده شدن و بقیهی مسیر رو قدم زدن. خیابون ها خلوت بود.اونجا محلهی کوچیکی بود و مردم قطعا میخواستن امشب رو تو خونه هاشون جشن بگیرن.
صدای موزیک بلندی از دور به گوش میرسید و لویی دستهای هری رو گرفت. هرچی به برج نزدیک تر میشدن صدای موزیک بیشتر میشد...گروهی از مردم محلی درحال خوندن آهنگ just a two of us بودن.
وقتی به برج رسیدن لویی دستهای هری رو گرفت و بدون گفتن هیچ حرفی یکی از دستهاش رو دور کمر هری حلقه کرد
لویی: با من میرقصی ونوس؟
هری لبخند نرمی زد. هیچوقت انقدر خوشحال نبود
هری: با کمال میل..
دستهاشون دور کمر همدیگه حلقه شده بودن و زیر نور ماه، برفی روی لباسهاشون مینشست و زیر برج ساعت درحال رقصیدن بودن. به آرومی میرقصیدن و پیشونیهاشون به هم چسبیده بود
لویی لبهاش رو کنار گوش هری برد و همراه آهنگ شروع کرد به خوندن
Just the two of us...we can make it if we try..just the two of usهری اجازه داد صدای زیبای لویی گوشهاش رو پر کنه و به اوازش گوش بده. فقط خودشون دوتا...
We look for love, no time for tears
Wasted water is all that is
And it don't make no flowers grow
Good things might come to those who wait
Not to those who wait too lateدقیقهها میگذشت. تو بغل هم بودن و هیچکدوم درکی از زمان نداشتن. لویی و هری، عاشقهایی در شهر عشق.
هری: لویی...میخوام یه چیزی بهت بگم
لویی از هری فاصله گرفت و به چشمهای خندونش نگاه کرد. دستهاشون انقدر سفت توی همدیگه قفل شده بودن انگار نمیخواستن برای لحظهای از هم دور باشن.
هری: من...لویی من برنمیگردم هولمز چپل
با تموم شدن حرف هری ثانیهها برای لویی ایستاد. دیگه هیچچیز نمیشنید و انگار حرف هری مدام تو سرش تکرار میشد. موندن هری یعنی فهمیدن معنی زندگی.
" هرگز فراموش نمیکنم، میتوانم سالها در چشمهایت زل بزنم و هربار به حقیقت زیبایی و بی همتا بودنش پی ببرم. میتوانم شبها وقتی خوابی و تنها برای منی، موهای فری که جلوی صورتت میریزد را نوازش کنم. میتوانم تا آخر عمر، هرروز تکرار کنم؛ بودن تو بخشیدن رنگ به زندگی من است"
سکوت لویی زیباترین حرفی بود که هری میتونست بشنوه. سکوتی از خوشحالی که آمیخته از امید بود. خالی از نگرانیهای فردا. دیگر هیچکدام تنها نبودن. شاید...شاید مذهب و دین این دوران برای گناهشون خطر داشت اما هیچ ترسی نداشت. سالها تنهایی ترس داشت، چیزی که هیچگاه دوباره به سراغ هری نمیامد
هری هیچ چیز متوجه نشد.
لحظهای بود که برای همیشه به یادش موند
اولین بوسه.
لحظهای که لویی لبهاش رو روی لبهای هری کوبید.___
پارت بعدی پارت آخره:)
ولی وت ها و کامنتا خیلی افتضاح بود و من همچنان اپ کردم.
پارت قبل فقط ۷ تا کامنت گرفت-
بوک رو به دوستاتون معرفی کنید:)
نمیخوام شرط بزارم چون بدم میاد ولی هروقت کامنتای پارت قبل و این پارت درست بشه پارت آخر رو میزارم
YOU ARE READING
Dream [L.S]
Short Story•completed•شاید یکی از بزرگترین تراژدی زندگی این باشد که معمولا کسانی که می توانند عشق را به بهترین شکل ممکن در کنار هم تجربه کنند سر راه هم قرار نمی گیرند. Larry stylinson