-4

756 275 217
                                    



___یادِ لمسهای تو.

بعد از تموم شدن روز هری به خونه برگشت. درخت کریسمس رو با جما درست کرد و بعد از خوردن دسر به اتاقش برگشت

جدا شدن از لویی مساوی با بودن تمام فکرش پیش اون بود

با فکر به حرفهای لویی لبخند از روی لبهاش پاک نمیشد.
کنار پنجره ایستاد و به بیرون نگاه میکرد. هوای سرد و دونههای برف که روی زمین مینشست، آدمهایی که با خوشحالی توی خیابون ها قدم میزدن و صدای موسیقی کریسمس که از میدون محله پخش میشد به گوشش میرسید

لویی حقیقت بود. حقیقت پنهان شده در قلب هری که هیچگاه به زبون نیاورد ولی اون پسر حتی با چشمهاش همه چیز رو لو میداد. این هری بود، غرق شده در افکاری که به لویی ختم میشد. دردها رو به خاطر اورد و تازه لذت احساسات لویی رو حس میکرد.

روی تخت دراز کشید و چشمهاش رو بست. هیچ سیاهیای درکار نبود چون چشم‌‌های اقیانوسی فقط  به یادش میامد

در یک روز روشن
جایی دور از ترس ها
که تنها حقیقت وجود دارد
شاید به تو رسیدم

...

صبح روز بعد هری هیچ نیازی به فکر کردن نداشت. لباسهاش رو پوشید و شالگردن قهوهای رنگش رو دور گردنش پیچید و از خونه خارج شد. کمی از ظهر گذشته بود و دوباره راه خونهی لویی رو پیش گرفت. یک روز جدید. احساساتی بیشتر

دیدن لویی توی لباس خواب که هنوز در نیاورده بود لبخند نرمی روی لبهاش اورد
مثل روز قبل نشسته بودن و باهم چایی میخوردن

Dream [L.S]Where stories live. Discover now