___تنها شدن یکی از ما.هری فقط دوروز دیگه پاریس میموند
نمیدونست قراره چجوری روزهاش رو سپری کنه. از رفتن مطمعن نبود و میدونست نمیتونه بمونه. یک هفته از زندگیش که به بهترین شکل ممکن گذشت برای همیشه تو یادش موند. و شاید تا آخر عمر بقیهی روزهاش رو با فکر کردن به یک هفتهی رویایی در پاریس سپری کنه
قرارش با لویی غروب بود اما ترس این اجازه رو بهش نداد. پاهاش یاری نمیکرد تا از خونه بیرون بره و توی اتاق خودش رو حبس کرده بود. افکارش ذهنش رو احاطه کرده بود و قدرت انجام هیچکاری رو نداشت. زندگی بدون لویی قطعا برگشت به دوران تنهایی و تاریکش بود
آن: هری زودباش بیا پایین!
صدای مادرش رو شنید و از کنار پنجره بلند شد. از پلهها پایین رفت و مادرش رو دید جلوی در ایستاده. ولی لحظهای که صورت لویی رو از پشت در دید شوکه شد
آن: هری مهمون داری!..
آن با لبخند گفت و به لویی نگاه کرد. قطعا نمیدونست بین اون دو پسر چی میگذره
غمِ صورت لویی با لبخندی مصنوعی پنهان شده بود اما هری این رو به خوبی میتونست بفهمه. وقتی آن به پذیرایی برگشت هری سمت لویی رفت و سرش رو پایین انداخته بود. میترسید. از جدایی. از ندیدن دوبارهی اون پسر هراس داشت و نمیخواست برای اخرین بار با دونستن این حقیقت بهش خیره بشه
لویی: میتونیم بیرون حرف بزنیم هری؟...
هری نمیدونست لویی ساعت ها کنار میدون منتظرش بوده. زیر برف شدیدی که درحال باریدن بود ایستاد و چشم انتظار ونوسش بود اما نیومد. بعد از شبی که کنار هم گذروندن اون پسر حتی فکرش هم نمیکرد هری ازش دوری کنه. چیزی که ازش میترسید
نامطمعن سرش رو تکون داد و بدون نگاه کردن به لویی ژاکتش که روی چوب لباسی اویزون بود رو برداشت و از خونه خارج شدن. لویی اون رو به محلهای که هیچوقت ندیده بود برد. هیچکس نبود و خیابون ها ساکت بود.
هری: چجوری خونهمون رو پیدا کردی؟
لویی: خانوادهی معروفی داری هری... از هرکی بپرسی خونتون رو نشون میده.
حق با لویی بود. پدر هری صاحب یکی از کارخونههای معروف شهر بود. سرش رو پایین انداخت و به قدمهایی که کنار هم برمیداشتن نگاه کرد.
قدم میزدن و به سکوت همدیگه که پر از فریاد عاشقی بود گوش میدادن اما هیچکدوم چیزی به زبون نمیاوردن
روی صندلی که گوشهی خیابون بود نشستن. روبهروی دریاچه
لویی: فردا اخرین روزیِ که اینجایی
هری با نارحتی سر تکون میده
میخواست فریاد بزنه نمیخواد به اون خونهی نمخورده که فقط تنهایی رو میتونه آغوش بگیره برگرده اما هیچ حرفی نزدهری: نمیدونم این خوابه یا بیدار... ولی اگه بیدار شیم
قراره یکی از ما تنها بمونههری نمیخواست بره. این شهر برای اولین بار براش خاطرات خوبی ساخت. ادمی جدید،احساساتی جدید، دنیایی جدید که سیاهی دنیای هری رو از بین برد. هری با وجود لویی فهمید دنیا میتونه زیبا باشه
لویی: فردا برای اخرین بار بیا ببینمت... میخوام یه جایی خودمون دوتا باشیم. اینکارو میکنی؟
"اره، میخوام تا اخرین روز زندگیم کنار تو باشم"
ولی نمیتونم. زندگی من خلاصه شده تو روزهایی که به تنهایی ختم میشه. زندگی ما باهم تفاوتهای زیادی داره. و من..شاید هیچوقت زندگی من در بودن کنار تو خلاصه نشهاین تصمیم آخر هری بود. موندن کنار لویی و ساختن آیندهای پر از ترس اما دور از مردم. اونها میتونستن. اگه هری میخواست
هری: هنوز برج ساعته خارج از شهر رو بهم نشون ندادی.
____
اینم چون قول دادم یه پارت دیگه امشب اپ میکنم
YOU ARE READING
Dream [L.S]
Short Story•completed•شاید یکی از بزرگترین تراژدی زندگی این باشد که معمولا کسانی که می توانند عشق را به بهترین شکل ممکن در کنار هم تجربه کنند سر راه هم قرار نمی گیرند. Larry stylinson