Part 2~

88 18 8
                                    

پارت دوم:
«مهم نیست چقدر از چیزی فرار کنی؛اگه توی سرنوشتت باشه دوباره باهاش برخورد می‌کنی.»


***

"دوستت پسره؟"

به مامان نگاه کردم که با اخم کمرنگی این سوالو پرسیده بود.

شت-

خب اون روی این مسائل حساس بود.

همون موقع بود که صدای زنگ در اومد.

"میرم درو باز کنم."

درو که باز کردم با مینهو مواجه شدم.

"اومدی بیبی!"

و درمقابل چشم های متعجبش دستش رو گرفتم.

احتمالا فهمیده بود اوضاع عادی نیست.پس چیزی نگفت.

مامان از در اتاق بیرون اومده بود. با دیدن مینهو جلوی در اومد.

نگاهی به دستهامون انداخت.

"تو دوست دادا هستی؟
از دیدنت خوشحالم."

و دستش رو با مهربونی سمت مینهو دراز کرد.

مینو با لبخند جذابی دستش رو فشرد.

"دوست پسرشم.
منم از دیدنتون خوشحالم."

متعجب نگاهش کردم اما چیزی نگفتم.

در حقیقت ممنونش بودم.

مامان لبخندی زد.

"که اینطور..."

"شما مادرش هستین؟
خیلی شبیه هم دیگه هستین.
یا نکنه اونیِ دادا هستین؟
جوونتر از مادر یه دختر هفده ساله به نظر میاین. "

این بار مامان بلند خندید و مینهو از سر رضایت لبخندی زد.

"تو خیلی زبون بازی مینهو...!
میخواستین لباسای دادا رو جمع کنین؟
دادا سمت اتاقت راهنماییش کن. "

و به من و اتاقم اشاره کرد.

همونطور که دستش رو گرفته بودم با لبخند سمت اتاقم راهنماییش کردم.

همین که در اتاقم رو بستم، دستم رو از دستش بیرون کشیدم و پوکر شدم.

" مرسی. "

بی حس گفتم و کوله‌م رو از زیر کمد بیرون آوردم.

" قابلی نداشت."

Stupid And PurpleWhere stories live. Discover now