Part 7~

77 13 12
                                    

«لطفا اجازه بده فقط تا جایی که بمیری بزنمت!»

***

روز اول: «اتفاقات امروز، به عنوان روز اول قابل توجه بود. من هیچوقت توی یک کلیسا نبودم و نمیدونستم که ممکنه بودن توی یک کلیسا انقدر شگفت انگیز باشه. البته اوایل روز، همچین عقیده ای نداشتم. همه چیز با دعای صبح و آمین گفتن شروع شد و همینجور آروم ادامه پیدا کرد تا جایی که نزدیک بود خوابم ببره؛ اما داستان از اونجایی جالب شد که عابد بودایی، از معبد پایین ترین قسمت روستا، به کلیسای بالای روستا اومد و بحثی بینشون شکل گرفت. عابد معتقد بود پدر روحانی، پیروان بودیسم رو گمراه میکنه تا دیگه به معبد نرن؛ چون جدیدا از تعداد کسانی که هر هفته برای دعا کردن می رفتن کم شده. پدر، اول آروم برخورد می‌کرد؛ اما نتونست همینجوری ادامه بده. داشتم از بحث بینشون لذت می بردم تا جایی که لی مینهو [مزاحم همیشگی] وارد داستان شد و تلاش کرد جو رو آروم کنه. البته موفق هم بود. اون اینطور گفت: هواشناسی گفته قراره بارون بیاد برای همین مردم این روزا توی خونه می‌مونن.
کاملا منطقی نبود اما قائله رو ختم به خیر کرد. در هر حال، اون لذت تماشای یه دعوا رو از من گرفت. ادامه روز هم به دعا و نیایش گذشت...»

مینهو چینی به بینی‌ش داد. "دادا... این یکم..."

پامو روی پام انداختم و منو رو برداشتم. دستمو به نشونه چته براش تکون دادم. "مشکلش چیه؟"

میدونستم مشکلش چیه اما قصد حرص دادنش رو داشتم. سرش رو به چپ و راست تکون داد. "نه اینکه مشکلی داشته باشه... فقط... آه میدونی... میتونستی قسمتی که مربوط به علاقه داشتنت به دعواست رو حذف کنی."

بادم خالی شد. انتظار داشتم درمورد بخش مربوط به رو مخ بودنش اعتراض کنه. اما اون این کار رو نکرد. اگر همین‌جوری به تلاشش برای دعوا نکردن با من ادامه بده کار برای من سخت میشه. پوکر به گارسونی که چند ثانیه ای بود منتظر سفارش ایستاده بود نگاه کردم. مینهو زودتر از من به حرف اومد :"یه ست شکم خوک و یه سالاد لطفا." پسر جوان سری تکون داد و رفت. مینهو به من نگاه کرد. "چرا اینجوری شدی دادا؟"

پوفی از سر حرص کشیدم. روی میز خم شدم. "ببین بنفش! این یه پیش نویسه و فعلا دارم اتفاقای روزمره رو می نویسم. وقتی به شهر برگشتیم همرو مرتب میکنم و مینویسم. قول میدم مو لای درزش نره. درضمن..."

کمی مکث کردم و آروم تر، درحالی که نگاهم رو از چشمهاش می دزدیدم حرفی که شک داشتم رو به زبون آوردم. "اینطور نیست که ازت بدم بیاد... تو فقط یکم رو مخمی."

به چهره‌ش نگاه کردم. ناراحت به نظر می اومد. من که منت کشی کردم. چرا حالا حتی ناراحت تر هم بود؟ آه خدا. مینهو خیلی عجیبه یا من خیلی آنرمالم؟ فقط به خاطر عذاب وجدانی که داشتم سعی کردم قسمتای مربوط بهش، توی خلاصه ای که تو دفترچه‌م نوشته بودم رو براش توضیح بدم. اما انگار خراب کرده بودم. سری تکون دادم و صدام رو صاف کردم. "من فقط سعی کردم اوضاع رو درست کنم اما انگار خراب تر شد... در هرحال، ممنون که شکم خوک سفارش دادی. غذای مورد علاقه منه."

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 04, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Stupid And PurpleWhere stories live. Discover now