🔞دوران کودکی🔞

308 28 7
                                    

[دید اول شخص-لیوای]

باورم نمیشد. اون بچه با چشمای آبی خیسش دست به سینه ایستاده بود جلوم و هی میگفت:«من یه پیشی سیاه میخوام!»
اخه لعنتی من این وقت شب از کجا گربه پیدا کنم برا تو؟
-«نمیشه تا فردا صبح صبر کنید ارباب جوان؟»
با سرتقی پاشو زمین کوبید و جیغ زد:«من الان میخواااممممم!»
گوشم از جیغش درد گرفت. نمیخواستم پدر و مادرشو بیدار کنه. باید چیکار میکردم؟

ساعت ۳ شب بود، و یهو بیدار شد و اومد تو اتاقم و هی میگفت یه پیشی سیاه میخواد. نمیتونستم ارومش کنم یا با وعده هام حداقل بخوابونمش. بدجور مصمم بود.
داشتم از صدای گریش کلافه میشدم. برای اینکه بیشتر ادامه نده گفتم:«باشه باشه اروم باشید ارباب. حتما باید پیشی باشه؟»
از کاری که میخواستم بکنم مطمعن نبودم اما به هرحال ادامه دادم:«نمیشه من باشم؟»

نگام کرد و ساکت شد. نفس عمیقی از ساکت شدنش کشیدم که یهو دستمو گرفت و برد م تو اتاق خودش.
از زیر بالشش یه چیزی بیرون اورد، دقیق که نگاهش کردم دیدم یه تل با یه جفت گوش گربه ای روشه! رو تختش ایستاد تا قدش بهم برسه و اونو گذاشت رو موهام.
عقب عقب رفت و نگام کرد. گفتم:«حالا راضی شدین ارباب جوان؟»
-«ممم.... هنوز نه.»

نمیدونم اون بچه چطوری منو انقدر تحت سلطه خودش داره، حتی نمیدونم بخاطر چی به حرفش گوش میکردم. فقط بخاطر اینکه نمیخواستم گریه کنه یا خودمم واقعا دلم میخواست؟...
به هرصورت که بود، یهو به خودم اومدم و دیدم با یه دامن سیاه فوق کوتاه و جوراب شلواری توری لباس خودم، و با اون گوش های خجالت اور جلوش ایستادم،‌و سعی میکنم با پایین کشیدن جلوی اون دامن لعنتی یکم خودمو بپوشونم، اما نمیشد. اونم مث یه ارباب واقعی رو صندلی پاشو انداخته رو پاش و پوزخند میزنه و با نگاهش میخورتم. چطور ممکنه یه بچه انقدر...
افکارم با شنیدن صداش نیمه کاره موند:«نمیدونستم انقد بهت میاد لیوای.»

یه جور خاصی اسممو صدا میکرد. حس کردم صداش فرق کرده.
ادامه داد:«ولی یه چیزی کمه.... .»
و یه چیزی تو دستشو اورد بالا و نشونم داد. به محض دیدنش فهمیدم
چیه. یه دم سیاه گربه ای، بهتر بگم. یه بات بلاگ گربه ای...
چشمام گرد شد و اب دهنمو قورت دادم. این بچه چه مرگشه؟ حتی هنوز به بلوغم نرسیده!!
-«پیشی ها که روی دوتا پاهاشون نمیایستن مگه نه لیوای؟»
روی دو زانوم نشستم و کف دستامو روی زمین گذاشتم. مطمعن بودم اون دامن کوتاه کوفتی کاملا بالا رفته و با هیچی نپوشیدن فرقی نداره.
-«بیا اینجا لیوای.»

میتونستم لبخند رو صورتش رو از صداش تشخیص بدم. بدون اینکه بهش نگاه کنم همونطوری چهار دست و پا رفتم سمتش. این واقعا تحقیر آمیزه.
دستشو روی موهام کشید و گفت:«برگرد.»
چشمام گرد شد و صورتم قرمز بود. فکر نمیکردم بخواد واقعا انجامش بده. اصلا اون کوفتیو از کجا اورده؟ و از کجا میدونه باید باهاش چیکار کنه؟
-«از دستورم اطاعت نمیکنی؟»
-«ا...ارباب جوان شما واسه این کار خیلی بچه اید... .»
مطمعن نبودم حرفمو توهین تلقی میکنه یا نه، اما بعد از چند لحظه خندید و گفت:«کدوم کار؟ من فقط دارم با پیشیم بازی میکنم.»

خم شد جلو و ارنجهاشو رو زانوهاش گذاشت، با اون چشمای آبیش بهم خیره شد و گفت:«این یه دستوره لیوای.»
نمیدونستم واقعا انجامش میدم یا نه. این واقعا خجالت اور و منحرفانه بود و همینطور نمیتونستم از دستورات پیروی نکنم. دستمو مشت کردم و اروم پشت بهش چرخیدم.
چشمامو از خجالت بستم. تاحالا تو همچین موقعیتی نبودم، گرم تر از چیزی بود که به نظر میومد. فقط منتظر بودم اون کوفتیو بزاره داخلم و انقد نگام نکنه. درسته به عنوان خدمتکاری که بزرگش میکنه باید مراقب روحیاتش باشم ولی وقتی اینطوری بهم دستور میده واقعا کاری از دستم برنمیاد. نمیدونم این چیزا رو از کجا یاد گرفته اما هرجا بوده باید ازش منع بشه.

افکارم با احساس ریخته شدن مایع سردی بین پاهام نیمه موند. چشمام گرد شد و به خودم لرزیدم. داشت چه غلطی میکرد؟
داشت دستشو روم میکشید. یه چیزی خیلی اروم واردم شد که اهی کشیدم و سریع جلوی دهنمو گرفتم. داشتم جلوش ضعف نشون میدادم و این واقعا بد بود، خیلی بد.
-«هیسسس اروم باش کیتیِ من. فقط انگشتامه. با این وضعیتت که نمیتونم اونو بزارم مگه نه؟»
داشت انگشتاشو داخلم حرکت میداد و من هر لحظه بیشتر از قبل سست میشدم و اصلا حواسم نبود دارم هی کونمو براش میبرم بالا تر.

صدای پوزخندشو شنیدم. به طرز تحقیر آمیزی بلند بود، حقم داشت. تو اون حالت جلوش بودم و داشتم حال میکردم؟
با بیحالی ناله کردم:«ا...ارباب جوان...»
-«چیزی نیست لیوای.»
انگشتاشو ازم بیرون کشید که اه دیگه ای کشیدم و صورتمو با دستام مخفی کردم. پلاگو برداشت گذاشت روم. گفتم:«ارباب... شما نباید...»
حرفم با فرو رفتن اون داخلم نیمه کاره موند. به خودم لرزیدم و اه بیجونی کشیدم.
خندید و گفت:«میتونی برگردی لیوای.»
شاید ارباب جوانم بهم میگفت که میتونم برگردم. اما خودم مطمعن نبودم بتونم کوچکترین حرکتی کنم. بعد از چند لحظه موندن تو همون حالت، وقتی تونستم لرزشمو کنترل کنم برگشتم و گفتم:«حالا میخوابید ارباب؟»

-«اوهوم. ولی فقط به شرطی که پیشیم هم کنارم بخوابه.»
چشم ارومی گفتم و با بلند شدنش از روی صندلی خواستم بلند شم که گفت:«لیوای، بهت گفتم پیشی ها روی پاهاشون نمیایستن. مگه نگفتم؟»
اب دهنمو قورت دادم. این بچه امشب ترسناک شده بود. انتظار داشت تو همون حالت خجالت اور، با اون بات پلاگ کوفتی داخلم دنبالش برم؟
قطعا همچین انتظاری ازم داشت. چون بدون اینکه چیز دیگه ای بگه دستشو تو جیبش فرو برد و به سمت تختش رفت و خوابید. اونطوری حرکت کردن با بات پلاگ خیلی سخت بود، اما به هرحال رفتم کنارش خوابیدم.

خودشو مثل یه پسر بچه مظلوم جمع کرد تو بغلم، انگار نه انگار همین دو دقیقه پیش داشت باهام چیکار میکرد. با صدای ارومی گفت:«لیوای؟»
-«بله ارباب جوان؟»
مکث کرد. اما چند لحظه بعد گفت:«خیلی منتظر وقتیم که دیگه ارباب جوان صدام نکنی... .»
تعجب کردم:«پس چی صداتون کنم؟»
-«میخوام تنها اربابت باشم.»
و صورتشو بیشتر از قبل به ترقوهام فشرد. موهاشو نوازش کردم و گفتم:«من فقط مال شمام، ارباب.»

Growing up my master [eruri]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora