[دید اول شخص-اروین]
از ماشین پیاده شدم و خودمو کش و قوس دادم. راننده بعد از پیاده کردن من دوباره از حیاط بیرون رفت. منم بی توجه بهش به سمت داخل ساختمون رفتم. طبق عادت، همه جا رو سرک کشیدم اما هیچکس خونه نبود. هیچکس، حتی لیوای.
برام مهم نبود که مامان و بابام کجا باشن اما لیوای کجا رفته بود؟به سمت اتاقم رفتم و بعد از عوض کردن لباسام روی تختم نشستم. نمیتونسم بگم بخاطر کاری که قرار بود بکنم استرس نداشتم، از زیر تختم مجله ای رو که نایل قاچاقی تو مدرسه بهم داده بود دراوردم. یه مجله پورن بود، پر از عکسهای زنای لخت و سکسی... اب دهنمو قورت دادم و شروع کردم به ورق زدنش، تا اینکه توی یه صحفه خاص تبلیغ بقیه مجله ها رو دیدم. جلد یکی از اونا دوتا مرد بودن.....
نتونستم جلوی خودمو بگیرم که خودمو لیوای رو تصور نکنم، بدجور هات بود.به پایین نگاه کردم. اوه، بدجور سفت شدم. دستمو روش کشیدم، گوشیمو از جیبم دراوردم و به عکسهایی که یواشکی از لیوای گرفته بودم زل زدم. یادم میومد وقتیو که خیلی بچه بودم و اون با یه لباس سکسی و گوش گربه ای جلوم زانو زده بود... شاید هم خواب دیده بودم اما لعنتی،اون واقعا واقعی و هات تو خاطراتم ثبت شده.
دکمه شلوارمو باز کردم و زیپشو پایین کشیدم. عیبی نداشت اگه انجامش بدم نه؟ به هرحال کسی خونه نیست، کسیم قرار نیست بفهمه.[دید اول شخص- لیوای]
کارم توی حیاط پشتی تموم شد و به آشپزخونه برگشتم. دستامو شستم و یه چای واسه خودم ریختم، که یهو صدای آه و ناله های یه صدای فوق سکسی بلند شد. صدای اروین بود، بد از ۱۵ سال بزرگ کردنش تشخیص میدم. داشت چه غلطی میکرد؟ دختر آورده؟
از پله ها بی سر و صدا بالا رفتم و به در اتاقش نزدیک شدم. داشت اسممو صدا میکرد؟
اروم از لای در نگاش کردم. با بلوغش صداش بدجور هات شده بود و راستش واقعا باعث میشد بزنم بالا. با دیدنش چشمام گرد شد. بدجور قرمز شده بود و خیس عرق بود، و همینطور گوشیشو رو تخت گذاشته بود و عکس من رو اون بود...
وقتی متوجهم شد، سریع بالش کنارشو گذاشت رو دیکش. از هول کردنش خوشم میاد. اون پسر قراره یه ارباب واقعی بشه و وقتی اینطوری جلوم هول میکنه واقعا کیوته.
-«ل...لیوای!»-«میبخشید که بدون در زدن داخل اومدم ارباب جوان.»
نزدیکش شدم و جلوی پاهاش زانو زدم:«ولی به نظر رسید به کمک نیاز دارید.»
چیزی نگفت که ادامه دادم:«میدونید اگه پدرتون بفهمن چی میشه؟»
دلم میخواست یکم بترسونمش، اما به جای اینکه اثری از ترس تو صورتش ببینم لبخند منحرفانه ای زد و گفت:«پس دهنتو پر میکنم تا حرفی نزنی.»
چشمام گشاد شد و فکم، از لحن حرف زدنش و اون صدای سکسیش شل شد.
فکمو گرفت و فشار داد و مجبورم کرد دهنمو باز کنم و دیکشو وارد دهنم کرد. دستمو به زانواش فشار دادم تا خودمو ازش دور کنم اما سرمو گرفته بود و نمیزاشت عقب برم.
ناخودآگاه زبونم به دیکش برخورد کرد که آهی از ته گلو کشید. چشمام گرد تر از اون نمیشد.بهش نگاه کردم که سرشو پایین اورد و با یه لبخند قشنگ گفت:«دندون نزن، لیوای.»
دیکشو به عمیق ترین نقطه دهنم فشار داد که چشام خیس شد.
به پاهاش چنگ زدم که آه بلند تری کشید و گفت:«از چیزی که فکرشو میکردمم بهتره... .»
چند بار دیگه سرمو جلو عقب کرد که احساس خفگی کردم و با چشمای خیسم بهش نگاه کردم و همزمان پاشو چنگ زدم. متوجه منظورم شد و دیکشو از دهنم بیرون اورد. با خارج شدن اون هیولای کلفت از دهنم نفس راحتی کشیدم و شروع به سرفه کردم.
با صدای نگرانی بهم گفت:«خوبی؟ زیاده روی کردم؟»
وقتی نفسم سر جاش اومد اهی کشیدم و گفتم:«ارباب جوان شما همیشه زیاده روی میکنید.»سرمو بالا اوردم و اصلا حواسم نبود که با بالا اوردن سرم، تنها چیزی که جلوم میبینم دیک بزرگ و به شدت شق شده ی اروینه. اب دهنمو قورت دادم که با دیکش چند بار به لبم ضربه زد و گفت:«به اربابت کمک نمیکنی لیوای؟»
نگاهش کردم. چاره ی دیگه ای هم داشتم؟ نمیدونم. اما مسلما به عنوان خدمتکاری که بزرگش میکنه وظیفهام نبود تو دوران بلوغش براش ساک بزنم.لبامو از هم فاصله دادم و زبونمو روش کشیدم که آه غلیظی کشید. چند بار دیگه تکرارش کردم و بعد از اون، دیکشو اروم فرو کردم تو دهنم. سعی میکردم دندونم بهش نخوره اما مگه با اون بزرگیش میتونستم؟
دستشو پشت سرم گذاشت که با وحشت بهش نگاه کردم. میخواست دوباره اون کارو تکرار کنه؟
-«معذرت میخوام لیوای. ممکنه یکم درد داشته باشه.»
و دوباره شروع کرد و به شدت سرمو عقب و جلو میبرد. چشمام رو بستم و بعد از چند لحظه دست از عقب و جلو کردن سرم برداشت و دیکشو فقط به شدت به ته گلوم فشار میداد.
آه عمیقی کشید و احساس کردم صداش داره میلرزه و یهو تو دهنم اومد. کل کامشو تو دهنم خالی کرد و بعد دیکشو بیرون کشید.-«آه... تو واقعا فوق العاده ای لیوای.»
دهنم پر بود، از اینکه دهنمو پر میکنه شوخی نمیکرد. لبامو به هم فشار میدادم و سعی میکردم چیزیو رو زمین نریزم. خواستم بلند شم و سمت دستشویی برم که با لحن محکم و عجیبی گفت:«بشین.»
وقتی اون کلمه رو گفت، ناخودآگاه سر جام میخکوب شدم. نمیتونستم باور کنم یه بچه ۱۵ ساله داره اونو بهم میگه. نگاش کردم که دستشو سمت گردنم برد. انگشت فاکشو روی سیب گلوم گذاشت و گفت:«قورتش بده.»
با تعجب نگاش کردم. ازم میخواست کل اون کوفتیو بخورم؟
انگشتشو روی سیب گلوم اروم فشار داد و گفت:«هیچوقت بهت نگفتم خوشم نمیاد یه چیزو دوبار تکرار کنم، نه؟»
ترسناک شده بود. بدجور با اون نگاهش و لحن صدایی که معلوم نبود از کجا میاد ترسناک شده بود.کل کامشو قورت دادم و با بالا و پایین شدن سیب گلوم لبخندی از سر رضایت زد و گفت:«کیتیِ خوب... .»
با حرفش صورتم قرمز شد. یعنی اون اتفاق بچگیاشو یادش میومد؟
-«م..منظورتون چیه؟»
خندید و درحالی که شلوارشو درست میکرد با لحن شک بر انگیزی گفت:«هیچی.»
ESTÁS LEYENDO
Growing up my master [eruri]
Fanfic🔞🔞⚠️+18 warning ⚠️ 🔞🔞 احضار شدن برای محافظت و بزرگ کردن یه بچه، اما کی میتونه تضمین کنه همه چیز فقط به پرستاری خطم میشه؟ به هرحال، یه هوس میتونه منجر به خیلی چیز ها بشه... البته از همون اول هم هیچ چیز درباره اون بچه، با چشم های اقیانوسی و مو های...