[دید اول شخص-اروین]
بدجور خسته بودم. دستمو پشت گردنم کشیدم و با بیحوصلگی به برگه های جلوم نگاه کردم.
لیوای بعد از در زدن وارد شد. بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم:«چی شده لیوای؟»
جواب نداد. یهو احساس کردم یه چیزی داره به خشتک شلوارم کشیده میشه، با تعجب پایینو نگاه کردم که دیدم لیوای با اون صورت قرمز و کیوتش زیر میزم، پایین پاهام نشسته و دیکمو از رو شلوار نوازش میکنه.
-«لیوای؟!»
کمربندمو باز کرد و به سختی نگاهشو از خشتکم گرفت. نگام کرد و گفت:«امروز ۳۰ سالتون میشه ارباب. من خیلی منتظر امروز بودم.»-«چرا؟»
مکث کرد و نگاهشو ازم گرفت. گفت:«چون خب... هم سن من میشید و من میتونم بدون عذاب وجدان و راحت... .»
ساکت شد و بعد از چند لحظه با صدای اروم تری گفت:«باهاتون سکس کنم.... .»
اونقدر جمله ی اخرشو اروم گفت که به سختی شنیدمش. اما با شنیدنش، سرجام میخکوب شدم.
-«ل...لیوای.»سرشو دوباره بالا اورد و نگام کرد. چشمای خمار و کشیدش، و موهای سیاه لختش که توی پیشونیش پخش شده بود واقعا چهرشو خواستنی تر از همیشه میکرد. موهاشو از تو پیشونیش کنار زدم که صورت بینهایت زیباشو به دستم مالید. پوزخندی زدم و گفتم:«که منتظر سکس با اربابت بودی هاه؟ کیتیِ منحرف... .»
لیوای قرمز تر از قبل شد و نگاهشو از چشمام گرفت. گفت:«پ... پس... یادتون میاد؟»
لبخندی زدم و گفتم:«چیو یادم میاد؟»
بله. یادم میومد، اما میخواستم اون بهم بگتش. میخواستم بهم بگه وقتی فقط یه بچه حرف گوش نکن و لجباز بودم چجوری مجبورش کرده بودم برام لباساشو دراره، و بعد یه پلاگ توش گذاشتم.
مشت ارومی به پام زد و گفت:«اذیتم نکنید ارباب!»
خندیدم و گفتم:«بیا بالا ببینم.»و پاهامو باز تر از چیزی که بود کردم. با اون هیکل ریزه میزش راحت از بین پاهام بالا اومد و بین من و میز ایستاد.
همون طور که اروم و با حوصله دامنشو بالا میزدم گفتم:«خب خب بگو ببینم لیوای. چی باعث شده که رو بچه ای که بزرگش کردی انقدر نظر داشته باشی؟»
صورتشو با یکی از دستاش پوشوند و سمت دیگه ای رو نگاه کرد. اروم جواب داد:«به هرحال، وقتی بچه بودید هم... انجامش دادیم. یه جورایی.... .»
لبخندی زدم و دستمو نوازش وار روی رون سفیدش حرکت دادم:«و میتونی بهم بگی چرا انجامش دادیم؟»
-«ش...شما مجبورم کردید.»
دستمو به کونش رسوندم و چنگ زدم:«یعنی میخوای بگی یه بچه بهت تجاوز کرد؟»چیزی نگفت و لبشو گزید.
-«مطمعنم اگر میخواستی میتونستی راحت کنار بزنیم.»
-«درسته میتونستم... .»
-«پس چرا انجامش ندادی؟»
ساکت موند. هنوز هم بهم نگاه نمیکرد. اسپنکی بهش زدم که هول نگام کرد و گفتم:«نمیخوای به سوال اربابت جواب بدی، لیوای؟»
کمی من من کرد و بعد گفت:«چون خودمم میخواستمش... .»
بلند خندیدم:«میخواستی ارباب جوانت بکنتت؟ اه تو واقعا منحرفی لیوای.... .»
دوباره با خجالت نگاهشو ازم گرفت. میدونستم داره با خودش بهم فحش میده. لبخندی روی لبام جا گرفت و دستمو از شورتش رد کردم و گفتم:«حالا میتونی هرچقد لازمه از اربابت درخواست کنی. هر چی که میخوای رو.»
با چشمای گرد نگام کرد و ادامه دادم:«وقت پاداشته لیوای.»
نگاهشو ازم گرفت و گفت:«وقتی میدونید چی میخوام چرا بگمش؟»
ESTÁS LEYENDO
Growing up my master [eruri]
Fanfic🔞🔞⚠️+18 warning ⚠️ 🔞🔞 احضار شدن برای محافظت و بزرگ کردن یه بچه، اما کی میتونه تضمین کنه همه چیز فقط به پرستاری خطم میشه؟ به هرحال، یه هوس میتونه منجر به خیلی چیز ها بشه... البته از همون اول هم هیچ چیز درباره اون بچه، با چشم های اقیانوسی و مو های...