یک هفته بعد:
با لباس هایی ژولیده و ته ریشی که بخاطر اصلاح نکردن در امده بود روی سنگفرش سرد خیابان نشسته بود،آرشه ی ویالونش داخل بار بین اشوب جمعیت گم شده بود و گوشه ی ویالون شکسته بود ، با دردی که در سینش احساس کرد سرفه های شدیدی کرد مطمئن بود بیماریش تشدید پیدا کرده و اگر تا چند روز دیگر مورد معالجه قرار نمی گرفت وضعیتش وخیم تر هم میشد
فریاد بلندی از بازارچه شنیده شد و چندین نفر مقابل چشمش به سمت دیگری دویدند در این یک هفته فهمیده بود همه ی انها مثل خودش بیخانمان هستند
از جایش بلند شد تا دلیل فرارشان را بفهمد،انگشتان کشیده اش را دور بازوی یکی از پسربچه ها حلقه کرد
-دارین کجا فرار میکنین؟
*ولم کن...و توام زود فرار کن اگه گیر دست انتوان بیوفتی کارت تمومه
پسر بعد از اینکه با عجله فریاد کشید بازوش رو خلاص کرد و به سرعت از انجا دور شد و تهیونگ را با سردرگمی رها کرد
تا اینکه صدایی در نزدیکی خودش شنید
-بگیرینش!
دو مرد هیکلی بازو هایش را گرفتند و با کشیدن کسیه ی حصیری روی سر پسر او را از بازارچه دور کردند....
سرش را بشدت تکان میداد و برای کمی اکسیژن تقلا میکرد،نفس هایش به شمار افتاده بود تا اینکه پارچه را از سرش بیرون کشیدند ، چشمانش را روی هم فشار داد و نفس عمیقی کشید سردرد به سراغش امده بود و قلبش بیشتر به درد افتاده بود
سرش را بلند کرد و متوجه مرد هیکلی ای شد که شکم بزرگش نشان دهنده ی این بود که این مرد مفت خوری بیش نیست!
-کی...هستی....
به ارامی زمزمه کرد و توجهی به نفس کشیدن های نامنظمش نکرد
مرد توجهی به تهیونگ جوان نکرد و چانه ی پسر را بین انگشتانش گرفت و چندباری سرش را چپ و راست کرد
*قیافه ی خوبی داره! فعلا ببرش پیش بقیه قراره سود زیادی بکنیم
ته دل پسر خالی شد چون شنیده بود بعضی هارا به عنوان برده میفروشند و زندگیشان را نابود میکنند!
دستانش دوباره اسیر دست چند مرد شد و او را به سمت در بزرگی بردند که به نظر میرسید انباری باشد!
با بازشدن در نگاهی به داخل انداخت و در کمال تعجب چندین و چند مرد و زن حتی کودکان کم سن و سالی داخل انباری بودند! دیوار ها نم کشیده بود و بوی نامطبوعی فضا را پر کرده بود (ببخشید اگه یکم حال بهم زن میشه فقط میخوام فضا روتوصیف کنم) پهن ها و سطل های اب گوشه ی انبار بودند
پسر را به داخل هل دادند و در را قفل کردند ، تهیونگ برگشته بود و به در اهنی مشت میزد!
-بازش کنید!خواهش میکنم...بازش کنید!
اشک هایش روی صورت سردش خط و خش می انداخت و مشت هایش کم جان تر شده بود ،پشت در سر خورد و زانوهایش را به اغوش کشید
چندی بعد دختر جوانی به سمت تهیونگ امد و مقابلش نشست ، صورت دختر مثل خودش سیاه شده بود و پیراهن سفید بلندش پر از لکه های سیاه و زرد رنگ بود چهره فرانسوی داشت و ارام به نظر میرسید...
دستش را به سمت تهیونگ دراز کرد و لبخند زیبایی به لبش نشست
-لئون هستم!
پسر سری تکان داد و دستش را نادیده گرفت،تهیونگ...
به ارامی زمزمه کرد و سرش را روی زانوهایش گذاشت
-بیا اینطرف تهیونگ،ممکنه در رو باز کنن و بهت بخوره
و به ارامی دستش را گرفت و بلندش کرد و چند قدم انطرف تر پیش زن و ودختر جوانی نشستند....
----------------------------------------------
-من این سناتور احمق رو میکشم!
*کوک...اروم باش ازش پسشون میگیریم
پیپ را بین لبانش گذاشت و بعد از مکی دودش را بیرون فرستاد
-یه ملاقات ترتیب بده میخوام باهاش معامله کنم
*کوک میدونی که نیازی نیست!میتونیم به راحتی ازش بدزدیم
-گفتم معامله!
یونگی سری تکان داد و نامه رسمی ای به سناتور هوسوک نوشت!
هفته ی گذشته موادی که از امریکا به فرانسه فرستاده شده بود توسط سناتور مصادره شده بود و جونگکوک عصبانی از این وضعیت برای معامله پیشقدم شد!
-خبری از اون پسر نشد؟ وانته بود اگه اشتباه نکنم!
*هفته ی پیش وقتی موادا مصادره شد تو بار الزاس دعوای بزرگی پیش اومد گویا وانته هم تو اون بار بوده...از اون روز خبری ازش نشده خیلیا میگن تو دعوا کشته شده تنها چیزی که بچه ها ازش گیر اوردن ارشه ی ویالونشه
-اوه! ارشه رو برام بیار
*باشه میگم بچه ها میارن
-راستی چهار روز بعد به ضیافت دعوتیم،انتوان تاکید کرده بریم ...میگه یکی خوبشو پیدا کرده
تو به نمایندگی از من اونجا حاضر شو و ببین چی داره
*باشه
پسر سری تکان داد و از اتاق خارج شد
-------------------------------------------------
-اسمش انتوانه... به خوک زشت هم معروفه
لحن دخترک تغییر کرد و با غم خاصی ادامه داد
-از خیلی وقت پیش بی خانمان های تو خیابون و بازارچه رو جمع میکنه و به عنوان برده اونا رو میفروشه...چند روزی بهشون گشنگی میده حتی کتکشون میزنه و بعدش تو ضیافتا ازشون رو نمایی میکنه ، هر برده ای که فروش نره اونقدر کتکش میزنن که بمیره یا حتی خودش از اونا استفاده میکنه...اگه دختر باشن بهشون تجاوز میکنه و اگه پسر باشن باید کارگری کنن و هر روز کتک میخورن....
*ت...تو چند روزه اینجایی؟
تهیونگ با دردی و ترسی که در صداش به وضوح پیدا بود پرسید و به چشم های پر از اشک دخترک خیره شد
-امروز سه روزه...
*میدونی ضیافت کی هستش؟
-بهمون نمیگن...
لئون لبخند دردناکی زد و دست تهیونگ را بین دستانش گرفت
-امیدوارم تا اون روز دوستای خوبی باشیم...تهیونگ!
و نگران نباش...تو زیباتر از اونی که اینجا بمونی :)
تهیونگ لبخندی زد و سری تکان داد
شاید بعد از مدتها دوست خوبی بین اشوب زندگیش پیدا کرده بود .
با خستگی به دختر بچه ی مقابلش نگاه کرد که برادر بزرگترش دستش را داخل سطل کثیف اب برد و پر از اب کرد و دخترک از ان نوشید
*از اون نخور.. کثیفه!
تهیونگ فریاد زد و لئون دست را روی زانویش گذاشت
-تهیونگ...اینجا ابی نیست اگه از این نخوریم میمیریم....
اشکی روی گونه ی ته غلتید و قلبش به درد امد...قرار بود اینطور بگذره؟
در اهنی باز شد و مردی که چند دقیقه ی پیش به انبار انداخته بودتش وارد شد و دست استخوانیه لئون را گرفت و او را کشان کشان از انجا خارج کرد
بعد از مدتی در دوباره باز شد و تن بیهوش لئون به داخل پرت شد...
*لئون؟لئونااااا
*لئون چشمات رو باز کن
تهیونگ شانه ها نحیف دخترک را تکان میداد و اشک هایش سرازیر شده بود
=برو کنار مرد جوان!
صدای مرد مسنی را شنید و کنار کشید ، مرد کنار لئون نشست و او را به پشت برگرداند زخم های بزرگ شلاق روی کمر دخترک ته را بیشتر به گریه واداشت
مرد به ارامی پارچه هایی را دور زخم هایش بست و دخترک را گوشه ای خواباند و این تهیونگ بود که تا صبح بالای سر لئون مشغول مراقبت از او بود....
سه روز بعد – روز ضیافت :
تهیونگ بشدت ضعیف شده بود و بیماریش فشار زیادی به بدن نحیفش می اورد،نئون کمی بهتر شده بود حداقل میتوانست بنشیند!
با ورود چند مرد ته به خودش لرزید، مرد جوانتری به حرف امد
-امشب ضیافت برگزار میشه!
و به سمت ته چرخید و طبق دستورش او را از انبار خارج کردند
بر خلاف انتظارش او را به سمت حمام بزرگی بردند و دستور دادند که اماده شود ، لباس زیبایی به تن نسبتا ورزیده و زیبایش کردند و پسر همانند الهه ی زیبایی میدرخشید
شب شده بود و ضیافت داخل عمارت بزرگی در راه برگذاری بود
برده ها روی صحنه ی بزرگی اورده شده بودند و تهیونگ میان انها حضور نداشت...لئون با نگرانی با چشمانش دنبال پسر جوان میگشت و وقتی اثری از او نیافت نا امید با پاهای برهنه اش زل زد
افراد جوان و مسن به فروش میرفتند و لئون اخرین فردی بود که روی صحنه باقی مانده بود...
انتوان فریاد زد
5 دلار!
....
کسی مشتاق خرید نبود!...
اشک های لئون روی صورت زیبایش میغلتید زمانی که آنتوان اسلحه اش را روی سر دخترک گذاشت و ماشه را کشید.....
____________________________
تهیونگ اشک میریخت و داد میزد و در نهایت این آنتوان بود که صدای نحسش را بلند کرد
-میخوام اخرین رونمایی رو بکنم پس خودتونو حاضر کنید!
تهیونگ با قدم های کوتاه و صورتی طراحی شده با اشک به سمت صحنه ی بزرگ رفت و وقتی سرش را بلند کرد جمعیت بزرگی در سکوت فرو رفتند و همگی با شگفتی به پسر مقابلشان نگاه میکردند!
پیشنهاد های دیوانه کننده انتوان را هیجان زده میکرد
یونگی ای که تا اخرین لحظه مشغول نوشیدن تکیلا بود با دیدن تهیونگ تصمیم گرفت پسر را بخرد و به عمارت ببرد!
-100 دلار
جمعیت خاموش شد و یونگی به سمت انتوان رفت
-میبرمش
*فروخته شد به تاجر بزرگ جئون جونگکوک!_________________________________
هااااییی!
ببخشید قرار بود زودتر آپ شه ولی واتپد ریددد :)))
ورود با شکوه سناتور(دینشمضکض)هوسوک رو تبریک میگم😭🤌
دلم برا لئون سوخت...🥲💔
آخر هفته ی خوبی داشته باشین😚
___________________________________*به مناسبت سناتور قشنگمون😌🌚✨
YOU ARE READING
Bow on white note🎻
Fanfiction|Bow on white note| |آرشه ی روی نوت سفید| ژانر : درام - رومنس- انگست به سبک دهه 90 میلادی در فرانسه! وضعیت آپ : نامنظم کاپل اصلی : ویکوک_*کوکوی کاپل فرعی : سُپ خلاصه : آرشه را روی تار های ویالون چوبیش رقصاند و بار دیگر تمام توجه های ضیافت را به خو...