(.........) فکر جیمینه
_________________________________________
هههییییییی
بازهم یه روز دیگه شروع شد.
حالا باید تا تموم شدنش صبر میکرد و معلوم بود مث بقیه روزا هیچ ذوق و شوقی توش نیست
مث بقیشون تکراری و نکبت
نمیشد اصلا شروع نشه که بخواد تا تموم شدنش صبر کنه ؟!
غر زدن ارومش میکرد؛ با اینکه نمیتونست واسه کسی بگه و خودش باید صدای خودشو میشنید.دیدی یه سری شبا هستن که فک میکنی به صبح نمیرسن، انگار که اون روز اینقد بد گذشته بود که حس میکنی اگه در طول روز نفس کم نیاوردی اما تو شب از کمبود اکسیژن میمیری
یا اصلا شایدم دلمون نخواد که صبح بشن.
اما روز بعدش سرسخت تر از دیروز به زندگی ادامه میدی:)
این حال هر روز جیمین بود
در واقع از روزی که عقل رس شده بود چیز خیلی جالب و قشنگی تو زندگیش تجربه نکرده بود.
شاید فقط یکم سنگین بود
اما اون دهر روز قوی تر میشد نه؟!
هر روز بیشتر از گذشته دور میشد و میشه گفت این حداقل واسش خوب بود.چشماشو باز کرد
اولین چیزی که دید عکس روی پا تختیش بود.
شاید اون تنها چیزی بود که از گذشته دوست داشت.
زمانی که پدرش بود)
مامانش سالم بود))
خودشم میخندید)))
حتی یادش نبود چند وقته از ته دل نخندیده
روشو به سمت سقف بر گردوند و دستشو روی پیشونیش گذاشت. تازه آنالیز کرد
امروز چند شنبه بود؟! اها جمعه
ساعت چنده؟! به صفحه گوشیش نگاه کرد که 11:38 رو نشون میداد.(خب امروز من شیفت ندارم پس میتونم برم ولگردی)
😁😁😁😁😁
( برم ولگردی که چی؟ مثلا کی میخواد وایسه تو بری مخشو بترکونی ها؟!)
همیشه وقتی کوچیک تر بود توی مدرسه همه ی همکلاسی هاش از مخ زدن حرف میزدن
در واقع شده بود تفریحشون
اما جیمین هیچوقت نفهمید اونا دارن از چی حرف میزنن و چه حسی دارهاههههه
دوباره مدرسه
ازش متنفر بود.
بیخیال بلند شد و سمت دستشویی رفت تا صورتشو بشوره
از اتاق اومد بیرون که پنی رو توی جاش در حال خواب دید عجیب بود پنی معمولا تا این موقع خواب نبود.
یه لبخند نثارش کرد و ازش گذشت
پنی رو سوبین هیونگش واسه تولد 19 سالگیش خریده بود.
گربه حیوون مورد علاقه جیمین بود. البته با بقیه شون هم اکی بوداااااا.به طرف اتاق مادرش رفت و خواست بهش سری بزنه.
_ سلام مامانی
+ سلام پسرم
_ بهتری؟ حالت چطوره؟!
+ میبینی بدک نیستم سرفه*
جیمین که هر روز ناامید تر از دیروز میشد، هوفی کرد و سرشو پایین انداخت
دستشو روی سرش کشید و گفت:
_ببخشید مامان! امروز میرم دارو خانه....
بذار واست یه چیزی اماده کنم توهم بیا بخور.
مادرش سری تکون داد و تشکر کرد
جیمین هم از اتاق خارج شد و سمت آشپز خونه رفت
همینطور که در یخچال باز بود و داشت از داخلش شیر برمیداشت, صدای پنی رو شنید و حدس زد که بیدار شده.
YOU ARE READING
darling❣️ ( vminkook
General Fictionکاپل: Vminkook ژانر: 😈Angest, mafia, kink خلاصه: جیمین 21 سالشه و با مادرش که کمی مریض عه زندگی میکنه و اوضاع زندگیشون متوسطه ولی تعریفی نداره؛ یه باریستاس و از کار کردن تو یه کافه زندگی روزمرشون رو میگذرونه. گرایش: نامعلوم تهکوک تو دبیرستان رفیق...