درحالی که بازوی دردناک و مجروحش رو با دست دیگهاش میپوشوند، دندونهاش رو به هم فشرد و به تخته سنگ بزرگی تکیه داد.نفسهای تند و سنگینش رو بیرون داد و پلکهاش رو چندبار به هم زد تا بهتر اطرافش رو ببینه. از میدون جنگ مایلها فاصله گرفته بود و این تقصیر سربازانی از ارتش دشمن بود که در این راه، لحظهای تنهاش نگذاشته بودن و در نتیجه کریستوفر، با بازوی آسیب دیدهاش چندساعتی میشد که در جنگلهایی با درختان بسیار بلند سرگردان بود. بهرحال اون ولیعهد و پادشاه جدید دماسیا بود و با کشته شدنش، این کشورِ درحال سقوط، بیشتر از قبل در تنگنا قرار میگرفت.
نفس عمیقی کشید و با قصد سرک کشیدن، نیمرخش رو از کنار سنگی که پشتش پناه گرفته بود نشون داد.
اما به محض این کار بود که با دیدن یکی از سربازها سریعا سرش رو برگردوند و فحشی زیرلب داد.
پاهاش بخاطر راه رفتن زیاد دیگه تحمل وزنش رو نداشتن و خون جاری شده از بازوی مجروحش، به ساعد و قسمتی از پهلوش سرایت کرده بود.
باید همین جا برای همیشه این قایم موشک بازی رو تموم میکرد، در غیر این صورت با شناختی که از دشمنش داشت تا ابد به همین روال برای کشتنش دست به آب و آتیش میزد.
نگاهی به اطراف انداخت، سنگ کوچیکی از روی زمین برداشت و با شتاب زیادی به سمتی پرتاب کرد.
- سمت چپ، سمت چپ!
با شنیدن این صدا از ژنرالی که تا اینجا تعقیبش کرده بود، سربازهای باهاش به تبعیت ازش همراهش دویدن.
با نشنیدن هیچ صدای دیگهای، به اطرافش نگاهی انداخت.
وقتی از امن بودن موقعیت مطمئن شد، نفس راحتی بیرون داد و طولی نکشید که با برداشتن دوبارهی شمشیرش از جا بلند شد.
نگاهی به اطراف انداخت؛ تمام آسمون جنگل با سقفی از شاخ و برگ درختان پوشیده شده بود و تا چشم کار میکرد، سرسبزیای پیچیده در تاریکی نسبی بخاطر غروب آفتاب بود.
جنگ با پیروز شدنش گذشته بود، اما اینطور که فهمید تنها قصد این شورش، چیزی به جز به قتل رسوندن ولیعهد دماسیا نبود.
خستگی تمام بدنش رو فرا گرفته بود و تک تک استخونهاش، نالهی ضعف سر میدادن.
نگاهی به خودش انداخت، نصف بیشتر خستگیش بخاطر زره و تجهیزات جنگیش بود و از اونجایی که هوا رو به تاریکی میرفت، مجبور بود تا با سرعت بیشتری خودش رو به پناهگاهی برسونه.ایدهای نداشت که دقیقا کجای جنگل قرار داره و از این رو، تنها چارهاش اعتماد به حس شیشمش بود.
شمشیرش رو که با ضعف توی دستش گرفته بود روی زمین گذاشت. هرچند جونی نداشت اما هرچه زودتر زرهی طلایی رنگش رو روی زمین انداخت و بعد از باز کردن تمام بازوبند و ساق بندهاش، نفس آسودهای از سبکیای که نصیبش شده بود کشید. تنها شنل قرمز و گرمش رو باقی گذاشت، سرمای هوا رفته رفته بیشتر میشد و پوشش مناسبی برای مقابله باهاش در دست و بال نداشت.
YOU ARE READING
LOVESICK | Chanlix
Fantasyزمانی که 'دِماسیا'، کشور روشنایی پادشاه جدید خودش رو به تخت نشوند، مخالفین زیادی برای ریشهکَن کردن خانوادهی سلطنتی 'بنگ' دست به شورشهای داخلی و خارجی زدند و کریستوفر بنگ، پادشاه جدید نه تنها شمشیرش رو لحظهای پایین نیاورد، بلکه انعام ارزشمندی نصی...