روی تختش نیمخیز شد و نگاهش رو بالاخره از نقش و نگارهای طلایی سقف گرفت.
چندساعتی بود که بیهدف در اتاق میچرخید و در بهترین وضعیت، با نگاه کردن به سقف و مرور خاطرات چندسالهاش میگذشت.
طی همین چندساعتی که اینجا گذرونده بود، احساس امنیت بیشتری در کنار کریستوفر میکرد وبا همین زمان کوتاه هم نمیدونست چطور قراره ازش دل بکنه! انگار که از بدو تولد به اونجا تعلق داشت. انگار حفاظی نامرئی اطرافش رو گرفته بود که هیچ شخص مهاجمی نمیتونست در اون پا به داخل بذاره.
البته این سفر لذتبخشش رو مدیون وجود کریستوفر بود که به شیرینیش چاشنی میبخشید و این از چشم فلیکس دور نمیموند.
نفسش رو بیرون داد و نگاهی به اطراف انداخت.
از وضعیت کریستوفر خبری نداشت و فقط میدونست بخاطر جایگاهش، قطعا روز شلوغی داره و نمیخواست براش مزاحمت ایجاد کنه.
در طرف دیگه، از تنها بیرون رفتن هراس داشت اما الان بخاطر بیکاری زیاد کلافه شده بود. تقصیر فلیکس نبود که احساس میکرد مردم بیرون، با چشمهاشون درحال خوردنش هستن!
"اگه فقط چند دقیقه برم بیرون چی میشه؟"
این جمله از ذهنش خطور کرد و باعث شد لب پایینش توسط دندونهاش گزیده بشه.
طبق چیزی که از حرفهای همیشگی کریستوفر فهمیده بود، کارکنان قصر عادت نداشتن توی کار کسی دخالت کنن یا حتی سرشون رو برای دید زدن بالا بیارن. این میتونست به فلیکس یه شانس بده تا جرعتش رو جمع کنه و برای چند دقیقه تنهایی اون بیرون وقت بگذرونه.هرچند کریستوفر بارها بهش هشدار داده بود تا کاملا مواظب خودش باشه و تنها اتاق رو ترک نکنه.
- نه تو جایی نمیری و دردسر درست نمیکنی فلیکس!
با زدن توی پیشونی خودش گفت اما برخلاف حرفش، پاهاش به سمت کمد لباسها حرکت کرد!
با رسیدن بهشون دستگیرهی کمد رو گرفت و سرش رو به آرومی به بدنه چوبیش زد.
- چه مرگته فلیکس؟چرا آروم نمیگیری؟!
با خودش زمزمه کرد و پلکهاش رو به هم فشار داد.
- فقط یه پیادهروی کوتاه؛ آره!
بالاخره تسلیم قلبش شد و در کمد رو باز کرد. شنل کرم رنگی برداشت و بعد از بستنش دور گردنش، مثل بچهها به سمت در دوید.
فقط باید احتیاط به خرج میداد و مشکوک رفتار نمیکرد، همین!
با دو دستش، در ها رو به سمت بیرون هول داد و بلافاصله نسیم خنکی از راهرو پوست صورتش رو نوازش کرد.
قبل از هرچیزی به بیرون گردن کشید و وقتی هیچکسی رو به جز چند سرباز که روبروی اتاقهای مختلف ایستاده بودن ندید، نفس عمیقش رو بیرون داد و به طرف خروجی راهرو قدم برداشت. صدای قدمهای کوتاه و شمردهاش، به آرومی توی راهرو اکو میشد و چشمهاش تنها کفشهاش رو میدیدن.
YOU ARE READING
LOVESICK | Chanlix
Fantasyزمانی که 'دِماسیا'، کشور روشنایی پادشاه جدید خودش رو به تخت نشوند، مخالفین زیادی برای ریشهکَن کردن خانوادهی سلطنتی 'بنگ' دست به شورشهای داخلی و خارجی زدند و کریستوفر بنگ، پادشاه جدید نه تنها شمشیرش رو لحظهای پایین نیاورد، بلکه انعام ارزشمندی نصی...