Chapter 2

312 109 20
                                    

با کشیدن افسارش به عقب، اسب سفیدش که موهای برفی رنگش نور درخشان آفتاب رو منعکس می‌کرد از حرکت ایستاد.

با این کار، کاروان کوچیکی که همراه باهاش بودن هم متوقف شدن و منتظر دستور بعدی پادشاهشون که جلوتر از همه ایستاده بود موندن.

پادشاه نگاهی به جنگل انبوهِ روبروی دو راهی انداخت و طولی نکشید که به سمت محافظ شخصیش، هان جیسونگ برگشت و با اشاره‌ی سرش، محافظش به سمت راست رفت و کاروان کوچیک رو به همراه خودش برد.

کلاه شنل سرمه‌ای رنگش رو روی موهای پر کلاغیش انداخت و جاده‌ی جنگلی‌ای که سمت چپ وجود داشت رو در پیش گرفت.

سکوت اونجا همراه با هوهوی باد و خرد شدن برگ‌های خشک شده زیر سُم‌های اسبش شکسته می‌شد. درختان تنومند تا چندین متر، دیوارهای بلندی برای اونجا می‌ساختن و سایه‌ی شاخ و برگشون، به زمین طرح‌های پیچ در پیچ و زیبایی می‌بخشید.

بدون هیچ انحرافی در مسیرش، راه مستقیم رو برای رسیدن به مقصد همیشگیش در پیش ‌گرفت و طولی نکشید که به کلبه‌ی قدیمی مد نظرش رسید.

ناخوداگاه لبخندی روی صورتش شکل گرفت و بعد از کشیدن افسار اسبش، از حرکت ایستاد.

از روی اسب محبوبش پایین اومد و شنل روی سرش رو برداشت.

نگاهی به اطراف انداخت و با ندیدن فرد مورد نظرش، صداش رو بالا برد.

- دیگه به اندازه‌ی قبل مشتاق اومدنم نیستی نه؟

با این حرف صدای خش‌خش چند شاخه توجهش رو جلب کرد و چیزی نگذشت که شخصی از بالا درست پشت سرش با شدت روی زمین فرود اومد.

به طرفش برگشت و با دیدن پسرک موطلایی که پلک‌هاش رو از درد به هم فشار می‌داد، سراسیمه به سمتش رفت.

با رسیدن بهش آستین‌های بلند و گشاد شنلش رو بالا زد و با خم کردن ابروهاش غرغر کرد:

- چرا مراقب نیستی؟! اینطوری خودت رو به کشتن میدی فلیکس.

شخصی که فلیکس نام برده شده بود، درحالی که دست‌هاش رو روی زمین ستون می‌کرد، با کمک کریستوفر از جاش بلند شد و لبخند کجی زد.

- درسته یه نیمه اژدهای ضعیفم اما به این راحتی هم نمیمیرم.

کریستوفر نفس محکمش رو بیرون داد و پسرک رو روی پاهاش گذاشت، با دیدن زانوی زخم شده‌اش که شلوار مشکی رنگش رو خراش داده بود فشار دستشو روی بازوی فلیکس بیشتر کرد.

- بارها بهت گفتم خودت رو ضعیف خطاب نکن. می‌تونی راه بری؟

نیمه اژدها بال‌های کوچیک و بدرد نخورش رو چندبار برای تمیز کردن گرد و غبارشون تکون داد و یک قدم دردناک برداشت.

با دیدن صورت جمع شده‌ی فلیکس، آهی کشید و با انداختن دست‌هاش زیر زانو و کتف نیمه اژدها، اون رو از روی زمین بلند کرد. در کسری از ثانیه چشم‌های پسرک تا آخرین حد ممکن باز شد و دستپاچه دست‌هاش رو دور گردن کریستوفر حلقه کرد.

LOVESICK | ChanlixWhere stories live. Discover now