Too Loud a Solitude

64 14 13
                                    

دنیل با کلافگی به مرد زل زده بود تا تلفنش تمام شود. از پیش می‌دانست که چه خواهد شنید، ولی فکر کرد که بهتر است از زبان خود او بشنود.
تلفن مرد تمام شد، در حالی که به ساعت مچی‌اش نگاه می‌کرد، گفت: «خب دنی... زنم بود و گفت فرودگاهه و هنوز سوار هواپیما نشده، اما نیم ساعت دیگه پروازه...»
دنیل سرش را تکان داد.
- متوجهم. بهتره من برم تا خونه رو مرتب کنی، پس بعدا می‌بینمت.
و بعد بوسه‌ای روی گونه مرد کاشت. البته مطمئن بود آن "بعدا می‌بینمت" هرگز قرار نبود به وقوع بپیوندد، همین یک هفته هم برایش حوصله‌سربر گذشته بود و به هیچ وجه آنی نبود که می‌خواست.
مرد جواب بوسه‌اش را با بوسه‌ای دیگر روی گردنش داد و بعد از آن، دنیل خانه‌ او را به مقصد بار ترک کرد.
نزدیک‌ترین بار فاصله زیادی با آن‌جا نداشت، پس تصمیم گرفت پیاده برود. همیشه از پیاده‌روی بدش می‌آمد، اما مدت‌ها بود که نفرتی از آن حس نمی‌کرد. در واقع، مدت‌ها بود که با وجود تلاش‌هایش، چیزی حس‌ نمی‌کرد، جز خلا.
لبخندی زد و به سمت بار رفت و پشت یکی از صندلی‌ها نشست و برای اینکه مرد پشت پیشخوان صدایش را بشنود، فریاد زد: «یه برندی... فرقی نمی‌کنه چه جورش باشه.»
دست در جیبش فرو کرد و کیف پولش را در آورد‌‌ و کنارش گذاشت و بعد در فکر فرو رفت. دلش شلوغی می‌خواست، اما حوصله‌اش را نداشت. خواب می‌خواست، ولی خوابش نمی‌آمد.
صدایی او را به خودش آورد: «شما... دنیل مایرید؟»
به سمت صدا چرخید. بعید می‌دانست خواننده‌های کتاب‌هایش، یعنی کتاب‌های نیک، آنجاها پیدایشان شود و یا حتی آن‌قدر هوش و حواس داشته باشند که او را به یاد بیاورند. خودش هیچ وقت به عکس نویسنده‌ها که پشت جلد چاپ می‌شد نگاه نمی‌کرد، اما گویا خیلی‌ها اهمیت می‌دادند و حتی آن‌قدر به خاطر می‌سپردند که در بار بتوانند به یاد بیاورند.
گوینده دختری رنگ‌پریده و کمی تپل با موهای مشکی بود. خب، کاملا به ظاهرش می‌آمد از آن دسته باشد.
لبخند و پشت‌بندش چشمکی زد و گفت: «طرفدارمی؟»
دختر ذوق‌زده با لپ‌های گل‌انداخته جواب داد: «عاشق نوشته‌هاتونم و فن‌فیکشن می‌نویسم و حتی نسخه‌محدود جلد دوم و چهارمم گرفتم، البته به نظرم جلد شیش یکم ضعیف شد فقط...»
همان‌طور که دختر بی‌وقفه حرف می‌زد، باریستا گیلاسی را روبه‌رویش گذاشت. دنیل کیف‌پول را به سمت او گرفت و گفت: «هر چقدر شد بردار، فقط آدم باش.» و جرعه‌ای نوشید.
- آقای مایر، حواستون هست؟
- بله، حالا نظری ندارین واسه جلد هفت؟
- هان؟
رنگ‌ دختر بیشتر پرید، احتمالا این آخرین چیزی بود که انتظار داشت بشنوند. حرف احمقانه‌ای بود و احتمالا همین جوری خودش را لو می‌داد، آخر کدام نویسنده‌ای همچین سوالی می‌پرسد؟ البته این جز سوالات همیشگی‌ دنیل بود و حرص نیک را در می‌آورد، با این حال دنیل با این ناشی‌بازی‌هایش می‌توانست دل مخاطب‌ها را به دست بیاورد.
جرعه‌ای دیگر نوشید و ادامه داد: «عام... ببینید، من دوست دارم نظر طرفدارها رو بدونم، تا حد زیادی بهم الهام می‌دن. شاید همون نشه، ولی دونستن ایده‌هاشون خیلی جالبه.»
دختر بیش از پیش ذوق کرد.
- این عالیه! ببینین من... خیلی دوست دارم دیا خودش رو فدا کنه، چون جلوه‌ش پیش بقیه شخصیت‌ها تا الان خیلی بد بوده و فقط خواننده می‌دونه اون چقدر قلب پاکی داره. کاش بقیه هم بفهمن، اما حیف تنها راه منطقیش کشتنشه. یه مرگ تراژدیک...
دنیل خودش هنوز دو جلد آخر را نخوانده بود و هیچ ایده‌ای نداشت که نیک می‌خواهد چه کار کند، با این حال جواب داد: «احتمالا همین کار رو می‌کنم. فقط دنبال شیوه مناسب مرگشم. جوری که هم منطقی باشه، هم تراژدیک.»
بقیه نوشیدنی را سر کشید. الکلش خیلی کم بود و گویی فقط آبمیوه می‌خورد. باریستا را صدا زد: «این برندیه یا آبمیوه واسه بچه پنج ساله؟ یه چیز قوی‌تر می‌خوام.»
دختر که نگاهش می‌کرد، گفت: «همیشه می‌گن نویسنده‌ها خیلی غمگینن و درد می‌کشن. شما هم مست می‌کنین تا حسش نکنین؟»
- می‌خورم تا حس کنم.
او نویسنده نبود، هیچ‌گاه نه اراده‌اش را داشت و نه نه توانایی‌اش را، درست برعکس نیک. با این حال، از بچگی آرزو داشت نویسنده مشهوری شود و نیک تمام تلاشش را کرده بود که او را به آرزویش برساند.
آن روزی که این تصمیم را گرفتند، چند ماه از شروع رابطه‌شان می‌گذشت. دنیل داشت "هری پاتر و زندانی آزکابان" را می‌خواند، آهی کشید و گفت: «چی می‌شد منم می‌تونستم نویسنده شم؟ حالا در حد رولینگ هم مشهور نشدم مشکلی نیست، ولی بقیه بشناسنم. بچه بودم دوست داشتم بازیگر شم و خب یه مدتم توی تئاتر بودم ولی خسته شدم و دیگه‌ حتی هالیوود هم واسم کسل‌کننده‌ست. کی حال داره روزی چند ساعت ورزش کنه تا رو فرم بمونه یه وقت نقش مزخرف ندن بهش؟ تازه فکر کن سر اینکه نقشت مزخرفه، کلی فحش هم بخوری...»
نیک آن موقع فقط خندید، همیشه حتی به حرف‌های جدی‌اش هم می‌خندید و باعث می‌شد فکر کند بامزه است. جوری نگاهش می‌کرد که انگار با ارزش‌ترین موجود دنیاست. البته الان نه، فقط قبلا...
چند ماه گذشت و تولدش فرا رسید، هدیه نیک با وجود کاغذ کادو معلوم بود کتاب است. دنیل کمی دلزده شد. کتاب خواندن را دوست داشت، البته فقط به لطف نیک، اما کتاب به عنوان هدیه تولد؟ نه واقعا.
ولی وقتی که بسته را باز کرد، با دیدن کتابی که اسم خودش به عنوان نویسنده بالایش نوشته شده، می‌خواست بال در بیاورد.
خودش را در آغوش نیک انداخت و صورتش را غرق بوسه کرد و آن‌قدر فشارش داد که ترسید بدن لاغرش را بشکند. همیشه عاشق قلم و نوشته‌های او بود، و حالا آن‌ها تماما مال خودش بودند.
در حالی که سرش را در گردن نیک فرو برده بود، زمزمه کرد: «الان یعنی قلمت مال منه؟ مرسی مرسی مرسی.»
نیک سر او را جدا کرد و چانه‌اش را با دست گرفت و گفت: «وقتی که تو مال منی، چه فرقی می‌کنه؟» دنیل خندید و دوباره هم را در آغوش کشیدند.
باریستا یک جام دیگر روی پیشخوان گذاشت و باز هم خودش از کیف‌پول، چند اسکناس برداشت.
دختر که کوکتلی در دستش بود، دوباره شروع به حرف زدن کرد: «می‌دونین از چی دیا بیشتر از همه خوشم اومد؟»
- چی؟
- اینکه همه کار می‌کرد تا خودشو حس کنه. الان فهمیدم، شما اون رو از خودتون الهام گرفتین، ولی کارهایی که نمی‌تونین بکنین رو دیا جاتون‌ انجام می‌ده. مثل قتل و انتقام.
چشم‌های دنیل گشاد شدند. یعنی ممکن بود نیک شخصیتی را مستقیما از او الهام گرفته باشد؟ اگر این بود، اگر حالش را می‌دانست، پس چرا درکش نمی‌کرد؟
خندید: «حالا از کجا می‌دونین قتل انجام ندادم؟ چون نویسنده‌م، دلیل نمی‌شه قاتل نباشم.»
به ذهنش رسید شاید این یکی حسی را در وجودش زنده کند. قتل. خیانت، مواد مخدر، شرکت در جلسات عجیب فرقه‌های مذهبی، مسابقات و آسیب زدن به خود تا جایی حسش را زنده می‌کردند و باز دوباره تبدیل به روتینی احمقانه می‌شدند. شاید قتل و عذاب‌وجدانش، زنده‌اش می‌کردند. هر چند صدای درون مغزش می‌گفت: «این واسه کسی که تازه مرده جواب می‌ده، نه تو. تو فقط باید بازم بمیری، اون‌قدر بمیری که هیچی ازت نمونه.»
- چون بهتون نمیاد. بیشتر بهتون میاد از اون‌ها باشین که از بیرون شاد و مهربونن و از داخل افسردن، دیا کاملا از بیرون هم افسرده و عصبی بود و از این لحاظ فرق می‌کرد...
پس او دیا نبود، اگر شخصیتی از کتاب‌های نیک بود، قطعا آن احمق خائنی می‌شد که قدر هیچ‌چیز را نمی‌داند و فقط برای تفریح و تنوع، کارهای جدید را امتحان می‌کند. هر چند، نمی‌توانست درستی این عبارت را زیر سوال ببرد. او همان احمق خائن تنوع‌طلبی بود که چیزی از تعهد نمی‌فهمید.
- حالا اون جورها هم نیست... چون فعلا کات کردم یه خرده حالم بده، مگرنه نه... من دیا نیستم. اسمت چی بود؟
- رایا.
لبخندی شیطنت‌آمیز زد و گفت: «خب رایا، تو سینگلی؟»
رایا سرخ شد و جواب داد: «راستش من هم تازه کات کردم.»
خوب بود، امروز شاید آن روزی بود که اولین قتلش را انجام می‌داد. مردن به دست نویسنده محبوب، تراژدیک نیست؟ حتم داشت دختر از این ایده خوشش می‌آید.



Wrong Direction Where stories live. Discover now