P.T:03

53 5 0
                                    

تق تق..تق تق تق

•اوففف کی داره الان با این مدل در زدنش میره رو اعصاب من •

تق تق

•اروم باش کوکو اروم•

کوک: بله

هاینا: ارباب کوچک من هستم هاینا

کوک: اوه ..هاینا تویی بیا تو

(نویسنده: ۰_۰مزاحم)

درو باز کردو اومد تو

هاینا: راستش ارباب کوچک ارباب بزرگ و همسرشون اومدن از ما خواستن که به شما بگیم برید تو اتاقشون پیششون چون کارتون دارن

کوک: اوهه!! باشه الان میرم مرسی هاینا
•آآآآآآآآآآآآآآآآآآ•

•بدبخت شدم فکر کنم مامان و بابا فهمیدن من تو اتاقشون بودم، خدا به خیر بگذرونه•

•اگه مردم برام یه مراسم ابرومند بگیرید•

(بل: کوک فرزندم قرار نیست که بکشنت😂)

خودمو اروم نشون دادم و رفتم دم در اتاق
در زدم و اجازه ورود گرفتم، رفتم تو

•اهاااا الان خودمو ازاد میکنم•

تا بابا اومد حرفی بزنه با حالت گریه و تندتند گفتم:

کوک: بخدا من نمیخواستم بیام تو اتاقتون و روتختتون بخوابموتختتونو بهم بریزم ولی شما نبودین و من دلم براتون تنگ شده بود و نمیدونستم چجوری رفع دلتنگی کنم
(نویسنده: جنگکوک َببم ریدی🤦🏻‍♀️)

مامان: چییی جنگکوک تو اومدی تو اتاق ما !

درسته کسی که این حرف رو زد مامانم بود که با عصبانیت تمام گفت

کوک: من فقط دلتنگتون بودم

باتمام خجالتی که داشتم گفتم

بابا: عزیزم اروم باش
مامان: چطور اروم باشم جونگو بگو ببینم جاییم گشتی؟!
کوک: نه نه نه... هیجارو نگشتم فقط اومدم رو تخت خوابیدم همین
(نویسنده: اره جون عمت عزیزم فقط خوابیدی¤_¤..-_-)
بابا: عزیزم میبینی که فقط اومده خوابیده اروم باش واینکه اقا کوچولویه من ،ما میخواستیم درباره یه چیز دیگه باهات صحبت کنیم

•ها؟ درمورد چی؟!•

بابا: خب جونگو عزیزم اول بیا بشین اینجا تا بهت بگم
رفتم و تو بغلش نشستم
بابا: ببین عزیزم تو قبل از اینکه بیای ما یه پسر داشتیم و اون الان برادر
تو به حساب میاد و اون بعداز فهمیدن اینکه تورو اوردیم خیلی

•هوهوهو نظرتون با یکم دراما چیه ؟!روخانم مینگ جواب نمیداد بزار ببینم رو بابا جواب میده؟!•

از بغلش پریدم پایین و باچشماییکه مثل چشم گربه شرک شده بود
گفتم

کوک: باشه فهمیدم اون از من بدش میاد نمیخواد چیزی بگید همیشه همینطوره
و با کلی زور یه قطره اشک از چشمام اومد پایین

من عشقو تو این لجنزار پیدا کردمWhere stories live. Discover now