تق تق..تق تق تق
•اوففف کی داره الان با این مدل در زدنش میره رو اعصاب من •
تق تق
•اروم باش کوکو اروم•
کوک: بله
هاینا: ارباب کوچک من هستم هاینا
کوک: اوه ..هاینا تویی بیا تو
(نویسنده: ۰_۰مزاحم)
درو باز کردو اومد تو
هاینا: راستش ارباب کوچک ارباب بزرگ و همسرشون اومدن از ما خواستن که به شما بگیم برید تو اتاقشون پیششون چون کارتون دارن
کوک: اوهه!! باشه الان میرم مرسی هاینا
•آآآآآآآآآآآآآآآآآآ••بدبخت شدم فکر کنم مامان و بابا فهمیدن من تو اتاقشون بودم، خدا به خیر بگذرونه•
•اگه مردم برام یه مراسم ابرومند بگیرید•
(بل: کوک فرزندم قرار نیست که بکشنت😂)
خودمو اروم نشون دادم و رفتم دم در اتاق
در زدم و اجازه ورود گرفتم، رفتم تو•اهاااا الان خودمو ازاد میکنم•
تا بابا اومد حرفی بزنه با حالت گریه و تندتند گفتم:
کوک: بخدا من نمیخواستم بیام تو اتاقتون و روتختتون بخوابموتختتونو بهم بریزم ولی شما نبودین و من دلم براتون تنگ شده بود و نمیدونستم چجوری رفع دلتنگی کنم
(نویسنده: جنگکوک َببم ریدی🤦🏻♀️)مامان: چییی جنگکوک تو اومدی تو اتاق ما !
درسته کسی که این حرف رو زد مامانم بود که با عصبانیت تمام گفت
کوک: من فقط دلتنگتون بودم
باتمام خجالتی که داشتم گفتم
بابا: عزیزم اروم باش
مامان: چطور اروم باشم جونگو بگو ببینم جاییم گشتی؟!
کوک: نه نه نه... هیجارو نگشتم فقط اومدم رو تخت خوابیدم همین
(نویسنده: اره جون عمت عزیزم فقط خوابیدی¤_¤..-_-)
بابا: عزیزم میبینی که فقط اومده خوابیده اروم باش واینکه اقا کوچولویه من ،ما میخواستیم درباره یه چیز دیگه باهات صحبت کنیم•ها؟ درمورد چی؟!•
بابا: خب جونگو عزیزم اول بیا بشین اینجا تا بهت بگم
رفتم و تو بغلش نشستم
بابا: ببین عزیزم تو قبل از اینکه بیای ما یه پسر داشتیم و اون الان برادر
تو به حساب میاد و اون بعداز فهمیدن اینکه تورو اوردیم خیلی•هوهوهو نظرتون با یکم دراما چیه ؟!روخانم مینگ جواب نمیداد بزار ببینم رو بابا جواب میده؟!•
از بغلش پریدم پایین و باچشماییکه مثل چشم گربه شرک شده بود
گفتمکوک: باشه فهمیدم اون از من بدش میاد نمیخواد چیزی بگید همیشه همینطوره
و با کلی زور یه قطره اشک از چشمام اومد پایین
YOU ARE READING
من عشقو تو این لجنزار پیدا کردم
Romanceکوک یه بچه یتیمه که بعد مدتها یه خانواده اونو به فرزندی قبول میکنن، اما آیا اون همون خانواده ای هست که کوک ارزوشو داره یا نه؟ کاپل: ویکوک کاپل فرعی: یونمین، نامجین