❄part 1/1 Start and end 1❄

127 21 4
                                    

"حالا که جنگ شده ، تو قرار نیست کنارم باشی؟درسته این نفرینی بود که به من هدیه دادی ، از دستت دادم ولی کنارم بودی الان چشم های بازت رو میبینم ، بدنی که قلبش از حرکت نایستاده رو میبینم ولی در کنارم نیستی . نمی تونم دستت رو بگیرم ، دست هات رو ببوسم یا چشم های بسته ات رو چندین بار در روز ببوسم . کنارم نیستی که هر ثانیه بهت بگم برام با ارزشی ، کنارم نیستی ژان ! مجازات من کی تموم میشه ؟ درسته ، هیچوقت ! به هر حال هر گوشه ای از ذهنت رفتار ها و حرف هام باقی موندن ، کاش منم می تونستم تو رو نفرین کنم ، مجبورت کنم مرگمو ببینی و عذاب بکشی ولی مشکل اینجاست اگر بمیرم نمی تونم از دور هم ببینمت ، من چیکار کنم ژان ؟ "

یک ماه کمتر از بازگشت ملکه ی بزرگ تمام سرزمین ها گذشته بود ، سرزمین ها باهم دشمن بودند و این بهانه ای برای شروع جنگ بود .

شیائو ژان آهی کشید ، این دهمین بار بود که در روز به صدای وانگ ییبو گوش می داد

تمام مدتی که وانگ ییبو منتظر بیدار شدن شیائو ژان بود ، ژان نگاهش رو می فهمید ، صداش رو می شنید ...

و بهش وابسته شده بود ...

با خودش زمرمه کرد

" آره ، فقط بهش وابسته شدم "

نگاهی به اتاق خودش انداخت ، یک ماه پیش بخاطر شروع جنگ بین سرزمین ها ژان و یینگ هم به سرزمین سرما برگشتند

و امروز ... شیائو ژان قبول کرده بود فرماندهی حمله به قصر سرزمین شفابخش رو قبول کند

نگاهی به لباس های مناسب جنگ انداخت ...

از بچگی از جنگ متنفر بود ، از بچگی منتظر روزی بود عاشق شود تا جانش رو هم برای عشق بدهد ، از بچگی دلش می خواست مانند نقش های اصلی داستان ها جلوی همه بخاطر عشقش بایستد

ولی تمام اینها فقط و فقط برای دوران بچگی اش بود ، رویا ها و آرزوهای یک بچه ی پنج ساله که با شنیدن داستان های عاشقانه مشتاقانه منتظر آن روز بود

داستان و زندگی واقعی باهم تفاوت دارند
الان و در این زمان شیائو ژان بجای اینکه نقش اصلی مهربان و عاشق داستان باشد ، نقش منفی مغرور و خبیث داستان بود که به قصد گرفتن جان فردی که برایش مهم بود ، فرماندهی جنگ رو پذیرفته بود .

" به هر حال .... ماموریتم رو باید انجام بدم ، پادشاه سرزمین شفابخش وانگ ییبو امروز باید به دست من کشته شود ... فقط روی ماموریت تمرکز می کنم "

لباس هایش رو عوض کرد و آماده برای جنگی درونی و داخل بدن خودش به راه افتاد ...

چند ساعت به سرعت طی شد و حالا شیائو ژان و افرادش نزدیک قصر ایستاده بودند ، طی جنگ بزرگی که اتفاق افتاده بود ، تمام مردم سرزمین ها به سرزمین انسان ها پناه برده بودند ... تنها سرزمینی که فعلا درگیر جنگ نشده بود

ICE S3 (bjyx)✔️Where stories live. Discover now