کله بنفش

90 14 8
                                    

کیف حاوی دوربین و وسایلش آخرین چیزهایی هستند که روی لباسهای مچاله شده در کوله پشتی‌ام جاگیر می‌شوند؛ پوستر را به آرامی لوله می‌کنم و روی آنها می‌گذارم.

آیینه قدی نصب شده کنار در، تصویر شلوار جین تیره و تیشرت سفید رنگی که به تن دارم را منعکس می‌کند، کش سرم را از دور دستم بیرون می‌آورم و قسمت بالایی موهایم را با آن جمع می‌کنم؛ بعد کلاه لبه‌دار سیاه رنگم را روی سرم می‌گذارم؛ کاملا آماده هستم.
موقع بیرون رفتن نگاهی گذرا به اتاقم می‌اندازم؛ به تختی که همچنان پوشیده از عکس های پاره پاره است؛ به کشو هایی که نیمه باز هستند و لباس هایی که از داخل آن سر بیرون آورده‌اند، انگار با دست‌های درازشان التماسم می‌کنند؛ ما را هم با خودت ببر.
نگاهم به کتابخانه خاک خورده‌ای که آخرین باری که به آن نزدیک شده‌ام را فراموش کرده‌ام و به خاطرات آزار دهنده‌ای که گوشه گوشه این خانه، برایم تداعی می کند، می‌افتد. دیگر تحمل هیچکدامشان را ندارم.
بند کوله‌ام را محکم می‌کشم و زیر لب می‌گویم: "خداحافظ... حداقل فقط برای فعلا."
***
بلیط اتوبوس را به راننده تحویل می‌دهم و به دنبال صندلی‌ام ردیف را تا نیمه طی می‌کنم؛ به سرعت پیدایش می‌کنم، شماره 32. کوله‌ام را به آرامی بالا در جایش می‌گذارم و خودم روی صندلی کنار پنجره ولوو می شوم.
لبه کلاهم را کمی پایین‌تر می کشم تا نور خورشید در حال طلوع، مثل بازو های قدرتمند بوکسوری که به صورت حریفش کوبیده می‌شوند، چشم‌هایم را آزار ندهد.
بازو هایم را بغل می‌گیرم و صورتم را به پنجره تکیه می‌دهم؛ صندلی سفت کم کم بدنم را در آغوش می‌کشد. کم خوابی شب گذشته پلک هایم را نیرومند تر کرده.
سروصداهای محوِ لالایی مانندِ پیچیده شده در گوشم، نشان از سوار شدن مسافران دیگر می‌دهد. پلک‌هایم را به نرمی روی هم فشار می‌دهم و آرزو می‌کنم تا مقصد چیزی خواب نازم را تهدید نکند.

-رنگین کمون... جیسونگ...اونجا رو نگاه کن...
-قشنگه...برو کنار میخوام ازش عکس بگیرم
-نمیشه منم توی عکس باشم؟
-نه... اونجوری دیگه به خاطر تو رنگین کمون، زیبا دیده نمیشه...

سردی آب یخ، پاهایم را می سوزاند؛ با ترس از جایم می پرم.
-بالاخره بیدار شدی...
نگاهم از پاهای پسری که کنارم ایستاده و به آرامی در قمقمه‌اش را می‌بندد تا روی صورتش بالا می‌آید.
چشم‌های کشیده‌اش باعث می‌شوند خیال کنم در حال خندیدن به صورت بهت زده و خوابالود من است. قمقمه‌اش را روی صندلی خالی کنارم پرت می‌کند و به آرامی طره ای از موهای بنفش رنگش را از جلوی چشمش کنار می‌زند؛ دستش را روی دسته صندلی می‌گذارد و به سمتم خم می‌شود.
-صندلی منو اشغال کردی پسر کوچولو...
دهانم بی‌اختیار تا جای ممکن باز می‌شود. نفس محکمی می‌کشم و سعی می‌کنم مغزم را که هنوز خواب است، بیدار کنم.
بار دیگر با دقت به سر تا پایش نگاه می‌کنم؛ شلوار سیاه رنگ گشادی را به همراه پیراهن چهارخانه آبی و سفید پوشیده. چانه‌اش را ماساژ می‌دهد و می‌پرسد: نمیخوای بلند شی؟
کمی از جایم بلند می‌شوم و به اطراف نگاه می‌کنم، تقریبا تمام صندلی‌ها پر شده‌اند و نگاه های خیره دیگران کم کم به سمت ما جلب می‌شود.
-ولی اینجا صندلی شماره سی و دوعه.
پوزخندی میزند.
-سی و یک و سی و دو.
اشاره‌ای به صندلی کنارم که حالا قمقمه اش روی آن لم داده می‌کند و ادامه می‌دهد: اینجا که میبینی صندلی سی و دو میشه. حالا بکش کنار.
نفس محکم دیگری می‌کشم و گوشه لبم را بالا می‌دهم. به خاطر یک صندلی با آن وضعیت از خواب بیدارم کرد و حالا مثل مجسمه جلویم ایستاده.
با دو دستم اشاره ای به شلوارم که به طرز مسخره ای درست بین پاچه هایش خیس شده و اگر بخواهی منحرفانه به آن نگاه کنی جور دیگری دیده می شود، می‌کنم و می‌گویم: اونوقت برای این چه توضیحی داری؟
دردلم پوف بلندی می‌کشم، لحنم بیشتر از اینکه شبیه مرد بزرگسال عصبانی ای در برابر یک غریبه ی زبان دراز باشد؛ شبیه لحن مادری است که برای تنبیه پسر بچه‌اش به خاطر کتک زدن دوستش در مهد، نمیخواهد به او شکلات بدهد؛ اما می‌داند که تنبیهش فایده‌ای ندارد و همین حالا هم شکلاتی در دستش دارد.
یکبار دیگر دستش را در موهایش می‌کشد، طوری که انگار بخواهد پز خوش رنگی اشان را به من بدهد، به بینی ام چین می‌اندازم، موهایش در چشمم بیشتر شبیه علف های خشکیده بیابان به نظر می‌رسند.
-هر چی صدات کردم بیدار نشدی، حالا از روی صندلی کنار پنجره من بلند میشی یا نه؟
کلاهم را از روی سرم بر می‌دارم و اجازه می‌دهم انگشتانم بین موهای شل بسته شده‌ام بلغزند، انگار که بخواهم پز بلندی و خوش حالتی شان را به او بدهم، دهانم را کمی باز می‌کنم و زبانم را روی لب های نیمه بازم می‌کشم. زیر لب می‌گویم: فکر نکن میذارم قسر در بری.
قمقمه اش را برایش پرتاب می‌کنم و بی صدا روی صندلی خودم می‌نشینم، گرچه ترجیح می‌دهم تا جای ممکن از آن مو علفی دور شوم، اما حالا که خوابم را برهم زده دلم می‌خواهد سرگرمی جدیدی را امتحان کنم.
***
صدای بلند مرد راننده چرتم را پاره می‌کند.
-چند دقیقه توقف می‌کنیم.
به پسر مو علفی نگاه می‌کنم، جوری سرش را به پنجره تکیه داده و به خواب فرو رفته که انگار بالشی از پر قو زیر سرش است. دستم را روی گردنم می‌گذارم و آرام ماساژش می‌دهم، خوابیدن بدون هیچ تکیه گاهی سخت تر از چیزیست که فکرش را می‌کردم. کم کم اتوبوس خلوت می‌شود، حالا راحت می‌توانم پیاده شوم.
آخرین پله را که پایین می‌آیم، تازه جریان خون در کمرم به راه می‌افتد. دستهایم را بالا می‌برم و با حرکات کششی این جریان را سریع‌تر می‌کنم. عضلاتم مثل عضلات خرس قطبی که از خواب زمستانی بیدار شده باشد، گرفته است. به شکار نیاز دارم.
اگر بیشتر اینجا بایستم، آفتاب سوزان ظهر تمام پوست سفیدم را جزغاله می‌کند؛ نگاهی به صورت به شیشه چسبانده شده پسرک تخس می‌اندازم. حتی این آفتاب هم نمی‌تواند او را از جایش تکان دهد.
چند متر جلوتر، جایی که دیگر مسافران به خنکی آن پناه برده‌اند و شاید در حال تازه کردن گلوهایشان هستند، رستوران نه چندان تر و تمیزی به من دهن کجی می‌کند.
با خودم فکر می‌کنم برای چند دقیقه ایستادن، درخت کج قد علم کرده کنار دیوار را که نصف ریشه هایش از خاک بیرون زده ترجیح می‌دهم؛ اما صدای وز وز بلند مگس هایی که احتمالا آنها هم سایه درخت را بیشتر دوست دارند، به پاهایم توان حرکت به سمت در ورودی را می‌دهند.
درست جلوی در شیشه ای که با رنگ سبز روی آن نوشته‌اند خوش آمدید و بر اثر مرور زمان کلمه خوش آن کم رنگ شده، طوری که به سختی قابل خواندن است؛ چند بچه روی خاک نشسته‌اند و آرام بازی می‌کنند.
غلغله به پا شده در رستوران مرا از باز کردن در منصرف می‌کند؛ زنگ هشدار مغزم قرمز می‌شود، حوصله سروصدا و شلوغی را ندارم.
-خوب نگهش دار؛ همش قاطی می کنم..
-خب تکون میخوره...
-یک..دو..سه....عه نه باز تکون خورد.
زیر چشمی به پسر بچه هایی که انگار پوشش ضد گرما در پوستشان فعال شده و بیخیال قدرت آفتاب روی زمین نشسته اند نگاه می‌کنم. هزار پای بیچاره‌ای از بین تکه چوب‌ها وول می‌خورد و سعی دارد از دست آنها فرار کند.
عرق پیشانی‌ام را پاک می‌کنم و روی سکوی جلوی در می‌نشینم؛ شاید من هم بتوانم کمی با گرما صمیمی شوم؛ گرچه، محال به نظر می‌رسد. بی‌اختیار آهی از بین لبهایم بیرون می‌پرد.
-گرمتونه؟
دستم را سایه‌بان صورتم می‌کنم تا بهتر دختر کوچولوی روبرویم را ببینم، رنگ چشم هایش توجهم را جلب می‌کند، ترکیبی از سبز و عسلی؛ درست مثل خودم. عروسکش را محکم‌تر بغل می‌کند و تابی به موهای خرگوشی بسته‌ شده اش می‌دهد.
-آبمیوه خنک هم داریم.
لب‌هایم را بهم فشار می‌دهم و با سرم به ساختمان پشت سرم اشاره می‌کنم.
-اینجا مال شماست؟
برای تائید پلک‌هایش را روی هم فشار می‌دهد. پوزخندی میزنم، پس این دختر کوچولو برای جذب مشتری آمده.
مشتش را به سمتم می‌گیرد و آرام آرام آنرا باز می کند. دست دیگرم را جلو می‌آورم و سکه‌هایی که توی دستش است را بر میدارم. آرام سرش را نزدیک می‌آورد، گوشم را به دهانش نزدیک می‌کنم.
-اگه پول نداری از اینا استفاده کن.
چشم هایم درشت می‌شوند. عروسکش را زیر بغلش می‌زند و بدو بدو دور می‌شود.
-هی....ت..تو...
به سکه ها نگاهی می‌کنم، به اندازه پول یک آبمیوه هستند. دخترک کنار بچه‌های دیگر می‌رود و مشغول تماشا کردن جسد هزار پایی که حالا دیگر مطمئن شده‌اند هزار تا پا ندارد می‌شود.
از روی سکو بلند می‌شوم و به طرفشان می‌روم.
-پس میری برام دوتا آبمیوه بخری؟
با دیدن اسکناسی که به طرفش گرفته‌ام چشمانش درشت می‌شوند، ناخودآگاه لبخندی روی لبهایم می‌نشیند؛ واقعا انتظار نداشت پولی همراهم داشته باشم. اسکناس را از دستم می‌گیرد و می‌رود.
زانو‌هایم را خم می‌کنم و روی خاک می‌نشینم. دیگر چیزی از آن حشره بی‌جان باقی نمانده. چند اسکناس دیگر از جیب شلوارم بیرون می‌آورم و می‌گویم: بهم میفروشینش؟
بچه ها با تعجب به همدیگر نگاه می‌کنند.
-هرکس پاهاش رو جدا کنه برام، ازش میخرم.
***
همه کم کم به داخل اتوبوس می‌روند. دستی روی سر دختر کوچولو می‌کشم و می‌گویم: دوست داری ازت عکس بگیرم؟
لپ هایش را باد می‌کند و شانه‌هایش را بالا می‌اندازد.
-پس یه دقیقه همینجا وایستا.
به سرعت با دوربینم بر می‌گردم و جلوی پایش زانو میزنم. لنز دوربین را آماده می‌کنم و آنرا جلوی صورتم قرار می‌دهم؛ نگرانی از سرو رویش می‌بارد. دوربین را پایین می‌گیرم.
-اسمت چیه؟
صدای لوس و دخترانه اش گوشم را نوازش می‌دهد.
-میهی
-اسم منم هیونجینه... میهی و هیون، شبیهن نه؟ مثل چشم هامون.
سرش را کج می کند و به چشم هایم زل میزند، تازه متوجه شباهت چشم هایمان می شود و با ذوق سرش را تکان می‌دهد.
-حالا میخوام یه عکس ازت بگیرم، فقط یه لحظه به اینجا نگاه کن.
دوربین را دوباره تنظیم می‌کنم.
-یک...دو...بخند...
لبهایش از هم باز می‌شوند و دندان های کوچکش از بین آن‌ها به بیرون سرک می‌کشند.
با رضایت سرم را تکان می‌دهم.
-خیلی قشنگ شده؛ اگه یه روز چاپش کردم برات میارمش، باشه؟
فقط سرش را تکان می‌دهد. آبمیوه نیم خورده خودم و آبمیوه دست نخورده دیگر را از او می‌گیرم و از پله های اتوبوس بالا می‌روم.
همه صندلی ها پر هستند و اتوبوس آماده حرکت شده. روی صندلی ام می نشینم و ظرف پر را به سمت مو بنفش که حالا دیگر بیدار شده میگیرم.
-این مال توعه.
-هوم؟
-هوا گرم بود... به خاطر همین...عامم
پوزخندی مغرورانه میزند و با دستش جلوی موهایش را عقب می‌دهد.
-ازم خوشت اومده؟
خنده عصبی می کنم و رویم را بر می‌گردانم؛ خوشبختانه راهی نه چندان طولانی تا مقصد مانده و بعد از آن می توانم نفس راحتی بکشم.
اتوبوس پیچ ها، و پستی بلندی های جاده را به سرعت می‌پیماید؛ تا جایی که کنار تپه‌ای سرسبز با درختان قدیمی و شاخ و برگ‌های پرپشت توقف می‌کند.
-دهکده مانوکا...
کوله‌ام را که از قبل پایین آورده‌ام بلند می‌کنم و می‌ایستم، بدون نگاه کردن به موجود نفرت انگیزی که تا به اینجا کنارم تحمل کرده بودم، از اتوبوس خارج می‌شوم.
هوای تازه ای که از سمت درختان کهنسال بینی ام را نوازش می دهد، ترقیبم می‌کند نفس‌های عمیق تری بکشم؛ اکسیژن خالص ریه هایم را پر می‌کند و بغض هایم را از یادم می‌برد. چشم هایم را می‌بندم و هوا را می‌بویم؛ هوایی که بوی پدربزرگ را می‌دهد...
اتوبوس همچنان روبرویم ایستاده و اجازه نمی‌دهد از جاده عبور کنم؛ پس مقصد مسافری به جز من هم مانوکاست. ته دلم احساس رضایت می‌کنم، می‌توانم در مسیر پیاده روی تا دهکده از او سوال هایی بپرسم.
کمی سرم را خم می‌کنم تا زاویه دیدم از پنجره اتوبوس بهتر شود، اما با دیدن کله بنفشی که از بین صندلی ها عبور می‌کند تمام ذوقم از بین می‌رود.
-امکان نداره.

___ادامه دارد..._________________________♡

ODDINARY CASTEL Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt