دوست یا دشمن؟

56 12 6
                                    


لبه‌های کلاهم را روی گوشم می‌کشم تا کمتر صدای آزار دهنده پسرک کله بنفش که یک لحظه هم قطع نمی‌شود، به گوشم بخورد.
- هی راستی تو اینجا چیکار داری؟ گردشگری؟ آها نه برای عکاسی اومدی؟ نه؟ دوربینت رو دیدم...
آهی می‌کشم و قدم هایم را تندتر می‌کنم. جاده خاکی کم‌کم سر بالا می‌شود و راه رفتن در آن مشکل‌تر.
- هی...چرا چیزی نمیگی...نکنه واقعا ازم خوشت اومده؟
پاهایم را محکم روی زمین می‌کوبم و سر جایم می‌ایستم. صدای پاهایش نمی‌آید، پس او هم متوقف شده؛ به طرفش بر‌می‌گردم.
- تمومش کن پسره‌ی کله بنفش... من اصلا ازت خوشم نمیاد... جلوتر میرم، دنبالم نیا... دیگه هم باهام حرف نزن.
توجهی به تهدیدم نمی‌کند.
- اوووو... پس بگو از موهام خوشت اومده.
بدون توجه به او پا تند می‌کنم و سریع‌تر دور می شوم. صدای فریاد هایش هم نمی‌تواند گام‌هایم را آهسته‌تر کند.
سایه‌ام بر روی زمین، کمی به سمت شرق بدنم رفته، پس از ظهر می‌گذرد. دستم را روی شکمم می‌کشم، حسابی گرسنه هستم.
چیزی از دهکده به یاد ندارم، بعد از این همه سال حتما تغییرات زیادی هم کرده. اما امیدوارم به راحتی بتوانم غذا خوری‌ای برای معده نالانم پیدا کنم.
جاده به سر پایینی می‌رسد، از دور خانه‌های چوبی و کوچک ظاهر می‌شوند، لبخندی می‌زنم، بوی کودکی‌ام بینی‌ام را پر کرده، زیر لب زمزمه می‌کنم: دلم برات تنگ شده بود مانوکا...
امتداد جاده، کناره های خانه‌ها را در آغوش کشیده. پاهایم روی زمین خاکی به نرمی حرکت می‌کنند، با هر قدم اتصال عجیبی بین پایم و زمین ایجاد می‌شود، تمام انرژی‌های منفی وجودم از بدنم خارج می‌شوند.
صدای سوت پرندگان، شرشر آب رودی که به نظر می‌رسد در همین نزدیکی جریان دارد و صدای وزوز زنبور های عسل؛ همگی گوشم را پر می‌کنند.
مانوکا برایم تنها یک معنا دارد؛ خانه.
مردم محلی با تعجب نگاهم می‌کنند؛ طبیعی است، من اینجا فقط یک غریبه هستم و اتصال روحم به این مکان برای بقیه روشن نیست؛ روحی که مانند یک راهنما بدنم را این طرف و آن طرف می‌کشد. احساس غریبی نمی‌کنم، مگر کسی در خانه خودش همچین حسی پیدا می‌کند؟
بعد از گذر از چند خانه، لابه لای بوته‌های پرپشت تمشک تابلو چوبی که شاید طوفان، شاید بچه گربه بازیگوش، یا شاید هم شل بودن یکی از میخ‌های آن باعث کج شدنش شده باشد دیده می‌شود؛ روی آن حکاکی شده: غذا خوری پونگ
روحم یا جسمم؟ کدام مرا به طرف آنجا هدایت می‌کند؟
با باز کردن در، عطری آشنا به مشامم می‌رسد. چشم هایم را میبندم تا بیشتر حس کنم. صدای ظریف صاحب غذاخوری کوچک، حواسم را از بوی چای دارچین پرت می‌کند.
- خوش اومدید... چی میل دارید آقا؟
صورت زن میانسال ریز جثه‌ای که به آرامی در حال پاک کردن دست هایش یا پیشبندش است، برایم بی اندازه آشناست. موهای سیاهش را که رگه های سفید به راحتی در آن دیده می‌شوند مرتب می‌کند و با لبخند منتظر جوابم می‌ماند. می‌دانم که او را می‌شناسم اما... پس چرا ذهنم یاری نمی‌کند.
- خاله...
این کلمه بی‌اختیار بر زبانم می‌آید؛ لبخندش بزرگ‌تر می‌شود.
- اوه؛ البته اینجا خیلی‌ها منو خاله صدا میزنن...
دلیل بغضی که به گلویم چنگ می‌اندازد را نمیدانم، اما سعی می‌کنم آنرا قورت بدهم. با صدای لرزانم می‌پرسم:
- شما منو میشناسید؟
پیشبند سبز رنگش را توی دستش جمع می‌کند، همیشه موقع فکر کردن همین کار را می‌کند.
- آمم... مطمئن نیستم، اینجا مسافر نیستی؟ آشنای کسی هستی؟
بغض بالا‌تر می‌آید و روی خرخره ام می‌نشیند، قطره های اشک یواش یواش از گوشه چشمم می‌جوشند. چند قدم نزدیک‌تر می‌آید، بوی آغوش‌هایش را به یاد می‌آورم و حافظه‌ام مثل ابر سیاهی بر ذهنم سایه می‌اندازد.
انگشتانش زیر چانه‌ام قرار می‌گیرند، خیره در چشمانم می‌شود. لب‌هایش شروع به لرزیدن می‌کنند، جوشش اشک‌هایش را می‌بینم.
- ه...هیون...توهیونجین منی؟
لب‌هایم را بهم فشار می‌دهم، اشکی که از حصار پلک هایم آزاد می‌شود، تائیدی برای حرف‌هایش است. هق هق هایمان فضا را پر می‌کند، یکبار دیگر احساس می‌کنم، آغوش امن‌تر از آغوش مادرم را.
***
با چابستیک تکه بزرگ دیگری گوشت از ظرف روبرویم بر می‌دارد و آرام روی برنج های داخل کاسه‌ام می‌گذارد. همانطور که در حال جویدن لقمه‌ام هستم سرم را پایین می‌گیرم. با دست دیگرش موهایم را نوازش می‌کند، و برای بار هزارم به تعریفاتش ادامه می‌دهد.
- عایگووو... هیونجینا تو خیلی جذاب شدی...!
خنده‌ای که ذوق بی‌پروای مادرانه‌اش به جانم می‌اندازد؛ نمی‌گذارد به راحتی غذایم را قورت بدهم و در گلویم می‌ماند. بدو بدو به طرف آشپزخانه می‌رود و برایم آب می‌آورد.
اجازه نمی‌دهد لیوان را با دست خودم بگیرم، با دستان لرزان خودش آرام آرام لیوان را کج می‌کند و جرعه جرعه آب را به دهانم وارد می‌کند.
با نگاه کردن به صورت چروکیده اش تمام خاطرات کودکی‌ام جلوی چشمانم پرواز می‌کنند. خاطراتی که همه و همه با وجود او آنطور زیبا در ذهنم شکل گرفت.
- خاله... بازم گریه می‌کنی؟
سریع اشکش را پاک می‌کند و سرش را به دو طرف تکان می‌دهد؛
-نه... فقط یکم...
از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم و دستانش را می‌گیرم. دلم می‌خواهد یکبار دیگر به شش سالگی ام برگردم و دوباره در آغوشش جا شوم.
- هیونا... پیش من می‌مونی؛ مگه نه؟
- ...
- هیونجینا...
- فعلا اینجا هستم، لطفا نگرانش نباشید.
- می‌خوای بری بازم؟
- خاله... حتی اگه برم بهت سر میزنم...هوم؟
آرام سرش را تکان می‌دهد. بغض آشنایی که بر صورتش نشسته مرا یاد سالها پیش می‌اندازد، زمانی که از اینجا می‌رفتم...
- مینهو رو چی... فراموشش نکردی که...
لبخندم به پهنای صورتم باز می‌شود؛ مگر می‌توانم فراموشش کنم؟
چشم‌هایش چین می‌خورند؛
- هیونجینااا... اونطور نخند...
صدای خنده‌ام بلند می‌شود، سروکله رفاقت ما تنها موقع خرابکاری‌هایمان پیدا می‌شد و غیر از آن مدام در حال جنگ بودیم، پس
- خاله شما از دوستی ما دل خوشی نداری درسته؟
با خنده سرش را تکان می دهد و می‌گوید: درسته!
باز شدن در، ما را از فضای خنده و شوخی بیرون می‌آورد. صدای آشنایی به گوشم می‌خورد.
- مامان... من برگشتم...
- اوه... مینهو اومدی... بیا ببین کی اومده... عمرا اگه بشناسیش...
به طرف در بر می‌گردم، با دیدن شخصی که در چند متری‌ام ایستاده بدنم سست می‌شود.
- ت...تو... کله بنفش؟!
***
- آه... چقدر مونده برسیم... من...دیگه...
- بسه انقدر غر نزن مگه چقدر راه اومدیم...
با قطع کردن حرفم لجم را در می‌آورد.
- خونه بابا بزرگ به غذاخوری شما نزدیک بود...
- اصلا منو کجا می‌بری؟ می خوای سربه نیستم کنی؟ ها؟
- عایگووو... انقدر کولی بازی در نیار مگه با وجود مامانم میتونم بلایی سرت بیارم؟
پوفی می‌کشم و پاهایم را محکم تر بر زمین می‌کوبم. راه رفتن در کوچه های خاکی و سراشیب دار بیشتر از چیزی که فکرش را می‌کردم انرژی می‌برد.
بالاخره از حرکت می‌ایستد. به اطرافم نگاه می‌کنم.
- پس خونه بابا‌بزرگ؟
به طرف دیوار پوشیده شده از بوته و خزه می‌رود و با دستانش محکم پیچک‌های بسته شده به در چوبی را میکَند.
شاخ و برگ‌های تنیده شده به سختی از در جدا می‌شوند و کنار پایم روی زمین می‌افتند؛ در خانه پیدا می شود.
دستانش را روی هم می‌کشد و نگاهی به آنها می‌کند، من هم می‌توانم سرخی خون را ببینم.
- بیا...
چسب زخم را از من می‌گیرد و روی زخمش می‌بندد؛ دست چپم را بالا می‌گیرم.
- دست منم دیروز زخم شد، داشتم یه چیزایی رو از دیوار میکندم.
دست چپش را که حالا یک چسب زخم درست مثل مال من روی آن خود نمایی می‌کند، بالا می‌آورد و به دستم می‌کوبد.
- های فایو...
چشم غره‌ای نشانش می‌دهم و به طرف در چوبی می‌روم، رنگ و رویش ساییده شده و روی آن پوسته پوسته شده. با فشار اول در از جایش تکان نمی خورد، با شانه‌ام فشار دیگری می‌دهم، نه، تکان نمی‌خورد.
یکبار دیگر عقب می‌آیم، دو دست دیگر به کمکم آمده‌اند.
- یک... دو... سه...
تررق
در چوبی چهار طاق باز می‌شود و من و جسم دیگری کف حیاط ولوو می‌شویم. همانطور که روی زمین دراز کشیده‌ام به ساختمان یک طبقه متروک که معلوم است سالهاست از آدم ها دور بوده نگاه می‌کنم. گیاهان مختلف سر از زمین بیرون آورده‌اند و با دستانشان چهار ستون خانه را در آغوششان پنهان کرده‌اند. صدای های مبهم مغزم را به درد می‌آورند.

" - بابا بزرگ...
- اوو...هیون... بیا ببینم... باز توی باغچه خودتو کثیف کردی..."
( اینجا رو با لحن کیوت بخونیا مثلا هیونجین با اون صدای مخملیش داد میزنه هالابوجیییییی)

- مطمئنی؟
نگاهم را از خانه می‌گیرم و به مینهو می‌دوزم.
- چی؟
- میخوای واقعا این مدت اینجا زندگی کنی؟
بدنم را از روی خاک بلند می‌کنم و همانجا می‌نشینم.
- خب... راه دیگه ای دارم؟
بلند می‌شود و مثل من می‌نشیند، نیشش آرام باز می‌شود.
- اتاق من به اندازه هر دومون جا داره.
- امکان نداره!
به طرف ساختمان می‌رویم؛ در ها از چهار چوب خارج شده اند و بوی لجن به همراه صدای جیرجیرک‌ها ریشه امیدم را به کل می‌خشکانند.
تلاش می‌کنم در کشویی را روی ریل پوسیده اش به حرکت در بیاورم، در با فشار دستم تکان می‌خورد و از جایش در می‌آید و با صدای مهیبی روی زمین سقوط می‌کند.
با آستینم جلوی بینی‌ام را می‌پوشانم تا گرد و خاک شناور در هوا در گلویم نروند.
صدای مینهو نگاهم را به انتهای گرد و غبار ها می‌برد.
- اینجارو نگاه کن... همه چیز دست نخورده باقی مونده...
پایم را روی در واژگون شده می‌گذارم و داخل می‌روم.
کلاه حصیری آویزان شده بر روی چوب لباسی روی دیوار و سوئیشرت طوسی رنگ خاک گرفته کوچک من، کنارش...
همه چیز همان طور است، همانطور که رها شده بود‌.
می‌خواهم جلوتر بروم اما با احساس چیزی زیر پایم متوقف می‌شوم.
مکعب‌های چوبی رنگارنگ، اسباب بازی بچگی‌هایم...
روی زمین می‌نشینم.
خزیدن خاطرات از لا‌به لای قفسه‌های مغزم به بیرون را احساس می‌کنم.

"- بابابزرگ... کجا میری...
-هیونا... همینجا بمون و بازی کن تا برگردم... بهم قول بده همینجا می‌مونی تا برگردم‌..‌‌. باشه؟ من حتما میام دنبالت، هرچی که بشه‌‌..."

اشک‌هایم یکی یکی از روی صورتم سر می‌خورند.
-من به قولم عمل نکردم... بابابزرگ... باب...
نگاهم تیره و تیره تر می‌شود و فریاد های مینهو که اسمم را صدا می‌زند، محو و محو تر...

___ادامه دارد..._________________________♡

ODDINARY CASTEL Donde viven las historias. Descúbrelo ahora