ذرات خاک سرد، با هر قدم بیشتر و بیشتر در بین انگشتان پاهایم فرو میروند. هر چند لحظه یکبار، سنگ ریزهای نوک تیز، کف پای نرمم را آزار میدهد.
سرگردان دور خودم میچرخم. درخت ها کی انقدر بلند شدند؟
سرم را بالا میگیرم؛ هر لحظه بازتاب آیینه وار تکه آسمانهای پیدا از لابهلای روزنههای برگهای انبوه، کم و کم تر میشود.
نفس عمیقی میکشم، صورت خیس از اشکم با ناله باد خنک میشود. تندتر میدوم.
-بابابزرگ اینجایی؟...بابابزرگ...
درختها کم کم از هم فاصله میگیرند. با تردید جلوتر میروم.
اینجا پایان جنگل است؟ بعد از آخرین درخت تنهای جدا افتاده، چمنهای بلند فاصله میان جنگل و دیوار سنگی تیره را پر کردهاند. اشعههای طلایی غروب آفتاب به اوج آسمان چنگ میزند.
تصویر قلعه در چشمانم میدرخشد.
در دل چمنها به پیش میروم. دیگر خبری از سنگ ریزه نیست. ترس در دلم جایش را به آرامش میدهد. دلم میخواهد با انگشتانم سنگ های پیچک بستهی دیوار روبرویم را نوازش کنم. سبزه های بیرون خزیده از بین سنگ های دیوار با همهی تازگیشان به من لبخند میزنند. دست هایم را باز میکنم. در عالم خیالم تصور میکنم دستهایم آنقدر دراز میشوند که دور تا دور قلعه را در آغوشم جا میدهند.
زمان کش می آید؛ طعم شیرین رویای آشنا همه وجودم را پر میکند.
-تو راز بابابزرگمی... مگه نه؟ میدونم...
در آن لحظهی با شکوه غرق میشوم. مطمئن نیستم که این اولین باری باشد که این مکان را ملاقات میکنم. مزهی این احساس آشنا را زیر زبانم حس میکنم. اما زیاد طول نمیکشد...
صدای فریاد بلند و آشنا، تپشهای قلبم را نامنظم میکند.
بابابزرگ...
آفتاب آخرین پله کوهستانهای دور دست را رو به پایین طی میکند؛ اشعه هایش به سرعت از نظر ناپدید می شوند. باد سرد سیلیای به صورتم میزند و موهایم را آشفته میکند.
به طرف کنار قلعه میروم. همان جایی که او روبروی چند نفر دیگر ایستاده. میخواهم به طرفش پرواز کنم اما ترس کودکانه به من هشدار میدهد، یک چیزی عجیب به نظر میرسد. با همه وجودم صدایش میزنم، سرش را به طرفم بر نمیگرداند. باز هم صدایش می زنم. لبهایش آرام بهم میخورند.
- هیونجین از اینجا برو...
**********
- هیونجین... هیونجین...
شنیدن اسمم طنابی است که مرا از قعر چاه تاریک آن کابوس آشنا بیرون میکشد؛ یا اینکه رشتههای خیالبافی مغزم پاره میشوند و مرا همینطور که با خود میکشیدند یکباره رها میکنند.
نفسم به دو گوی سفت شدهی درون سینه ام بر میگردد و با شدت بیرون میجهد. صورت خیس از عرقم هاج و واج اطراف را میپاید، شاید تکه چمنی بیابد؛ هیچ ردی نیست.
- هیونجین... خوبی؟
سرم را از روی پای صاحب صدا بر میدارم.
- خوبم.
ترس و نگرانی از صورتش میبارد. لبخند خشکی میزنم. من هنوزم هم همینجا هستم، در اتاقی که سالها پیش رها کردم و میان کابوسهای تازه.
- پدر بزرگم رو یادت میاد؟
گیج و منگ نگاهم میکند و بیدرنگ جواب میدهد:"
معلومه... چی فکر کردی؟"
سرم را تکان می دهم و میگویم: "الان خواب بابابزرگ رو دیدم."
ادامه می دهم:"آخرین باری که دیدمش."
- اینجا؟ وقتی ازت خداحافظی کرد؟
- نه.
- توی جنگل. من پیشش بودم.
- ولی تو که...
دستی به صورتم میکشم تا کلافگی را از روی آن بتکانم؛ سلول های مغزم از کار افتادهاند، تنها یک قدم با دیوانگی فاصله دارم.
-هیونج...
نمیگذارم حرفی بزند؛ حتی از پاسخ دادن به خودم هم باز ماندهام.
-فکر کنم یه چیزایی راجب اتاقت گفته بودی؟
حالم را میفهمد، مثل گذشتهها. سری تکان میدهد و میگوید:"آره... یه اتاق دارم که به اندازه هر دو مون جا داره. حتی الان که انقدر..."
با دستهایش توی هوا مستطیلی میکشد. دستی به شانه هایم میکشم.
- هوووییی هیکل خودت...
چشم هایش از خنده تنگتر میشوند. دستی به موهایم میکشم و سعی میکنم لبخند کوچکم را پنهان کنم.
*********
ظرافت به کار رفته در کف پوش و دیواره های چوبی و در و پنجره های ساخته شده از هانجی، مرا یاد فیلم های تاریخی میاندازد.
- میدونم دکوراسیون اینجا خیلی مدرنه، حالا میتونی بچهات رو از بغلت بیرون بیاری و همونجا کنارت بخوابونی. نگران نباش کسی نیست بیدارش کنه.
از افکارم بیرون کشیده میشوم.
- عاه...این؟...این...
کولهام را که ناخودآگاه محکم بغل گرفتهام کنارم میگذارم و صاف مینشینم.
فضای اتاقش خیلی سادهتر از اتاق من است. در و دیوار های چوبی با رنگ کرمی ملایمی چشم هایم را نوازش میدهند. در گوشهای چند رخت خواب تا شده و تمیز چیده شدهاند، بالای آنها روی دیوار ریسمان رنگی بافته شده از نخ های رنگی آویزان است.
یادم میآیدم وقتی بچهتر بودم خاله برایمان از آنها میبافت.
بر دیوار روبرو چند تاقچه کندهکاری شده نصب شدهاند. میخواهم بلند شوم و وسایل چوبی کوچک روی آنها را نگاه کنم، اما صدای مینهو به چشم چرانیام در اتاقش پایان میدهد.
- برای عکاسی اومدی؟
این همهاش نیست اما بخشی از ماجرا میتواند باشد.
- اوهوم.
- پس عکاسی بلدی؟
انگار برای اولویت بندی سوال هایش باید مسیر دیگری را طی کند، اما میدانم چه جور جوابی برایش مناسب است.
- توی دانشگاه عکاسی می خونم... و شاید ازت بخوام یکم این اطراف رو نشونم بدی...
- آها... حتما.
لحنش زیاد مطمئن به نظر نمیرسد.
زیپ کولهام را باز میکنم و پوستر را که روی وسایل است بیرون میکشم.
چشمهای کنجکاوش کلماتی را که از لای کاغذ لوله شده بیرون میخزند، مینگرد.
- این مسابقه، برای این اومدم.
تیتر بزرگ بالای آن توجهش را جلب میکند.
"مسابقه بزرگ عکاسی دانشگاه ملی هنر
موضوع: "تنفس قلعه"
- میخوام با عکس هام زنده بودن معماری یه قلعه قدیمی رو نشون بدم. زنده ترین قلعهای که تا به حال دیدم؛ در واقع نفس کشیدنهاش رو...
بیخیال روی بالش کنار دستش ولوو میشود.
- ما اینجا قلعه نداریم. اشتباه اومدی.
پوفی میکشم و مثل خودش بیخیال لم میدهم.
-چرا یکی هست. تو منو میبری اونجا؟
اخم هایش در هم می روند.
-نکنه...؟
___ادامه دارد..._________________________♡
YOU ARE READING
ODDINARY CASTEL
Fantasyخلاصـہ: هیــونجیــن فقط بیــست و دو سالش بود ڪـه تنها پناهگاهش جلوی چشمهاش فرو ریــخت و ستارهی امیــدش یــڪدفعـه بـه ڪل سرد و خاموش شد. اما اون؟ دوربیــنش رو داشت. دنبال نخ متصل شدہ بـه ڪودڪیــش از درہ عمیــق فاصلـه انداختـه بیــن اون و خاطراتش عب...