𝘗𝘢𝘳𝘦𝘵𝘦9

189 89 11
                                    

گرگ سفید بی هیچ حرفی کلمات آلفا رو پذیرفت و قدم هاشو با قدم های آلفا تنظیم کرد، اون حقیقت اصلی پشت اون کلمات رو میدونست
بعد از اون بود که امگاهای بیشتری بهشون ملحق شدن و کنار پادشاه امگاشون توی دسته قرار گرفتن...

صدای خش خش لا به لای تاریکی جنگلِ سبز مو به تن هر گرگی سیخ میکرد
خرخرهای هیولاهای شیطانی همراه با زوزه جنگل که نجواکنان پا به پای دسته میومد

آلفا های قوی تر دسته رو دور گرفتن تا اگر اتفاقی افتاد بتونن از افراد کوچیکتر و جوونتر گله محافظت کنن
گاهی اوقات می‌تونستیم نگاهای قفل شده هیولاها رو روی خودمون حس کنیم
اینکه چرا بهمون حمله نمیکردن... سوالی بود که از خودم می‌پرسیدم

تقریبا به دروازه ها نزدیک شده بودیم، از همینجا میشد اون دیوار های بلند که مرز بین ترس و زندان بودن رو دید
ترسی که حکمران جنگلی بود که توش قدم برمیداشتیم... و شاید زمانی مکان قایم باشک بازی توله های کوچیکتر بود
کی میدونست؟ شاید این جنگل زمانی مهمون قرارهای رمانتیک زوج های عاشق بوده
و یا... روزِ پرستش ماه که برای چندین قرن بین نسل های پیر تر جشن گرفته میشد، ولی الان فقط یه اسم و چند تا خاطره گفته نشده بیشتر ازش نمونده

و در طرف مقابل...

دیوار هایی که ذهن و روح مردم و حتی باور ها و تصمیم هاشون رو به بند میکشید
رهبری که تاج و تخت خودش رو با خون نقاشی کرده بود و آزادی رو از همه گرفته بود

یعنی چانیول می‌تونست این ترس های قدیمی رو به اعتماد تبدیل کنه؟
نگاهی به گرگ هایی که کنارش... کنارمون سایه به سایه میومدن انداختم
چشم هایی که رنگهای متفاوتی رو روی بوم نقاشی خودشون کشیده بودن، ولی همشون یه احساس داشتن

اراده، امید و آزادی

به دروازه که رسیدیم صدای ساییده شدن چوب و آهن بلند شد و اون قرقره های بزرگ آهنی به حرکت دراومدن، درها آروم شروع باز شدن

اگه میگفتم نزدیک بود چشمام از تعجب بپرن بیرون دروغ نگفتم...
تقریبا کل شهر اینجا جمع شده بودن...

صدای پچ پچ های ریز مردم به گوش می‌رسید
اعتراف میکنم که می‌ترسیدم
از مردم و نگاهاشون
از اتفاقاتی که ممکن بودن بیوفتن و صفحه روزگار رو دوباره با خون رنگ کنن
از آینده‌ی دور و گذشته پیر
از خودم...
ولی نباید شونه خالی کنم نه؟ از پسش برمیام... یا بهتر بگم برمیایم

چند قدم دورتر توله گرگ های کوچیکتر بین رزهای وحشی خودشون رو پنهان کرده بودن و هر از گاهی سعی میکردن از لا به لای جمعیت پادشاه خودشون رو ببینن

به راهمون ادامه دادیم، می‌دیدم که حتی مردم عادی از جمعیت به گله ملحق میشدن و دنبالمون میومدن
به قصر ملکه که رسیدیم، نگهبان های ماه جلو اومدن...
حس بدی داشتم...

نگهبانان ماه از گارد سلطنتی جدان، ملکه بعد از مرگ پادشاه ( یا بهتر بگم قتل پادشاه ) این ارگان رو مخصوصا برای حفاظت از خودش تشکیل داده بود
کسانی که عضوی از این ارگان میشن سوگند میخورن تا پای جونشون محافظان ملکه باشن

آلفا هایی که کلاه خود هایی نقره ای با سنگ های کبود قیمتی به سر میذارن و شنل بلندی، بافته شده از زنجیر های آهنی شونه هاشون رو می‌پوشند
چشم هاشون آسمون هایی بی حس و به سردی یخ
و پوست همشون به سفیدی و درخشانی دونه های کریستال

فرمانده ارگان که گرگی با همون مشخصات ولی شنلی به رنگ مرداب بود جلوی درهای قصر ظاهر شد
مردابی که نه تنها ذهنش بلکه قلبش رو هم تو خودش غرق کرده بود
از گوشه و کنار شهر شنیده بودم که فرمانده عاشق ملکست و به خاطر همینه که بعد از این همه سال و با همه جرم و جنایاتی که ملکه انجام داده هنوزم کنارشه و رهاش نمیکنه

یعنی ارزشش رو داشت؟ عشق ارزش بی عدالتی رو داره؟

حتی خودمم جواب این سوال رو قطعی نمیتونم بدم
خیلی چیزای دیگه هم هستن که میتونن مقابل عشق قرار بگیرن
عشق یا انتقام
عشق یا درد دوری
عشق یا تنهایی
و ...
چی میشه گفت ؟ برای مایی که حتی تو وصف عشق هم موندیم اینا زیادیه نه؟
به هر حال...

صدای فرمانده نگاه همه رو روی خودش نشوند: از این جلوتر نمی‌تونید بیاید، اینجا قصر سلطنتیه، چطور جرئت میکنید پاتونو از حدتون فرا تر بذارید؟! اگر یک قدم دیگه بردارید برخورد نظامی میکنیم

_____________________________
سلاام مهربونای من
اول اینکه عیدتون خیلی مبارک باشه 🤍
سالی پر از شادی و موفقیت و سلامتی برای خودتون و خانواده هاتون آرزو دارم و امیدوارم سریعتر این جنگ و مریضی تموم بشه و ازش فقط یه خاطره تلخ تو تاریخ بمونه

ببخشید که چند روز دیر کردم سرم یکم شلوغ بود
و اینکه پارت های بعدم فقط باید تایپ بشن و توی عید سعی میکنم کلی پارت براتون آپ کنم

مراقب خودتون باشید بوس روی موهاتون 🤍🐳

Lost AlphaWhere stories live. Discover now