𝘗𝘢𝘳𝘦𝘵𝘦1

876 159 7
                                    

موسیقی ملایمی توی سالن پخش میشد
چند نفری مشغول رقصیدن بودن و بقیه سر میزهاشون نشسته بودن و نقش تماشاچی هارو بازی میکردن
و بکهیون، امگای زیبای جوونی که گوشه سالن ایستاده بود
دور از اون جمعیت و سر و صداهاشون
نفس حبس شدشو فوت کرد و دستشو با کلافگی بین موهاش کشید، دیگه این مراسم ازدواج خیلی داشت خسته کننده میشد
نگاهی به گل رز های قرمز رنگی که داخل گلدون طلایی رنگ وسط میز خودنمایی میکرد، انداخت
کراوات قرمز رنگشو یکمی شل کرد تا راحت تر بتونه راحت تر نفس بکشه
یه مراسم ازدواج چه قدر میتونست خسته کننده باشه!
قبلش کلی هیجان داشت ولی الان فقط یه گوشه سالن رو اشغال کرده بود
از وقتی یادش میومد توی این قلعه زندانی شده بود
همشون زندانی بودن...
زندانی که میله هاش از طلا ساخته شده بودن و به جای سنگ‌ های سرد و بی ارزش با مرمر سنگفرش شده بود
شاید به خاطر همین بود که کسی اعتراض نمیکرد...
اما از نظر بکهیون فقط یه زندان بود!
و میخواست آزاد بشه
از کاخ بیرون رفت و توی باغ بزرگ روبروی قصر ایستاد
بوته های گل رز که دور تا دور راه سنگفرش شده ای کاشته شده بودن رنگ قرمزشون رو به رخش میکشیدن
درخت های بیدی که دیوانه وار همراه نسیم ملایمی که میوزید میرقصیدن، شکوفه های کوچیکی رو روی شاخه هاشون به دوش میکشیدن
بکهیون کوچیک ترین پسر یکی از وزرا پادشاه بود
که اعضای خانواده اصولا روح حسابش میکردن و بهش اهمیتی نمیدادن، پس کسی از نبودنش خبردار نمیشد
حداقل نه تا وقتی ده تا برادر بزرگتر از مادر های مختلف داشت!
آهی کشید و به دیوار های بلندی که سد بین بک و دنیای بیرون شده بودن نزدیک تر شد، به قدری بلند بودن که برای دیدنشون سرشو کاملا به عقب کج کرده بود اما بازم انگار انتهای این دیوار ها ی جایی بین آسمون گم میشد
کنار دیوار حرکت میکرد و با خودش داستان های مادرشو مرور میکرد
...
بکهیون کوچولو روی تخت پرید و پشت به مادرش نشست با لحن غمگین و کیوتی ادامه داد :

بکهیون: ماماان من قهلم! خدمتکارا امشب غذای مورد علاقمو درست نکردن!

مادرش با قدم های بلند درحالی که با یه دست دامن لباسش رو نگه داشته بود به تخت نزدیک شد و روش نشست
دستاشو قاب صورت بکهیون کوچولو کرد و گوش های گربه ایشو که به طرز کیوتی وا رفته بودن ناز کرد

خانم بیون: پسر کوچولوم میگم فردا برات غذای مرد علاقتو درست کنن، هوم ؟

بکهیون که حالا آروم تر شده بود لبخندی روی لبای آویزونش نقاشی شد
اما هنوز یه چیز دیگه هم بود که میخواست پس باید تلاششو میکرد نه ؟

بکهیون: بوشه ممنی، حالا برا بکی داستان میگی تا خواب منو ببره ؟ لطفااااا

و با تیله های آبی رنگش که آماده بودن با شنیدن هر جواب منفی ای با اشک هاشون سیل راه بندازن به مادرش خیره شد
خانم بیون آروم بکی رو روی تخت خوابوند و بعد از کشیدن پتو تا روی سینش باشه" آرومی گفت و کنار بکهیون در حالی که توی بغلش میکشیدش دراز کشید
بکهیون هنوز کوچیک بود اما تونشت به راحتی رایحه شیر شکلات مادرشو حس کنه و مثل یه پاپی توی بغل مادرش خودشو قایم کنه
آغوشی که همیشه منتظرش بود تا گرمش کنه
فرقی نمی‌کرد که پسر خوبی باشه یا نه
کار بدی بکنه یا نه
مادرش هر بار بعد از نصیحت کردنش اونو به آغوش میکشید
و بکهیون قول میداد دیگه کار بدشو تکرار نکنه
و حالا صدای نرم و زیبای مادرش بود که گوشاشو پر میکرد
_ سال ها پیش، پادشاه آلفا و ملکه امگایی به سرزمین کارما ( همون سرزمین خودشون ) حکمرانی میکردن
عشق بین اون آلفا و امگا به قدری عمیق و قدرتمند بود که کمتر کسی بود تا آوازه شعر هایی که راجب اون دو نفر مینوشتن رو نشنیده باشه

,__________________________

های گایز
عیدتون مبارک باشه 🌹🤍
امیدوارم امسال سال خوبی برای خودتون و خانوادتون باشه
اینم از عیدی من برای شما ^^
ی مینی فیک جدید با ژانر های مورد علاقه خودم ینی امگاورس و فلاف شروع کردم
امیدوارم دوسش بدارید
بوس روی لپاتون ⭐💛
به امید اینکه شما ووت بدید و اگر فیکو دوست داشتید به دوستاتون معرفی کنید T^T

Lost AlphaTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang