THREE

200 63 5
                                    


Zayns' p.o.v

شب شنبه زین اصلا نمیتونست بخوابه.

تا سه‌ی صبح توی تخت غلت میزد تا وقتی که دیگه تسلیم شده بود. ذهنش خیلی شلوغ بود و صدای افکارش انگار خیلی بلند بودن.

با قدمای سنگین سمت آشپزخونه رفت جایی که کتری رو گذاشت تا برای خودش چای درست کنه.

هرچندوقت یکبار دستش رو روی صورتش میکشید. زین خیلی خسته بود و توی تمام بدنش احساس ضعف میکرد.

تو این لحظه زین دیگه مطمئن نبود که با این شرایط میتونه لیام رو ببینه یا نه. خدایا! لیام چه فکری میکنه اگه اینجوری ببینتش؟

همه اون سال ها خیلی تلاش کرده بود که نذاره کسی ببینه از وقتی که تنها شده چقد درمونده‌اس.
ولی حالا چی؟ اون نمیخواست لیام اینجوری ببینتش اما همزمان دلش هم نمیخواست که لیام رو نبینه.

اما با این حال، لیام چرا باید اهمیت بده که زین چه شکلیه؟ چرا باید کلا بهش اهمیت بده؟

خیلی از وقتی که همدیگه رو دیدن گذشته. شاید لیام تا الان با یه نفر دیگه آشنا شده باشه. کسی که بهتر از زین عاشق لیام باشه.

صدای سوت کتری از توی افکارش به توی آشپزخونه بیرونش اورد و با حرکات آهسته مشغول درست کردن چاییش شد.

تا وقتی خورشید بالا اومد، زین همچنان روی کانتر آشپزخونه نشسته بود و چاییش توی دستاش سرد شده بود. چشماش از کمبود خواب میسوختن و کمرش از اینکه ساعت ها محکم نشسته بود، درد میکرد. اما شاید این قلب شکسته اش بود که اون رو اینقد درمونده نشون میداد.

ولی نمیتونست الان روی اون تمرکز کنه. باید آماده میشد. لیام منتظرش بود -لااقل امیدوار بود که لیام میاد-

هوا برای لندن معمولی بود. باد میومد و ابرا جوری بنظر میرسیدن انگار بعدا قراره ببارن. اما زین بیشتر از این نمیتونست بی اهمیت باشه. اون کتش رو محکم تر دور خودش پیچید و چونه اش رو توی شال گردنش فرو برد. خستگیش رو دیگه فراموش کرده بود.

هر قدمی که برمیداشت، قلبش یکم تندتر میزد.

هیچ نیازی به گرفتن تاکسی نبود وقتی که زین اون مسیر رو حفظ بود. راه طولانی ای نبود، پونزده دقیقه طول کشید تا به کافه برسه ولی همین که میخواست بپیچه توی خیابونی که کافه توش بود، قدم هاش اروم شدن. یعنی شاید اون از قبل اونجا بود؟ زین باید صبر میکرد؟ اصلا لیام میومد؟

همه اون سوالا خیلی یهو به ذهنش اومدن ولی تا وقتی که به همه احتمالات فکرکنه جلوی در رسیده بود. وقتی در رو باز کرد دوباره قلبش شروع به تند تپیدن کرد.

هوای گرم اونجا به صورتش خورد و بوی کیک های تازه پخته شده بینیش رو پر کرد.

زین احساس کرد توی زمان به عقب برگشته، انگار برگشته بود به 2013 وقتی برای اولین بار با لیام آشنا شده بود. لبخند کوچیکی روی لبش نقش بست و داخل رفت.

با یه نگاه سریع به اطراف متوجه شد که لیام هنوز اونجا نیست. سرجاش ایستاد اما با نگاه دوباره صندوق‌دار رو که خیلی خوب میشناختش رو دید و وقتی همدیگه رو دیدن اون با همون لبخند گرمی که همیشه باهاش خوش امد میگفت، به زین خوش آمد گفت.

"هی زین. خیلی وقته گذشته‌" لی-ان به لبخند زدنش ادامه داد و زین هم متقابلا لبخند زد.

"هی لی"

"چی تورو اورده اینجا؟ لیام باهات نیست؟"

کلمات یکم محکم تر از چیزی که فکرشو میکرد باهاش برخورد کردن اما به هر حال، لی-ان همیشه اون دوتا رو باهم دیده بود. نگاهش با یه نگاه غمگین روی عکسی از خودش و لیام که پشت کانتر آویزون بود افتاد.

"لیام یکم دیگه میاد." با صدای اروم گفت.

"باشه" چشماش به آبی غمگینی تبدیل شد و با نصف اون لبخندی که داشت پرسید. " همون همیشگیت رو میخوای؟"

"هنوز یادته؟" زین یکم خندید.

" البته که یادمه، شما دوتا مشتری های مورد علاقه‌ام بودین. پس دیگه چرا باید این عکس کیوت از شماها رو روی اون دیوار قدیمی آویزون کنم؟" لی هم با من خندید و برگشت تا سفارشم رو شروع کنه. " هرچند من هنوز نمیفهمم چرا یهویی دیگه نیومدین اینجا؟" صداش اروم تر شد و زین یه موج دیگه از ضعف رو احساس کرد و به زمین نگاه کرد.

"لی-ان" صداش از ضعف لرزید. "ما سه سال پیش بهم زدیم."

صدای به هم ریختگی فنجون ها روی چوب باعث شد زین به بالا نگاه کنه. لی یه فنجون قهوه که آماده کرده بود رو انداخته بود.
به محض اینکه برگشت تا به زین نگاه کنه، زین میدونست که دقیقا صورتش قراره چه شکلی باشه.

میتونستی توی صورتش ببینی که نه تنها قلبش شکسته بود حتی خیلی ناراحت بود. چشماش ترحم رو نشون میدادن و یه بار دیگه زین احساس کرد که قراره بالا بیاره. اما هیچی از گلوش بالا نیومد.

"وای خدای من، خیلی متاسفم عزیزم. من-  من نمیدونستم." دستش رو توی موهاش برد و به کانتر پشت سرش تکیه داد.

زین فقط یه لبخند غمگین بهش زد و قبل از اینکه توی کافه بچرخه و روی نزدیک ترین میز به کانتر بشینه، سرشو تکون داد.

این میزشون بود. یا حداقل قبلا مال اونا بود.

با یه نگاه سریع به گوشی نگاه کرد تا ساعت رو چک کنه.

12:11pm

لیام دیر کرده بود.
یا شاید هم اصلا نمیخواست بیاد.

به لی-ان نگاه کرد و دید که دوباره شروع کرده به قهوه درست کردن."فکرمیکنی میاد؟" یه دفعه احساس کرد خیلی توی این اتاق کوچیکه. تو گلوش احساس خفگی کرد و چشماش بسته شدن.

"نمیدونم عزیزم." لی قهوه زین رو روی کانتر گذاشت و به چشماش نگاه کرد.

زین آماده نبود که کامل به لی-ان نگاه کنه پس فقط جلو رفت و قهوه‌اش رو برداشت.

Lost & Found |Z.M| [Persian Translation]Where stories live. Discover now